2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88552 بازدید | 2268 پست


#پارت_316




از صبح تو باغ وِلوله به پا بود. عید قربان و قربانی کردن گوسفند و نَفس...

یادش به خیر... پدرم هم کل کشور رو طعام نذری میداد.

روز عید قربان همه‌ی وزیر وزرا و بزرگان کشور ردیف میشدن جلوی کاخ اصلی و به دست‌بوسی پدرم میومدن.

منم حتماً باید با پدر و مادرم می‌بودم، درحالیکه اصلاً از این کار‌ها خوشم نمیومد.


رو مبل نشسته بودم و تلویزیون میدیدم:

- مهدخت منم باید باهاشون برم، خانم بزرگ‌ گفتن.


مِن‌مِنی کرد و ادامه داد:

- منم گفتم آخه خانومم تنها می‌مونه، اونم باید بیاد... ولی قبول نکرد.


از تاج تخت سُر خوردم و خزیدم تو تخت.

- نباید این درخواست‌و ازش میکردی، خودم هم دوست ندارم بیام، حوصله‌ی شلوغی رو ندارم... تو برو.


- بعد اینکه نماز میخونن، نهار رو تو قربانگاه میخورن برمیگردن خونه.


موهاش رو بافته بود، مثل همیشه.

کمند بلند رو دور هم‌ جمع کرد، دو گیره‌ی سیاه و کوچیک توش‌ فرو برد تا موها اون بالا موندن.

با دست چند باری تکونش داد و وقتی مطمئن‌شد که باز نمیشه، روسری رو انداخت سرش.


- شبیه آب‌نبات چوبی شدم.


- اونو نپوش، خیلی وقته رو سرته، یکی دیگه بپوش.


- مگه دام میرم عروسی ننه‌ام!!


خندیدم و بالشت رو براش‌ پرت کردم:

- دیوونه.


- والا... میرم کلفتی کنم دیگه.


دلم‌ گرفت، سرم‌رو پایین انداختم.

اومد کنارم نشست و دستم‌رو گرفت:

- باشه بابا الان میرم اون روسری صورتی براقه رو سر میکنم که مثل آب‌نبات چوبی بشم.


با حالت مسخره‌ای ادامه داد:

- والا بذار بیارمش.


رفت اتاق، میدونستم که موقع اومدن، برای خودش چیز قابل‌داری برنداشته بود.

کمد رو باز کردم و یکی از روسری‌ها رو که اصلاً سر نکرده بودم رو برداشتم.

با ورودش به اتاق، جای غم... خنده رو لبام نشست، خنده‌ای غیرقابل کنترل.

واقعا شبیه آب‌نبات چوبی شده بود.


- آب‌نبات خانوم‌ هستم... با طعم توت‌فرنگی.


خندیدم و بغلش کردم:

- امروز عیده، اینو برات هدیه آوردم خانوم.


چشماش با دیدن روسری زیبا و ابریشمی رو دستم درخشید:

- وای اینو یادم رفته بود، با خودمون آورده بودیمش؟


به زور قبول کرد تا کمی آرایش‌ کنه.


- برات ساندویچ تو یخچال گذاشتم، حتماً بخور تا من برات نهار بیارم.

بوسم کرد و رفت... بوی عطر جدیدی میداد... حتماً از خانواده‌ش هدیه گرفته بود.... یا..


#پارت_317




ساعت ۹ صبح بود و همه جا سوت و کور. انگار نه انگار یه ساعت قبل، تو حیاط صدا به صدا نمی‌رسید.

صدای گربه‌ای از بین پرچین‌های باغ به گوش می‌رسید و صدای گنجشک‌ها و کلاغ‌های روی بید مجنون پیر.


برای خودم چایی ریختم و رفتم رو تراس.

امیدوار بودم سعید به دیدنم بیاد ولی این فقط یه آرزو بود...

اون باید میرفت مراسم و شاید اگه یکی ازش بپرسه از مهدخت چه خبر؟ جواب بده کسی رو به این نام نمی‌شناسم.


شهریور ماه بود و باغ هم سرسبز... کمی‌ هوا خنک شده بود.

