2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88544 بازدید | 2268 پست


#پارت_299




- گمشو برو، اون جسم نجس‌تو از زندگیم ببر بیرون، خوک کثیف. از دیدنت حالم به هم میخوره، تو ظاهرت مثل یه فرشته است ولی باطنت مثل یه فاضلاب لجن گرفته‌ست که بوی تَعفنت حالم رو به هم میزنه.


دردی از بازوی چپم شروع شد و به سمت قلبم هجوم آورد.

چند قدم عقب رفتم، به دیوار تکیه دادم و آروم سُر خوردم رو زمین و مقابل مهدخت نشستم.


مهدخت اون‌ور پذیرایی از درد و خونریزی به خودش می‌پیچید و تو بغل حلما زار میزد و من این‌ور با دلی شکسته و آکنده از نفرت.


عجیب بود که حلما هوای اونو داشت.


آقابزرگ زیر لب ذکر میگفت. اشک چشماش رو گرفت. کمتر دیده بودم، آقابزرگ به خاطر مسئله‌ای اشک چشماش روون بشه.

رو به سمانه و سودابه که هر کدام یه گوشه غمبرک زده بودند و بی‌خبر از همه جا اشک می‌ریختن، اشاره کرد تا مهدخت رو ببرن کلبه.


ولی مهدخت دیگه جونی براش نمونده بود که بخواد از اون معرکه در بره.


با هر بار نگاه کردن بهش باز خشم نهفته تو وجودم، زبانه می‌کشید.

حسام و علی اکبر زیر بازوهام رو گرفتن و بردنم اتاق دیگه‌ای و در رو به روم بستن.


سهراب با دمش گردو می‌شکست.

اون برادر ناتنیم بود، مادرم وقتی دو سالم بود از دنیا رفت و پدر با خانم‌بزرگ ازدواج کرد، سه دختر و دو پسر حاصل این ازدواج شد.

سهراب بعد از من پسر دوم بود و برای ولیعهدی نقشه‌ها داشت.


- سعید جان داداش، از قدیم گفتن جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته، با این جواهری که دستمونه، میتونیم پدرش رو مثل عروسک خیمه‌شب بازی برقصونیم.


نتونستم تو اتاق بند بشم.

- حسام من میرم کارگاه... چند روزی اونجا میمونم.


سوار ماشین شدم و بی‌هدف تو خیابون گشتم... تا خودم رو کنار قبر فاطمه دیدم.

زانو زدم و یه دل سیر گریه کردم.

چرا باید این اتفاق می‌افتاد؟

چرا باید تو میرفتی و زندگیم به اینجا میرسید؟


ظهر کنار هم دیگه بودیم و تو تب عشقش می‌سوختم و شب ازش آنقدر متنفر شدم که تو گوشش زدم و....

چطوری میشه جای عشق و نفرت در عرض چند ساعت عوض بشه.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_300




مهدخت


حرفای سعید و واکنش دیگرون باعث گیجیم شده بود. خوردن سیلی از سعید و ضربه‌ به پنجره هم به این گیجی اضافه کرد.


زیر نگاه‌های سنگین آقابزرگ کمرم خم شده بود. طاقت تحمل خشم دیوانه‌وار سعید رو نداشتم.

کاش یکی برام توضیح میداد چه بلائی سرم اومده؟


حلمایی که ازم فراری بود و دوسم نداشت،  حالا بین اون همه آدم، مثل کوه مقابل سعید ایستاد و نذاشت.....

زانوهام قوت نداشت، دهنم مزه‌ی خون گرفته بود.

کم‌کم روسری و یقه‌ی مانتو هم خونی شد.


زخمی که تو قلبم با سیلی و حرف‌های سعید باز شده بود، دردش بیشتر از زخم پیشونیم بود.

یه آدم چطور میتونه مرز بین عشق و نفرت رو در عرض یه روز طی کنه.


بقیه به خاطر نوشته‌های توی دفتر ناراحت بودن و گاهی گریه میکردن.. که البته خودمم بعد خوندن مطالب نوشته شده بهشون حق دادم.

ولی من به خاطر آتیشی که این نوشته‌ها تو قلب سعید روشن کرده بود و زبانه‌هاش زندگی هر دومون رو گرفت، زار میزدم.


طاقت دیدن چشمای پر از نفرت سعید رو نداشتم.

کسی که تو دامنه‌ی کوه تو وجودش غرق شده بودم و دلم نمی‌خواست کسی نجاتم بده، حالا تبدیل به یه آتشفشان فعال شده بود که آروم نمی‌گرفت.

حرفایی از دهنش شنیدم که قلب شکسته‌ام، هزار تکه شد.


خودم رو از زیر نگاه‌های اطرافیان نجات دادم و به زور به کلبه رسوندم.

سمانه کنارم رو پله نشست، روسری‌مو کشید، مشت کرد و روی زخمم گذاشت.

