#پارت_306
بعد از خندهای کوتاه... دوباره برگشتم به اون باغ.
ترمه آنقدر خندید که اشک چشماش روون شد. بعدم مشغول تمیزکاری شد.
رفتم دستشویی، از ترس و نگرانی به آینه نگاه نکرده و زود به اتاق برگشتم.
سردردم کمی خوب شده بود، ترمه تو اتاق خودش بود.
رو لبهی تخت نشستم و به بیرون زل زدم.
الان دیگه همه فهمیدن ماجرا چی بوده و به سعید حق میدن که....
ترمه با نسکافهای که دستش بود پیشم اومد. بخار و بویی که از نسکافه به مشام میرسید، حالمو خوب کرد.
از ترمه نگاه دزدیدم و به فنجون زل زدم.
نفس عمیقی کشیده و بوی اون نوشیدنی خواستنی رو به ریههام فرستادم.
ترمه مِن و منی کرد... میدونستم حرفی داره، ولی نمیتونه بگه!
- ترمه چی میخوای بگی؟ بگو خوب.
با حرص کنارم نشست. تو نگاهش خشم بود و خشم...
- مهدخت یه چیزی تو آشپزخونه شنیدم که باورم نشد!!
میدونستم در مورد چی حرف میزنه. پیشدستی کردم:
- بله درست شنیدی، من صیغهی سعید شدم.
نفس عمیق دیگهای کشیدم:
- به... به هم محرم شدیم ترمه.
لبخندی تلخ گوشهی لبم نشست و اشک چشمام همدیگه رو هل دادن تا بیرون بریزن.
با ناباوری نگاهم کرد... سری به علامت تاسف تکون داد، حولهمو برداشت و کوبید رو میز آرایشی.
- مجبور شدم قبول کنم ترمه، تو رو خدا لااقل تو یکی دیگه نمک رو زخمم نپاش.
دست به کمر، وسط اتاق وایساده و با نیشخندی تلخ نگاهم کرد.
- خودت اون دو سال هر روز و هر ساعت کنارم بودی و میدیدی که چطور به خاطر سعید دارم ذره ذره آب میشم. پس بهم حق بده برای رسیدن بهش این بلا رو سر خودم بیارم.
مثل یه بچه، گناهم رو توجیه میکردم.
با چشمانی گریون و قلبی که دیوونهوار خودش رو به درو دیوار میکوبید، نگاهش کردم. هق زدم:
- کاش وقتی اومدم پیشت و گفتم، امروز یکی رو تو فرودگاه دیدم و باهاش چشم تو چشم شدم و دلم لرزید، میزدی تو دهنم و میگفتی غلط کردی که دلت لرزید، مگه الکیه عاشقی.
کنار تخت مچاله شد و نشست.
دیگه نمیتونستم لرزش چونهام رو کنترل کنم. دستمو گرفت و سرم رو بغل کرد.
- کاش اون موقع میرفتی پیش شاه و براش از دلدادگیم میگفتی.. به دست اون کشته میشدم بهتر از این بود که سعید باهام این کارو بکنه.
سرمو رو زانوهام گذاشتم و صدای هایهای گریهام، تو اتاق پیچید.
دلش نمیومد چیزی بگه تا ناراحتتر بشم.
درک حرفام برای اونی که عاشق نبود، شاید سخت بود و دور از ذهن.
دستام رو رها کرد و بیرون رفت، تنهایی انقدر زار زدم که باز بیهوش روی تخت افتادم.