بعد از ماجرای دفترچه دیگه جرئت نداشتم رو تراس بیام. خجالت می‌کشیدم کسی من‌و ببینه... ولی الان هیشکی تو باغ نبود و تنها بودم.

آنقدر که فکرم مشغول اتفاقای دور و برم بود، یادم رفت چایی‌مو بخورم‌


به ترمه زنگ‌ زدم:

- الو سلام سرآشپز خانم... چه خبرا؟ خسته نباشی، خواستم ازت یادی کنم.


صدای قرآن خوندن یکی میومد... با آوازی  زیبا و گوش‌نواز.

با صدای آرومی‌جواب داد:

- یه لحظه... مهدخت جان شرمنده داشتن دعا میخوندن.


- اِ پس مزاحمت نشم، گفتم خودت رو اذیت نکن، خسته میشی.


- برو دختر... من تو رو بزرگ کردم، میدونم واسه چی زنگ زدی‌؟


کمی‌ مکث کرد:

- آره اینجاست.


خوشحال شدم، لااقل سالمه.


- البته همچین سرحال نیست... خیر سرش اومده جشن، یه گوشه غمباد گرفته نشسته و با هیشکی حرف نمیزنه، مهدخت ریشاش بلند شده و چه قیافه‌ی عجیبی به خودش گرفته!


صدای آهی که بیرون داد رو شنیدم:

- این دو هفته که باغ نیومده بود، الان تا دختراش‌رو دید، نمیشد از هم جداشون کرد. با اون‌ سه تا رفتن کمی‌ اطراف جنگل چرخیدن و یه ساعتی قدم‌ زدن.


کسی صداش زد: ترمه خانوم اون لیوان رو بده.


- شنیدم آقابزرگ به زور آوردتش، نمی‌خواسته بیاد.. تکیه داده به درختی و نیم ساعتی میشه به آب زل زده و حرکتی نمیکنه.


صدای زن‌ها نمیذاشت بشنوم چی‌میگه.

- دلم براش میسوزه مهدخت... از وقتی برگشتم ندیده بودمش... اینم مثل تو شکسته و لاغر شده.


صداش آروم گرفت، انگار دست جلوی دهنش گذاشته باشه.

- خدا به خاک سیاه بنشوندش، هر کی با شما دو تا این کار رو کرد...

نفسی آزاد کرد و ادامه داد:

- انگار همه میدونن حالش خوب نیست، برای همین کسی دور و برش نمیره... فقط مهنا ساکت تو بغلش نشسته.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_318




- ترمه... ترمه خانم یه توک پا بیا اینجا، ببین مواد کباب کافیه؟


- دارن صِدام میکنن، من برم... وقت کردم بهت می‌زنگم، اطلاعات میدم.


بَلا گرفته اصلاً نذاشت حرف بزنم.

آره واقعاً، اونی که این بلا رو سرمون آورد... چه جوابی میخواد به من و سعید بده؟ چه جوابی به خدا؟


به اتاق برگشتم، محکوم به بازگشت بودم.

ترمه چمدونارو تو اتاقش برده بود. وقتی برگرده باید بهش بگم دیگه وسایل‌رو  یواش‌یواش جمع کنه.


به اون طرف قضیه، یعنی ملاقات با پدر خشمگینم اصلا فکر نمی‌کردم. میدونستم که سرنوشت شومی در انتظارم هست.

دلم نمی‌خواست از اینجا، آدماش، دل‌های ساده‌شون، مهربونیاشون، از دخترام دل بکنم.

خدا از دلم خبر داشت، رو به آسمون کردم و از ته دلم برای روشن شدن این قضیه کمک خواستم.


کمی گرسنه بودم. ساندویچ اُلویه رو برداشتم و رو کاناپه دراز کشیدم. ساعت ده و نیم‌ بود.


بعد خوردن ساندویچ، کم‌کم داشت چشمام‌ گرم شد که با صدای جیغ زنی رو مبل سیخ نشستم. ترس‌ عجیبی تو بدنم، رخنه کرد.

نگران رد صدا رو گرفتم.

به در کلبه خیره شدم، صدا از بیرون بود.