سوخت ولی دیگه اهمیتی نداشت، دفتر‌رو بغل کرده و به نقطه‌ای خیره مونده بودم.


سودابه لیوانی آب گرفت‌ سمت لبام.

خون روشون، اونا رو به هم چسبونده بود.

دهنم‌ مزه‌ی زهرمار میداد، تلخ بود مثل روزگارم.

با صورتی زخمی و دلی شکسته بلند شدم و تلوخوران سمت ایوون رفتم.


- بیچاره هنوز محل عملش درد میکنه، اونم از پیشونیش... تو نفهمدی چرا سعید دیوونه شد؟


همه‌ی بدنم درد میکرد، ولی گوشام خوب می‌شنید.


- نمیدونم والا، سابقه نداشت سعید این جوری دیوونه بازی در بیاره... دیدی چطوری تو صورتش کوبید... وای خدا به داد برسه، ببین چی کار کرده که حتی خانم‌بزرگ هم بهش حمله کرد.


- بدو بریم عمارت، اونجا می‌فهمیم چی به چیه؟


- نه آخه شاهدخت تنها میمونه...


- بذار تنها باشه... وضعیت روحیش اصلا خوب نیست.


اونا رفتن و من وارد اتاق شدم.

مات و مبهوت از سیلی سعید و حرفاش، روی تخت نشستم.

انگار تو اتاق، هوایی برای نفس کشیدن نبود. بلند شدم و سمت پنجره رفتم. دستم رو به گردنم کشیدم و چنگ زدم تا بتونم نفس بگیرم.

هق زدم، ولی هیچ صدایی از گلوم خارج نشد. روسری مچاله‌ی‌ روی پیشونیم زمین افتاد.


#پارت_301




کنار پنجره به دیوار تکیه زده و سُر خوردم زمین. سرگیجه داشتم‌، ولی باید حتما دفتر رو می‌خوندم.

سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم. صدای داد و بیداد از عمارت میومد، صدای خانم‌بزرگ بود.


درد پیشونی و صورتم، محل جراحی... مقابل درد قلبم، قلب شکسته‌ام عددی نبود.


سرم مثل یه دیگ بزرگ که هی توش آب می‌ریختن، سنگین‌ و سنگین‌تر میشد تا روی شونه‌ام افتاد.

گرمایی از گوشه‌ی پیشونیم راه گرفت و رو گونه‌ام نشست، باز خونریزی داشتم.


با پاشنه‌ی پا، روسری غرق خون رو سمت خودم کشیدم، برش داشتم و گذاشتم رو زخنمم.

اشکی برای ریختن نداشتم، انگار شوکه بودم و باورم نمی‌شد چه اتفاقی افتاده.

بیخود نبود که این چند روز هی دلم شور میزد.


سردردی عجیب تو سرم پیچید و گشت و گشت تا... چند باز عق زدم و زردآب بالا آوردم‌.

از ظهر چیزی نخورده و منتظر سعید بودم که اونم اینجوری شد.


درد خارج از توانم بود. چشمام تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم.

تو سرم تبل می‌کوبیدن، حس میکردم کسی داره لباسام رو از تنم درمیاره... با دست به لباسش چنگ زدم و باز بی‌حال شدم.


چشمامو باز کردم... یکیش به زور باز شد، مشخص بود باد کرده‌.

رو تخت بودم، مانتو تنم نبود.

لباس خواب... رو زخمم دستمال گذاشته بودن.

دفتر، اون دفتر لعنتی رو پاتختی بود.

برش داشتم و کمی بدنم رو بالا کشیدم‌.


اتاق کمی مرتب شده و کف زمین تمیز شده بود. از روسری خونی خبری نبود.


سرم درد میکرد و انگار نمی‌خواست بیخیال بشه. با هر سطری که به زحمت از دفتر می‌خوندم، از تعجب شاخ در می‌آوردم.

من اینا رو ننوشته بودم، با کمی دقت متوجه شدم خط خودم نیست و شبیه خط من هست.

مثل اسپند رو آتیش شدم‌.


با دستای خونی، هی ورق زدم و خوندم و اشک ریختم.

ورقای دفتر هم خونی شده بود.

نمیدونم‌ ساعت چند بود، همه‌جا تاریک شده بود.


شماره‌ی سعید رو گرفتم، گوشی خاموش بود. باید با آقابزرگ حرف میزدم.

تو اون دفتر به همه توهین شده بود و طوری مطالب رو نوشته بودن که من با نقشه قبلی که با پدرم کشیدم، خودمو عاشق سعید نشون دادم.


دلم داشت می‌ترکید و باز عق زدم.

خودمو به دستشویی رسوندم.

آب خنک رو چند بار تو دهنم پر و خالی کردم.

سرم رو بالا آوردم و با دیدن خودم قلبم لحظه‌ای ایست کرد. تو آینه بادقت به خودم نگاهی انداختم.

زخم پیشونیم به اندازه‌ی یه بندانگشت بود و دستمالی که ناشیانه روش چسبونده بودن، خونی بود. کار هر کی بوده، نتونسته کارش رو درست انجام بده.