کی می‌تونست باشه؟ با صدای بلندی جیغ میزد و کمک می‌خواست و هر لحظه هم صداش نزدیک‌تر میشد.


ملافه دور پام پیچیدم و سراسیمه به در نزدیک شدم و بازش کردم‌.

خدای من فتانه بود که رو نیمکت کهنه نشسته و پاهاش رو از هم باز کرده بود و جیغ میزد.


مات و مبهوت نگاهش کردم.

روسریش وسط راه زمین افتاده بود تا چشمش بهم افتاد:

- مهدخت کمکم کن، بچه داره به دنیا میاد.


این اولین باری بود که بدون متلک و تحقیر باهام حرف میزد.

نگاش کردم، مردد بودم... شاید اینم یه نقشه بود، یه نقشه‌ی مزخرف از چِرت‌ترین آدم باغ...


باز التماس کرد.

از پله‌ها پایین رفتم. لباس‌ مناسبی تنم نبود، ولی خوب اون روز هم‌ کسی تو باغ پیداش‌ نمیشد.


عرق کرده و موهای سیاهش به گردن و صورتش چسبیده بودن. دستی رو شکمش گذاشتم، بچه داشت لگد میزد و تقلا میکرد.


زیر بغلش رو گرفتم.

انقدر سنگین بود که با جرثقیل هم نمی‌شد بلندش کرد. کمرم زیر اون بار سنگین خُرد میشد.

- بهم تکیه بده.


دست‌شو محکم به شونه‌ام گرفت و از نیمکت جدا شد. روی نیمکت خونی بود.

به بازوی بی‌جونم چنگ زد... دردی تو بازوم پیچید.. باز روی نیمکت نشست، خم شد رو شکمش و جیغ کشید. جیغی‌ بنفش...

کلاغ‌های روی بید مجنون، از صدای جیغ گوش‌خراش فتانه، پر زدن و از باغ رفتن


#پارت_319




به زور از نیمکت بلندش کردم. نفس نفس میزد. به پله‌ها رسیدیم:

- دست‌تو به نرده بگیر، خیلی سنگینی... تنهایی نمیتونم.


آروم از پله‌ها بالا اومد. رو هر پله سرشو به نرده تکیه داده، جیغ زده، ناله میکرد و مادرش رو صدا میزد.

خیلی درد می‌کشید، رو پله‌ی آخر چند تا قطره خون ازش چکید. باید زودتر به تخت می‌رسوندمش.


- فتانه خانم بِجُنب، باید رو تخت بخوابی.


از درد نمیتونست نفس بکشه.

- می... می‌دونستم فقط تو موندی باغ.‌.. صبح حالم... حالم خوب بود... ولی نیم ساعته درد اَمونم رو بریده.


با هزار مصیبت به تخت رسیدیم.

لبه‌ی تخت نشست و باز دادش رفت هوا... دستاشو به پشت برد، به تخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید.

سینه‌های‌ درشتش بالا پایین میشدن.


انقدر خسته شده بودم که منم مثل اون باید نفس تازه میکردم.


- خدایا خودت کمکم کن دارم میمیرم، به اورژانس... زنگ زدم، گفتن... گفتن بیا بیمارستان، آمبولانسا تو ترافیک گیر کردن.


دو تا بالشت رو هم گذاشتم و کمکش کردم تا دراز بکشه.

خونریزیش زیاد شده بود و تخت رو هم کثیف کرد‌. با ناله به کمرش قوس داد.


- نمیتونیم‌ بریم بیمارستان ...بچه داره به دنیا میاد.


سرشو رو بالشت گذاشت و گریه کرد:

- تو رو خدا، تو رو جون مادرت... به من کمک نمیکنی... به فکر اون بچه باش... نجاتش بده مهدخت.


آنقدر تو این چند ماه منو چزونده بود که هر کی جای من بود... شاید کمکش نمی‌کرد.

- کی گفته کمکت نمی‌کنم؟ کم حرف بزن و نفس عمیق بکش.


چشماش درخشید، آنقدر عذابم داده بود که دلم میخواست بشینم‌ یه گوشه و درد کشیدنش رو ببینم.

شیطون رو لعنت کردم.

ازش جدا شدم:

- برم کیفم‌ رو بیارم... تا میتونی نفس عمیق بکش و زور بزن.


صدای جیغ گوش‌خراشش کلبه رو لرزوند.

تنها کاری که بعد زخم‌زدن بلده، همین جیغ کشیدنه.

دوباره برگشتم بالای سرش، موهام‌ رو محکم از پشت جمع کردم و بستم.

بازم معاینه‌اش کردم... سر بچه جلوتر اومده بود.


فتانه دستاش رو به تاج تخت گرفته بود، عرق کرده و موهاش به اطراف صورت و گردنش چسبیده بود.

پاهاش رو هی تکون میداد و نمیذاشت کارم رو بکنم. فکری به سرم زد... پاهاشو با باند به تخت بستم تا بتونم کارمو بکنم.


#پارت_320




تا حالا بچه به دنیا نیاورده بودم... تو دوران دانشجویی چند بار اتاق زایمان رفته بودم ولی چِندشم شده بود و به جزئیات دقت نکرده بودم.

همه‌ی وسایل رو ضدعفونی کردم.


هرچی من از فتانه دور میشدم که کاری به کارم نداشته باشه... زخم نزنه، تحقیر نکنه... اما خدا گویا برنامه‌‌ی دیگه‌ای برام چیده بود.

با گوشی پزشکی صدای قلبش رو چک کردم، ضعیف میزد.

- فتانه تا میتونی زور بزن... بچه داره خفه میشه.


باقیچی از کناره دهانه‌ی رحم از هر دو طرف کمی بریدم. از درد جیغ بلندی سر داد و خواست تکون بخوره که نتونست.

جای بریدگی‌ها خونریزی کرد ولی مهم نبود. گاز استریل گذاشتم و روی شکم فتانه فشار آوردم.


دلم به حالش سوخت از درد مثل مار زخمی به خودش می پیچید.

هرازگاهی شوهرش عماد رو صدا میزد.

گاهی سرش رو بلند میکرد و بهم نگاه مینداخت:

- میدونم اَزم متنفری ولی خواهش میکنم بچه‌ام رو نجات بده.


اگه اون بچه طوریش میشد، روزگارم از اینی که هست سیاه‌تر میشد.

بچه درشت بود، اون پنج ماهی که تو باغ کنار هم زندگی می‌کردیم، خانم‌ بزرگ نذاشت دست به سیاه و سفید بزنه، فقط خورد و خوراکش همیشه به راه بود.

حالا بچه‌ بقدری درشت بود که قصد به دنیا اومدن نداشت..


همه‌ی کارای سخت تو زندگی نصیب من میشد. باید نجاتش بدم...

بازم باید از اطراف دهانه کمی می‌بریدم تا بتونم دستم رو اطراف گردن بچه بگیرم و بکشمش بیرون.

تا قیچی رو دستم دید، تو خودش مچاله شد:

- نه... نه درد داره مهدخت.


از دردی که تو این پنج ماه بهم دادی که بدتر نبوده و نیست.

- فتانه کم حرف بزن، فقط‌ زور بزن یالا.


باز درد و خونریزی و جیغ....

دستمو دور سر بچه قرار دادم و آروم سرشو کشیدم بیرون... فتانه جیغ بلندی زد.

سرش کامل بیرون اومد، ولی چشماش بسته بود و هیچ حرکتی نداشت.


انگشتام رو به زور زیر بغل بچه جا دادم و با سرعت بیرون کشیدمش، فتانه یا خدایی گفت و بی‌حال روی تخت افتاد.

با قیچی بند ناف رو بریدم، گره زده و بچه رو از روی بدن فتانه برداشتم.

سرو ته گرفتم و از باسنش چند ضربه زدم ولی اصلاً حرکتی نکرد، گریه‌ای سر نداد.

صورتش کبود شده بود.


نگران باز این کار رو تکرار کردم، واقعاً نمیدونم به غیر این کار، دیگه چه کاری میتونم بکنم تا اون نوزاد رو نجات بدم.


فتانه سرش رو آورد بالا و بچه رو تو بغلم‌ بیحال و مُرده دید.

- ای خدا من بچه‌ام رو از تو میخوام.