#پارت_302




چشمم و اطرافش به شدت باد کرده بود، دستمال رو کندم و جوی باریک خون باز راه افتاد.

انگار خیال خشک شدن نداشت، باید بخیه میخورد ولی چاره‌ای نبود.


آنقدر خون ازم رفته بود که مثل شیر برنج وا رفته شده بودم. باید زخم رو می‌بستم تا خونریزی نکنه. کمی دستمال کاغذی برداشتم و روش گذاشتم و با روسری روش رو گرفتم.

باند و چیزای دیگه تو آشپزخونه بود و توان رفتن به اونجا رو نداشتم.


برگشتم و روی تخت نشستم. فشارم پایین بود... گرسنه بودم ولی این چیزا مهم نبود.

مهم سعید و نگاه پر از تنفرش بود، نگاهی که حس انتقام توش موج میزد.


تو اوج تابستون سردم شده بود.

به همه حق میدم، به اونایی که تازه داشتن به بودنم، به محبتام، به خنده‌هام، به عشقم عادت میکردن.

ولی یه دفعه....

پس کی به من حق میده؟


به منی که فکر می‌کردم قرار سعید امشب پیش همه، به ازدواجمون قبل از سال عماد اشاره کنه.

به منی که خودم رو تو آسمون هفتم با فرشته‌ها، هم مرتبه می‌دیدم.

به منی که حتی لباس عروسی ساده‌ای رو از مزون توی خیابون بیمارستان انتخاب کرده بودم.

پس کی به من حق میداد؟


یعنی کار کی می‌تونست باشه؟

اونقدر گریه کردم که نمیدونم کی خوابم برد.


با نوازش دستی رو صورتم بیدار شدم، خدای من ترمه برگشته بود.

نیم‌خیز شدم، سرم مثل یه کوه رو گردنم  سنگینی کرد.

نفس‌نفس زنان به هم زل زدیم.

لب به دندون گزید و آب دماغش راه افتاد تا با اشک چشماش یکی شد.


چقدر این مدت نبودش، اذیتم کرد، حالا می‌فهمم اون شاید از طرف خدا یه نگهبان برام بوده و من خبر نداشتم.


خودمو کشیدم تو بغلش... سرمو گذاشتم روی زانوش و لباسش رو چنگ زدم.

دستش رو موهام بود، درد داشت... ولی فقط زل زدم به دستش.

دستش که بین موهام گشت، آخی گفتم و چشمام بیدار شد، بیدارتر... آنقدر که به اشک نشست و هق زدم.


اگه کسی تو حیاط بود، حتما صدای ناله‌هام رو می‌شنید.

بعد چند لحظه صورتمو از رو پاهاش برداشت و مجبورم کرد بشینم، دقیق نگام کرد.

- چی بهت گذشته مهدخت؟


چشماش گرد شده بود، آنقدر گرد که کل وجودم رو میگرفت.

- چرا اینقدر شکسته و لاغر شدی دختر؟


به بالشت زیر سرم اشاره کرد:

- بالشت‌رو نگاه کردی؟


برگشتم‌ و روبالشی رو دیدم تقریبا همه جاش خونی بود، تاب تحمل وزن سرم رو نداشتم.

خم شدم و باز سرمو رو زانوش گذاشتم



#پارت_303




دستش تو موهام بود.

- ترمه یواش‌تر، درد میکنه.🥺


دیگه ادامه نداد: بازم...

آروم ‌گفت:

- همه چی رو میدونم.

آهی کشید:

- صبح زود رسیدم. هوا هنوز کامل روشن نشده بود، اومدم بوسیدمت، ولی اصلا متوجه زخمت نشدم. وقتی رفتم آشپزخونه، خانوما همه‌چی رو بهم گفتن... دیگه نتونستم تحمل کنم و برگشتم پیشت.


ناخواسته دستی روی زخم پیشونیم کشید که صورتم با درد جمع شد.


- خیلی وقته بالای سرت نشستم. دفتر رو خوندم... من مطمئنم اون دست خط تو نیست یکی برات پاپوش دوخته... چن‌تا از ورقاشَم کَنده شده.


دستش برام حکم یه پناه رو داشت.

گرمای دستی که به کمرم و بدنم کشیده میشد، کمی زخم‌کاری دلم رو تسکین داد.


- بیا زخمت رو پانسمان کنم.

نیم‌خیز شدم.

- هر چند با این صورت و چشمای باد کرده و خونریزی که داری، بهتر بود می‌رفتیم بیمارستان تا بخیه بزنن.


زانوهامو بغل کردم، ته دلم از این وضعیت خجالت‌زده بودم. دفتر کذایی روی میزآرایش برام دهن کجی میکرد.


- یه تیکه پوست و استخون شدی. چرا بهم نگفتی آپاندیست رو عمل کردن؟


پشت‌شو بهم کرد و اشک‌ چشماش رو گرفت.

- کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌رفتم.


باند رو باز کرد و از کاور بیرون کشید.

- ترمه بمیره و این روزا رو نبینه، این قوم ظالم با خودشون چی فکر کردن؟


دستمال کاغذی که دیشب رو زخم گذاشته بودم، حالا چسبیده بود.

ترمه هم کار می‌کرد و هم غر میزد.

- یعنی تو آنقدر بی‌کس و کار شدی که به این روز انداختنت؟


با هزار مصیبت، دستمال رو کَند.

درد داشت، احساس کردم رد خون از روی پیشونی به کنار چشم نزدیک میشه.

سرم تو دوران بود.

به تاج تخت تکیه زده و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم.


مهنا و حانیه چرا امروز نیومدن به دیدنم؟

شاید خانم‌بزرگ اجازه نداده. این وسط چه خوش به حالی شد برای اون فتانه.


- آرزو میکنم زودتر برگردیم به جای قبلیمون... تو تک شاهدخت و منم خدمتکار مخصوص.


باز ترمه برگشته بود و با حرفاش بهم روحیه میداد.

- ترمه... خیلی چیزا تو دنیا هست که آدم نمی‌تونه آرزوشون کنه.


#پارت_304




باند خونی که ترمه تو ظرف انداخت هم نتونست از ماجرای دیشب غافلم کنه.

تو هاگیر واگیر ماجرای دیشب، هرازگاهی چشمم به چشمای فتانه می‌افتاد.

فقط تو جمع، اون بود که قیافه‌ی حق به جانبی گرفته بود و برعکس لباش...

چشماش می‌خندید.


دراز کشیدم:

- فقط به مامانم چیزی نگو... نمیخوام‌ ناراحت بشه.


زیرچشمم باد کرده و کبود شده بود.

جای انگشتای سعید هم‌ طرف دیگه‌ی صورتم‌ مونده بود.

دستی رو اونا کشیدم و احساس گرمای دستاش حالم رو بد کرد. جای انگشتاش، قرمز و اطرافش سفید بود.

یه علامت استاندارد... خشم سعید مثل چشمای زیباش حرف نداشت.


برگشتم و دوباره رو تخت مثل جنازه افتادم. با بی‌میلی چند تکه نون تو دهنم گذاشتم تا از زیر نگاه‌های شماتت‌بار ترمه در برم.


رفت آشپزخونه... دلم یه دوش آب سرد میخواست. تا به تصمیم دلم فکر کنم، زیر دوش بودم.

باند رو باز کردم و به اتاق برگشتم.


ترمه با دیدنم، جلوی در میخکوب شد.

- دیوونه شدی؟ تازه زخمت رو پانسمان کردم.


- یه دوش آب سرد به سرم زد... احساس کردم همه جای بدنم خونیه.


سری تکون داد:

- میدونم، ولی هرچی به سرت بزنه باید عملی کنی... روزگارمون رو نگاه کن... یه روزی هم عشق سعید به سرت زد.


عصبانی بود. بهتر دیدم جوابش رو ندم.

ترمه موهام‌ رو سشوار کشید. یاد اون روزی افتادم که سعید در نبود ترمه این کار رو کرد و با عشق موهام رو بافت.

کاش قدر اون روزا رو می‌دونستم.


بی‌اختیار اشکام سرازیر شد.

ترمه متوجه شد و مثل من با گریه‌ی بی‌صدا، همراهیم کرد.

درد رو از هر طرف بخونی درده، اون تازه مادرش رو از دست داده و منم برای همیشه سعید رو...

همدرد بودیم.


- فکر نمی‌کردم آقا سعید آنقدر آدم بی‌منطقی باشه!! چرا بهت فرصت نداد تا توضیح بدی.


زخم‌مو باندپیچی کرد.. به قول معروف زیر چشمم بادمجون کاشته بودن. فقط دلم می‌خواست برم زیر پتو و گریه کنم.

از رئیس بیمارستان یه هفته مرخصی گرفتم.


مثل شب تاریک، برام مشخص نبود که تصمیم سعید در موردم چی هست؟

نمیدونم‌ مشکل کجاست، شاید به چیزی دل بستم‌ که بهم تعلق نداشت.


اون کشور، باغ، آدمای توش، حلما، حانیه، مهنا و سعید... شاید اونا برای من نبودن و...

خدایا اگه ازت نمی‌ترسیدم حتما یه بلائی سر خودم میاوردم. راضی به هر سرنوشتی بودم، ولی قبلش باید با سعید حرف بزنم.


چطوری باید بهشون ثابت کنم که این کار من نیست؟


#پارت_305




دوری از سعید برام سخت بود ولی بهش حق میدادم، هر کسی هم جای اون بود با خوندن اون نوشته‌ها همین کار رو باهام میکرد شاید هم بدتر...


برای اینکه حال و هوام عوض شه، ترمه از خانواده‌ش گفت:

- خانم، خواهرام همگی ازدواج کردن و بچه‌های قد و نیم قد دارن.


انگار اونا رو نمی‌شناخت و بعد چند سال تازه باهاشون دیدار داشته. برای دلخوشی من، پیاز داغ ماجرا رو زیاد میکرد.

خندید... با همون اشکای روی صورتش:

- وای باید شوهراشون رو میدیدی آنقدر آدمای باشعور و فهمیده‌ای بودن که نگو.

برادرام هم همینطور... ولی زیاد از عروسا خوشم نیومد... خواهر شوهرم دیگه.


با این حرفا می‌خواست منو بخندونه، برای شاد کردنش خنده‌ای زورکی تحویلش دادم.

نگاش غمگین‌شد.

- مهدخت باید پدرم رو می‌دیدی، خیلی پیر و ناتوان شده.


به اینجا که رسید، صداش غمگین‌شد.

یاد پدر خودم افتادم، حتماً اونم‌ شکسته، آره شکسته، حتماً شکسته.


- بیچاره بعد رفتن‌ مادرم تنها شد... یکی از برادرام پیشش زندگی میکنه، یعنی طبقه‌ی بالا می‌شینه... ولی خوب هیچی جای زن‌ رو نمی‌تونه برای مرد پر کنه.


باز خندید، همون ترمه‌ی قبل شد، انگار یاد چیزی افتاده باشه، کنارم رو تخت نشست و دستش رو جلوی دهنش گرفت و باز خندید و سرش رو تکون داد.


- بعد اینکه مادر رو خاک کردیم، بابا خیلی بی‌تابی میکرد و از کنار قبر بلند نمیشد.

زنای زیادی از فامیل مامان و خودش، بالای سر بابا وایساده بودن و گریه و زاری میکردن. کنارش زانو زدم و آروم دم گوشش گفتم بابایی انقد گریه نکن، خدا مامان رو رحمت کنه... خیلی وقت بود مریضی اذیتش میکرد، اونم به موندن راصی نبود.


باز خندید و سرش رو عقب گرفت و قهقه زد، پشت بندش دست رو دهنش گذاشت و بیرون رو نشون داد.


- ولی بابام گوشش بدهکار نبود، بهش گفتم خودم برات یکی رو زیر سر دارم، انقد گریه میکنی، چش و چالت کور میشه، اونم خوشش نمیاد و زنت نمیشه.


براش چش غره رفتم و با دست کوبیدم رو سرش:

- خاک تو سرم ترمه، تو اون موقعیت هم دیوونه‌بازی رو کنار نذاشتی.


خندید و چشمکی زد:

- به خدا مهدخت، تا اینو شنید... اشک چشماش رو گرفت. سیخ وایساد و همه‌ی زنا رو از زیر نگاش گذروند و دم گوشم لب زد حالا کدوم یکی رو پسند کردی؟


با شنیدن جمله‌ی آخر ترمه، هر دو زدیم زیر خنده.


#پارت_306




بعد از خنده‌‌ای کوتاه... دوباره برگشتم به اون باغ.

ترمه آنقدر خندید که اشک چشماش روون شد. بعدم مشغول تمیزکاری شد.


رفتم دستشویی، از ترس و نگرانی به آینه نگاه نکرده و زود به اتاق برگشتم.

سردردم کمی خوب شده بود، ترمه تو اتاق خودش بود.

رو لبه‌ی تخت نشستم و به بیرون زل زدم‌.

الان دیگه همه فهمیدن ماجرا چی بوده و به سعید حق میدن که....


ترمه با نسکافه‌ای که دستش بود پیشم اومد. بخار و بویی که از نسکافه به مشام میرسید، حالمو خوب کرد.

از ترمه نگاه دزدیدم و به فنجون زل زدم.

نفس عمیقی کشیده و بوی اون نوشیدنی خواستنی رو به ریه‌هام فرستادم.


ترمه مِن و منی کرد... میدونستم حرفی داره، ولی نمیتونه بگه!

- ترمه چی میخوای بگی؟ بگو خوب.


با حرص کنارم نشست. تو نگاهش خشم بود و خشم...

- مهدخت‌ یه چیزی تو آشپزخونه شنیدم که باورم نشد!!


میدونستم در مورد چی حرف میزنه. پیش‌دستی کردم:

- بله درست شنیدی، من صیغه‌ی سعید شدم.

نفس عمیق دیگه‌ای کشیدم:

- به... به هم محرم‌ شدیم ترمه.


لبخندی تلخ گوشه‌ی لبم نشست و اشک چشمام همدیگه رو هل دادن تا بیرون بریزن.

با ناباوری نگاهم کرد... سری به علامت تاسف تکون داد، حوله‌مو برداشت و کوبید رو میز آرایشی.


- مجبور شدم‌ قبول کنم ترمه، تو رو خدا لااقل تو یکی دیگه نمک رو زخمم نپاش.