بلند گریه میکرد و به سروسینه‌ش میزد.


#پارت_321




دستام‌ تا بازو خون‌ گرفته بود.

ناخنای بچه مثل پوستش سیاه بودن، رو تخت گذاشتمش و انگشتام رو تو دهنش چرخوندم، پر مایع بود.


ریه‌ی بچه پر از ادرار و مایع بود، برای همین نفس نمی‌گرفت. چند بار وسط سینه‌اش رو با دوتا انگشتام آروم فشار دادم، برش گردوندم و به پشتش زدم.

یه مشت آب لَزج زردرنگ از دهنش بیرون اومد... این کار رو باز تکرار کردم.


فتانه فقط دعا میخوند و ساکت نگاهم میکرد. یه مادر همیشه مادره، حتی اگه از بدجنسیش، دل دیگرون خون باشه.


وقت داشت می‌گذشت و ممکن بود اون بچه بمیره. تو رو خدا چشمات رو باز کن، اگه طوریت بشه...


بار آخر چند ضربه محکم‌تر به پشتش زدم... مایع زیادی از دهنش بیرون اومد.

تکونی به بدنش داد و گریه‌ی زیبایی سر داد.

بیچاره بچه، باسنش قرمز شده بود.

دست‌های کوچیکش رو تو هوا تکون میداد و مثل مادرش گریه میکرد.


فتانه نفس راحتی کشید:

- خدایا بزرگیت رو شکر... مهدخت بده بغلش کنم.


- دراز بکش، حرکت نکن... خونریزی داری باید زخمات رو بخیه بزنم.


بچه که همه‌جاش کثیف و خونی بود رو کنار میز آرایشی بردم. بسته‌ی دستمال مرطوب رو برداشتم و تمیزش کردم.

بعدم پیچیدمش تو حوله‌ی خودم.


پسر بود، صدای گریه‌ی دلنشینش کلبه رو پر کرده بود. صدای زندگی... صدای مهمونی از بهشت... مهمونی از پیش خدا.

شاید قدم این نوزاد که بوی بهشت میده، برای من اومد داشته باشه.

اشک پرده‌ای کشید رو چشمام.

صورتش رنگ طبیعی به خود گرفت و خیال من و مادرش رو راحت کرد.


دادمش بغل فتانه... بوسش کرد و همه جاش رو وارسی کرد.

گونه‌ها و بینی پسر کوچولو قرمز شده بود، انگار رو لباش ماتیک قرمز جیغ زده بودن.

فتانه نفس راحتی کشید. سرش رو به بالش تکیه داد و بچه رو به خودش چسبوند.


منم از فرصت استفاده کردم جفت رو بیرون کشیدم و فتانه رو تمیز کردم.

درد داشت ولی دم نمیزد، به خاطر بچه خوشحال بود و زیر لب دعا میخوند.

خنده و گریه‌اش قاطی شده بود.


چند بخیه به دهانه‌ی رَحِمش زدم.

چشماشو بست، صورت‌شو جمع کرد و آخی گفت ولی حرکتی نکرد تا کارم تموم بشه.

نور چشمش بغلش بود و از این بابت درد رو تحمل میکرد.

رو بخیه‌ها گاز استریل گذاشتم و همه‌ی بدنش رو تمیز کردم.


#پارت_322




نوزاد حوله پیچ‌شده رو ازش گرفتم و با گوشی باز به صدای قلبش گوش دادم... خدا رو شکر همه چی نرمال بود.

کبودی ناخوناش هم کم شده بود. بچه رو گوشه‌ی اتاق روی فرش گذاشتم.


سراغ فتانه رفتم، پاهاشو آزاد کردم.

جای باند، روی پاهاش کمی زخم‌ شده بود.

از کرم نرم‌کننده برداشتم و آروم‌ جای زخماش کشیدم.

زیرچشمی نگاهم میکرد. منم نگاهش کردم و لبخندی به هم زدیم.


زندگی خیلی عجیبه، فتانه زمانی که انتظار داشت ازم بد ببینه و سیلی بخوره... خوبی دید، ولی چه فایده!! دیگه دیر شده...