دست به کمر، وسط اتاق وایساده و با نیشخندی تلخ نگاهم کرد.


- خودت اون دو سال هر روز و هر ساعت کنارم‌ بودی و میدیدی که چطور به خاطر سعید دارم ذره ذره آب میشم. پس بهم حق بده برای رسیدن بهش این‌ بلا رو سر خودم‌ بیارم.


مثل یه بچه، گناهم رو توجیه میکردم.

با چشمانی گریون و قلبی که دیوونه‌وار خودش رو به درو دیوار میکوبید، نگاهش کردم. هق زدم:

- کاش وقتی اومدم‌ پیشت و گفتم، امروز یکی رو تو فرودگاه دیدم و باهاش چشم‌ تو چشم‌ شدم و دلم لرزید، میزدی تو دهنم‌ و میگفتی غلط کردی که دلت لرزید، مگه الکیه عاشقی.


کنار تخت مچاله شد و نشست.

دیگه نمی‌تونستم لرزش چونه‌ام رو کنترل کنم. دستمو گرفت و سرم رو بغل کرد.


- کاش اون موقع میرفتی پیش شاه و براش از دلدادگیم می‌گفتی.. به دست اون کشته می‌شدم‌ بهتر از این بود که سعید باهام این کارو بکنه.


سرمو رو زانوهام گذاشتم و صدای های‌های گریه‌ام، تو اتاق پیچید.

دلش نمیومد چیزی بگه تا ناراحت‌تر بشم.

درک حرفام برای اونی که عاشق نبود، شاید سخت بود و دور از ذهن.


دستام رو رها کرد و بیرون رفت، تنهایی انقدر زار زدم که باز بیهوش روی تخت افتادم.


#پارت_307




سعید


چرا بهش یه فرصت دوباره ندادی... یه فرصت برای توضیح؟


خودمو تو اتاق زندونی کرده بودم.

هر کی کارم داشت آروم در میزد و میومد تو، کارش رو می‌گفت و میرفت.

یعنی در میرفتن...


همه میدونستن حال رئیسشون خوب نیست و نباید مثل همیشه انتظار اخلاق خوب و خوش و بش رو داشته باشن.


هر وقت یاد مهدخت و نوشته‌هاش می‌افتادم فقط خوندن آیت‌الکرسی آرومم میکرد... چرا آروم نمی‌گرفتم؟

نباید هم آروم بگیرم... من با اون تا آخر زندگی رو رفته بودم، با خودم‌ شرط کردم این هفته عقدش کنم و برای ماه عسل بریم حج، این می‌تونست بهترین سورپرایز واسه‌ش باشه.


منِ دلشکسته، حتی اسم پسری که قرار بود، خدا بهمون بده رو هم انتخاب کرده و واسش پلاک سفارش داده بودم.

امروز شاگرد طلا فروشی، پلاک رو جلوی در باغ به علی‌اکبر داده بود.


وقتی بازش کردم، با دیدن اسم مهدیار اشک‌هام روون شد. دندونامو انقدر رو هم فشار دادم، تا تو کارگاه داد نزنم...

دادی که تو گلوم خفه شدو ریختم تو انگشتام و پلاک رو آنقدر فشار دادم تا خم شد.

انداختمش سطل آشغال و زدم بیرون...


چند شبی بود که بارون میومد.

اشک‌هام با آب بارون یکی شد...

انگار دل آسمون هم گرفته بود، چفیه‌ی یادگاری عماد رو انداختم رو سرم و تو بارون جانمازم رو پهن کرده و نماز خوندم.

بعد تموم شدن نماز، سجده کرده و گریه کردم تا دلم از غم و نامردی روزگار خالی بشه.


نمی‌دونستم کاری که با مهدخت پیش چشم همه‌ی اهالی باغ کردم خوب بود یا نه؟ ولی بدتر از کاری که مهدخت با من و دلم و دخترام کرد، که نیست.


منی که امور یه کشور دستم بود و تو اون مدت کشور رو سر پا کردم، تو امورات زندگی و عشق خودم موندم و هرچی دست و پا میزدم، بیشتر فرو می‌رفتم.

درستش اینه که ناراحت نباشم، ناراحتی بابت کتک زدن مهدخت، دیگه فایده نداشت... منطقش همین بود.

نمی‌تونم به خاطر احساسات مُرده‌ام دوباره دم به تله بدم.


من دیگه اون سعیدِ قبل نمیشدم.

هیچ بویی از صبر نبرده بودم، ولی این رو خوب میدونستم که مهدخت تموم من رو مال خودش کرد، تمام احساساتم‌و...

هیشکی مثل اون، دیگه نمیتونه تموم احساساتم رو مال خودش کنه.

من دیگه یه مُرده‌‌ی متحرک بودم و بس.


#پارت_308




دو روز از اون ماجرا می‌گذشت و نمیدونستم درمورد مهدخت چه تصمیمی بگیرم.


نیمه‌شب بود که شیطون هم‌نشینم شد.