کِرم‌و رو میز گذاشتم و بهش رو کردم:

- فتانه خانم یه کم تکون بخور، باید زیرت یه چیز خشک بندازم... این طوری اذیت میشی.


دستاش رو ستون بدنش کرد و با آه و ناله کمی جابه‌جا شد. خودش رو بالا نگه داشت، روتختی رو از زیرش بیرون کشیدم. پیراهنش هم کثیف و خونی بود... اونم از تنش در آوردم.

همه‌ی اونا رو تو پلاستیک گذاشت و تو تراس انداختم.


- اگه اجازه بدی برم از خونه‌ات لباس تمیز بیارم.


- ممنونم، شرمنده‌ام میکنی... باشه برو.


بچه رو از زمین برداشتم و دستش دادم:

- بهش شیر بده تا من برگردم.


اتاقی که به فتانه داده بودن، بزرگ بود و دیواراش پر بود از عکس خانوادگی و تکی، از عماد و بچه‌ها، فتانه و عماد...


از کمد لباس‌، یه پیراهن بلند و لباس‌زیر برداشتم... کمی گشتم تا لباس‌های بچه رو هم پیدا کنم. چند تا از اونا رو هم انتخاب کردم و به کلبه برگشتم.


کمکش کردم تا پیراهن رو تنش کنم.

بعدم با یه دستمال تمیز نمدار پاهاش رو تمیز کردم... داشت با دقت نگاهم میکرد.

لباس‌های بچه رو هم آروم تنش کردم، یه پسر تپل و بامزه و دوست داشتنی.


- الان‌ برات چای نبات میارم... فکر کنم تو یخچال خرما هم باشه.


از تو کمد برای خودم بلوز و شلوار تمیز برداشتم و به پذیرایی رفتم. تا چایی دم بکشه یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم.

به خودم آفرین گفتم که تونستم بچه رو از مرگ نجات بدم. هیجان این کارِ بزرگ، دلم رو شاد کرد.


ولی هنوز دستام میلرزید. به کف دستام‌ زل زدم... من تونسته بودم با کمک اونا، یه بچه به دنیا بیارم و مادر و فرزندی رو از مرگ نجات بدم. از این بابت خیلی خوشحال بودم.


#پارت_323




تو سینی چند تا خرما و چای و نبات گذاشتم و براش بردم.

یه وَری خوابیده بود و به بچه شیر میداد... بچه رو برداشتم و تو بغلم نگه داشتم.

خوابیده بود. از قرمزی لپ‌ها و روی بینی کم‌شده بود.

بوش کردم، بوی خوبی میداد، بوی آرامش... بوی عشق، بوی نفس تازه،

بوی گل‌های باغ...


گذاشتمش پایین تخت و باز معاینه‌ش کردم، با گوشی به صدای قلب و ریه‌هاش گوش دادم.

- خدا رو شکر همه چیز رو به راهه، نگران نباش.

یه نگاهی به زخم خودش انداختم.

- بچه خوابیده تو هم یه چیزی بخور و یه کم استراحت کن... کاری داشتی صِدام بزن.


بچه رو دستش دادم و سمت در برگشتم:

- مهدخت برای چی کمکم کردی؟  


لیوان چای تو دستش بود و چشماش پر از اشک ندامت.

- هر کی جای تو بود حتی تو خونه راهم نمی‌داد چه برسه به اینکه بچه‌َم‌ رو به دنیا بیاره و از مرگ نجاتش بده... اگه بدونی در حقت چه بدی کردم که...


جرعه‌ای چای نوشید، موقع پلک زدن اشک چشماش آزاد شد.

- انقدر تو این ۵،۴ ماهه اذیتت کردم که وقتی داشتم میومدم سمت کلبه، مطمئن  بودم کمکم نمیکنی ولی با این حال بازم امیدم رو از دست ندادم.


اون به همدردی نیاز داشت، سخت‌ترین کار  رو انجام داده بود، تولد یه بچه به نظر من، بهترین و شیرین‌ترین و درعین حال درد آورترین کار دنیا بود.

لبخندی زدم و کنار تخت نشستم، انگشتم‌و بین مشت بچه جا دادم. انگشتای کوچیکش دور انگشتم پیچید.

بچه‌ی باهوشیه... تو خواب هم حواسش جمع بود.


خنده‌‌َم گرفت. تبسمی از سر عشق و علاقه تو وجودم دوید. قرار بود من و سعید هم یه روزی همچین تجربه‌ی شیرینی رو تجربه کنیم، ولی نشد که بشه.


- من یه پزشکم و این کارمه... تو هم از سر خوشی این کارا رو نمیکردی، ناراحت بودی... یه جوری باید تخلیه میشدی.


راست میگفت تو این ۵ ماه خون به دلم کرده بود. هر موقع رابطه‌ی من و سعید خواست درست بشه... فتانه با نیرنگی خرابش کرد.

سر به زیر با خرمای بین انگشتاش بازی میکرد:

- می‌خواین از اینجا برین؟


انگشت‌مو از دست پسرش بیرون کشیدم و طرف در رفتم:

- بله سعید قراره چند روز دیگه من و ترمه رو برگردونه پیش خانواد‌ه‌ام.

نگاه معناداری بهش انداختم:

- امیدوارم با رفتن من راحت‌تر زندگی کنید.


منتظر سوال و جواب بعدی نشدم و زدم بیرون.


پارت_324#  




با صدای زنگ گوشی، دنبالش گشتم.

کنار‌ مبل پیداش کردم. ترمه بود.

- الو سلام ترمه جان... خوبی؟ چه خبر؟


- فکر کردم خوابی، خدا رو شکر بیداری.

کمی از قربانگاه گزارش داد... از اینکه سعید بعد نماز، نهار نخورده و به پایگاه رفته، از حلمایی که گرفته است و با کسی نمی‌جوشه.

آخرشم با خنده گفت:

- خانوم بزرگ نگران فتنه خانومه، میگه پاشین جمع کنید بریم... فتنه گوشیش رو جواب نمیده.


خندیدم:

- فتانه پیش منه، بچه‌اش به دنیا اومد... الانم بچه به بغل خوابیده.

باتعجب وای گفت و ماجرا رو براش تعریف کردم‌.

قیافه‌شو از پشت گوشی می‌تونستم تصور کنم، خنده‌ام گرفته بود.


گرسنه بودم... بازم‌ یه ساندویچ برداشتم و خوردم. یه سری به فتانه و بچه‌َش زدم... هر دو آروم خوابیده بودن.

با اینکه اونا با سعید خواهر و برادر تنی نبودن، ولی محبت و علاقه و احترام متقابلی بینشون وجود داشت.


این وسط اومدنِ من و پیچیدن به پروپای زندگی خان داداشش، به‌مزاق فتانه خوش نیومده بود.

اونا عاشق سعید بودن، البته این موضوع در مورد سهراب و سجاد صدق نمیکرد.

اون دو تا برای جایگاه سعید نقشه داشتن.


خانم بزرگ هم مثل یه مادر، همیشه هوای سعید و دختراش رو داشت. هر وقت سعید رو می‌دید، باید از صورتش یه بوسه می‌گرفت تا دلش آروم بشه.

بیشتر از پسرای خودش خواهان سعید بود... ترمه می‌گفت سعید خیلی به خانم بزرگ احترام میذاره و هواش رو داره.

تا حالا هم چندباری خانم‌بزرگ رو به حج فرستاده.

خانم‌بزرگ‌ لب تر کنه، سعید کنارش حاضره و گوش‌ به فرمان. گویا این آقا سعید مهره‌ی مار داشت و خودش خبر نداشت.


یه چایی برای خودم ریختم و روی کاناپه نشستم، امروز جزِو اون‌ روزایی‌ بود که هیچوقت از یادم نمیرفت.

خدا رو شکر بچه زنده موند وگرنه از شانسی که من دارم اونم‌ گردن من مینداختن.

میدونستم ترمه بهشون خبر داده و الانِ که برسن و بیان سر وقت فتانه و پسرش...


سعید اگه این ماجرا رو بشنوه چی میگه؟ چه فکری در مورد من میکنه؟

باز یادش افتادم و دلم گرفت.

وقتی به کشورم برگردم، چطوری دوریش رو تحمل کنم؟

من بدون اون می‌میرم.

متوجه حال خودم نبودم و گریه میکردم.

نگرانی و اشک بابت چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بود.

‌‌فتانه و دردهاشیه جورایی تقاص پس میده😕و باز هم مهربانی مهدخت 🥰یه حرفی یه لایکی کنیدتامن دلخوش بشم ...

من هستم عریزم ب امبد اینکه سعبد و شذمنده ببینم 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 


پا#  رت_325




صدای گریه‌ی مهمون‌ کوچولو اومد.

با لبخند در رو باز کردم، فتانه و پسرش رو دید زدم.

سیبی که رنده کرده بودم‌و دست فتانه دادم.

- بلد نیستم چیزی بپزم، ساندویچ هست ولی براتون خوب نیست... فعلا اینو بخورید تا ترمه بیاد و براتون کاچی درست کنه.


باز به گریه افتاد ولی به صورتم نگاه نکرد.

بچه‌رو ازش گرفتم.‌ لای چشمای ریز و مشکی‌شو باز کرد و با نوری که به صورتش خورد باز چشماش رو بست.


با صدای بوق ماشین‌، بچه رو دست مادرش دادم و ظرف خالی رو از فتانه گرفته، به آشپزخونه بردم و روی ایوون برگشتم.

چند تا ماشین پشت سر هم وارد حیاط شدن و جلوی عمارت نگه داشتن.

مثل مور و ملخ آدم از تو ماشین‌ها بیرون می‌ریخت و همه‌شون سمت کلبه میومدن.


کنار پله‌ها ایستادم تا هر کی خواست بره تو‌ اتاق.

بعد از ماجرای دفترچه و دهن به دهن گشتن مطالبش، باز مثل روزای اول کسی به من محل نمیذاشت و نگاشون پر از نفرت و تحقیر شده بود.


پیش خدا رو سفید بودم ولی با دیدن راضیه خانم که از دور نگام‌ کرد و راه‌شو سمت عمارت کج کرد، دلم گرفت.

خدا میدونه پیش خودش چه فکرایی درموردم کرده... لااقل باید با این یکی حرف بزنم و براش توضیح بدم.


با سیلی و توهینایی که بهم شد، دیگه کسی برام تَره هم خورد نمیکرد. ولی راضیه خانم و اهالی باغ برام باارزش بودن.

باید قبل رفتن، همه چی روشن میشد... ولی ترمه هم نتونست با کارآگاه‌بازی چیزی گیر بیاره.


هر کی از پله‌ها میومد بالا بدون سلام، راهش رو می‌کشید و میرفت تو پذیرایی.

فقط مهنا و حانیه بهم سلام دادن و محکم بغلم کردن. خم شدم هر دو رو بوسیدم و فرستادم داخل.


به نرده تکیه دادم و اتاق رو نگاه کردم که جا برا ایستادن نبود.

خانم‌بزرگ بچه بغلش بود، دعا میخوند و به صورت و بدن بچه فوت میکرد.

سمانه ملافه رو فتانه کشید و سرش رو بوسید.

مهنا کنارش بپر‌بپر میکرد تا بچه رو ببینه.

خانم‌بزرگ خم شد و نوزاد رو نشونش داد که یه دفعه چشمش به من افتاد.


منی‌ که با گردنی کج، تکیه زده به نرده... با غم نگاهشون می‌کردم، کاش چرخ‌فلک یه جور دیگه می‌چرخید... اون موقع شاید برای بچه‌ی من و سعید هم اینطور ذوق میکرد.


تو گوش سودابه چیزی گفت، سودابه هم  اومد و پرده رو انداخت.

برگشتم سمت باغ، با این کارشون بهم حالی کردن که دیگه تو اون باغ و بین اهالیش جایی ندارم.


ترمه اومد و سلامی کرد.

- سلام خسته نباشی.


خندید. محکم بغلم کرد و بوسیدم.

- شما خسته نباشی خانم دکتر، برات نهار آوردم بیا بکشم بخور.


لبخند تلخی زدم:

- نه اصلا میل ندارم. میرم پشت ساختمون.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792