خودم‌ رو جلوی در کوچیک باغ دیدم، بی‌سرو صدا کلید انداختم و رفتم تو.

همه‌ی باغ تو سکوت و سیاهی فرو رفته بود.


صدای جیر‌جیرکی از بین بوته‌ها شنیده میشد. باغ و اهالیش همه خواب بودن... تک‌تک چراغایی میون درخت‌ها روشن بود.

رفتم سمت کلبه، از سهراب شنیده بودم که ترمه برگشته.


به آرامی در تراس رو باز کردم و وارد اتاق مهدخت شدم. خوابیده بود، با دیدنش نفرت و خشم تو وجودم زبانه کشید.

شیطونی که همراهیم‌ کرده بود، بهم‌ دستور داد «تو تخت خفه‌اش کن... با بالشت.»

چند لحظه‌ای تو تاریکی بهش‌ زل زدم... موهای پریشونش اطراف صورتش پخش بود و آروم خوابیده بود.

دندون قروچه‌ای کرد، زیرلب نالید و ابروهاش جمع شد.

انگار تو خواب هم با یکی دعوا داشت.


در اتاقش رو قفل و چراغ‌خواب رو روشن کردم.

با روشنایی هرچند کمِ اتاق، حرکتی‌ کرد، نیم‌خیز شد و سمت در برگشت. با چشمای نیمه‌باز نگاهم‌ کرد. تا منو تشخیص داد، هینی کشید و گوشه‌ی تخت مچاله شد.


خیز برداشتم سمتش، دستمو رو دهنش گذاشتم و با خشم غریدم:

- هیس ترمه می‌شنوه.


زیرلب باشه‌ی کم‌جونی گفت و بازوش رو از چنگم بیرون کشید.

زیر چشمش کبود شده و ورم داشت، پیشونیش باندپیچی شده بود.

با دیدن وضعیتش دلم براش سوخت ولی به خودم نهیب زدم «احمق اون حقشه، تو برای کار مهمتری اومدی.»


آب دهنشو قورت داد، دیگه اون چشمای درشت عسلی، اون لب‌ها، اون موهای وحشی رها برام جذابیتی نداشت.

نفس‌نفس میزد و ملافه رو چنگ زده بود.


نگاه نگرانش رو منتظر نذاشتم.

- یادته گفتم یه کاری باهات می‌کنم که به غلط کردن بیوفتی، حالا وقتشه.


اشک چشماش روون شد.

- سع... سعید... این‌ چند روز کجا... بودی؟

نِ.. نگرانت شدم.


نیشخند مسخره‌ای زدم و ازش فاصله گرفتم، ملافه رو با خشم از رو بدنش کشیدم و گوشه‌ی اتاق انداختم.


- از امشب تا وقتی مدت محرمیت‌مون تموم بشه باید تمام و کمال برای من آماده باشی.


با بُهت و وحشت بهم نگاه کرد. انگار که با یه زن هرجایی حرف بزنم با خشم غریدم.

- اگه کمترین قصوری ازت ببینم خیلی برات بد تموم میشه..


اصلاً یادم نمیاد با کسی انقدر بی‌ادب حرف زده باشم، حالا چی شده که اینجوری به مهدخت می‌توپیدم


#پارت_309




دست رو دهنش برد، قفسه‌ی سینه‌اش به شدت بالا پایین میشد. بیشتر تو تخت چمباتمه زد، حالم از دیدنش به‌هم خورد.


به قول علی‌اکبر باختی که باعث شه، اطرافیانت رو بشناسی، خودش بُرد محسوب میشه.

من اونو شناختم، اون مثل یه مار هفت خط خودشو تو قلب و تک‌تک سلولهای بدنم جا داد.

مثل یه معتاد، خمار نگاهش بودم.

ولی ترک اعتیاد و عادت همیشه درد داشت.


شوکه نگام میکرد و پلک هم نمیزد.

ترس‌ به صورتش نمیومد، اون با غرور جذابیت داشت... غروری که با اومدن به این باغ بارها پایمال شد، ولی دم نزد.

تمام اینا رو از نجابتش میدونستم، ولی دستش که رو شد... فهمیدم خیلی آدم صبوری بوده که همه‌چی رو تحمل کرده.


نالید:

- سعید تورو خدا بهم وقت بده تا برات توضیح بدم.

زانوهاش از زیر لباسش بیرون زده و زیر نور ماه می‌درخشید:

- اون... اون دست خط من نیست، یکی برام پاپوش دوخته.


غم‌ عالم با شنیدن صداش تو دلم نشست.

ما قرا بود خوشبخت بشیم... پس چرا به اینجا رسیدیم که دارم تهدیدش میکنم به....


از تخت پایین اومد و خواست حرفشو ادامه بده که قدمی جلو گذاشتم.

دیگه تحمل نکردم و دستم‌ سمت صورت خوشگلش رفت. صدای سیلی تو اتاق پیچید و قلبم به درد اومد.


- خفه شو... دیگه نمی‌خوام صدای کثیفت‌و بشنوم، صدات رو بِبُر هـرزه.


دست‌شو رو صورتش برد و مات نگاهم کرد.

غمی بزرگ تو چشماش بود که با اشک‌هاش رو صورت سیلی خورده‌اش سرازیر شد.


- تو زنمی دیگه.. اینو یادت نره تا هروقت من بگم باید از من تمکین کنی، حالیت شد؟


دستشو رو دهنش گذاشت و انگشتش رو بین دندونا به نیش کشید و هق زد.

موهای بلندش رو شونه‌هاش ریخت و نفس‌نفس میزد.

- می... میخوای با من... چیکار کنی... سعید؟


قدمی به عقب برداشت که نور ماه اندام زیباش توی اون لباس نازک رو بهتر نشون داد.

آب دهنمو قورت دادم.

به خودم قوت قلب دادم و جلو رفتم.


تو چشمام‌ زل زده بود. دستشو جلو اورد که بیشتر از این نتونم نزدیکش بشم.

با عصبانیت دستش رو کنار زدم.

قفسه‌ی سینش به شدت بالا و پایین میشد و موهاش اطرافش ریخته بود... سرشو پایین برد و دیگه بهم نگاه نمی‌کرد.


مثل شاخ و برگ بید مجنون کنار کلبه می‌لرزید.

موهاش رو کنار زدم...

خودمم نمی‌دونستم دارم چی کار میکنم؟


#پارت_310




خون به مغزم نمی‌رسید، انگار دیگه مغزم دستور نمیداد تا این کار چندش‌آور رو تموم کنم.


مهدخت به شدت معذب بود و اگه این کار ادامه پیدا میکرد، مطمئناً قلبش رو بالا میاورد.

از خودم بدم اومد‌... دستمو رو محل جراحی آپاندیسش گذاشتم، به یاد آوردم که چقدر برای وضعیت وخیم اون روزاش گریه کردم و برگشتش رو از خدا خواستم، چقدر نذر کردم و زار زدم...

انگشتم‌و محکم رو محل زخمش فشار دادم.

دستشو رو سینَه‌م گذاشت و تو بغلم خم شد و آخی گفت. از درد ناخن‌هاش تو سینه‌ام فرو رفت.

- سعید... خوا... خواهش میکنم... تمومش کن.

گریه‌اش بلند و شدید‌تر شد.


- درد میکنه؟ خوبه، بذار از درد بمیری...  جیگرم حال میاد وقتی آخت رو می‌شنوم.


تصویر پدرش جلوی چشمام رژه رفت.

انگشتم رو محکمتر فشار دادم. بیشتر تو خودش مچاله شد.

- حالا کجاش رو دیدی... قراره زنده زنده زجرت بدم.


دروغ می‌گفتم ولی این جنون دست از سرم برنمیداشت، کلمات و رفتارها ناخودآگاه ازم سر میزد. از آخی که گفت، دلم گرفت... امون از روزی که تکلیفت با خودت مشخص نباشه.


از این طرز حرف زدنم بدم اومد، چندشم شد... من چرا انقدر وقیح شده بودم؟

من تا حالا جاسوس مرد و زن زیاد دیدم، یا زندانیشون کردیم و یا مبادله.

حالا چرا باید با مهدخت آنقدر زننده حرف میزدم؟ چرا آنقدر اذیتش میکنم و دلم خنک نمیشه؟


خودش رو از بغلم کنار کشید... که رو دستم‌ قطره اشکی افتاد.

ُ‌چونه‌اش رو محکم گرفتم و کشیدمش بالا.

با انگشتام بهش فشار آوردم.

اگه این کارو ادامه میدادم، فَکِش شکسته میشد.

دستمو بردم زیر چونه‌اش، انگشتام گیر گردن کشیده‌اش شد.

هُلش دادم عقب و چسبوندمش به دیوار.

تموم‌ قدرتم رو ریختم بین انگشتام و گردنش رو خم کردم یه طرف.

چند بار سرفه کرد، صورتش قرمز شد.

با دستاش محکم‌ به سینه‌ام مشت میزد.

نمی‌تونست نفس بکشه.


خندیدم، خنده‌م بدتر از گریه بود.

-‌ سعید سعید که میگن اینه!! آره اینه... ببین چی کارت میکنه تا هر شب آرزوی مرگ‌ کنی توله‌سگ.


کم‌کم کبود شد و دست و پا زدناش قوت نداشت. رهاش کردم، مثل پر کاهی رو زمین افتاد، به سرفه افتاد و عق زد.


چند قدمی فاصله گرفتم تا خودش رو پیدا کنه... باز دلم خنک نشد، برگشتم، از رو زمین بلندش کردم... اشک از کنار لب‌هاش، به روی دستام چکید.

می‌دونستم داره درد میکشه، ولی چرا دلم خنک نمیشد؟ چرا راضی نمیشدم؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز