2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88552 بازدید | 2268 پست


#پارت_311




چشم تو چشم شدیم... با دستم باند دور سرشو محکم بالا کشیدم.

باند دیگه‌ای به صورت مربع کوچیک رو زخم بود که بهش چسبیده بود.

با حرص از رو زخم کَندمش.

صورتش از درد جمع شد، زخم دهن باز کرد و جوی باریک خونی از کنار ابروهاش روون شد. زخم پیشونیش واقعاً عمیق بود.


- سعید اینقدر تحقیرم نکن، هر کاری میکنی زودتر تمومش کن.


چونه‌‌شو از زیر فشار نجات داد و عقب رفت.

دستشو رو زخم گذاشت و برداشت.

ابروهاش از درد به هم گره خورد. کف دستشو نگاه کرد.


- اگه... زدن من یا... رابطه، از عصبانیتت کم... میکنه، باشه بیا هرچه قدر میتونی منو بزن، فحش بده... اذیتم کن، اما بعدش، بعدش... تو رو خدا با هم حرف بزنیم.


دیگه ادامه نداد، به تخت تکیه زد و دراز کشید.

اشک از چشماش سُر خورد و با خون قاطی و بین موهاش ناپدید شد.

بالشت کناری رو برداشت، گذاشت رو صورتش و هق زد... شاید نمی‌خواست منو تو اون حالت ببینه.

بالشت رو از رو صورتش برداشتم و پرت کردم گوشه‌ی اتاق. افسار پاره کرده و نمی‌تونستم خودمو کنترل کنم.


صورت‌شو با دستاش پوشوند و گریه‌ی آرومش به هق‌هق تبدیل شد.

من آدم این کارا نبودم، ولی نمیدونم تو اون وضعیت و اونجا چی‌کار میکردم؟


تعجب کردم!! این سعید... اون سعیدی نبود که همه میشناختنش!!

به یاد ندارم هیچوقت به کسی بی‌حرمتی کرده باشم. پس چرا با مهدخت این کار رو میکردم؟ چقدر باید پیش چشمام تحقیر میشد تا دل وا مونده‌م آروم بگیره؟


داشتم خودمو گول میزدم، درد من یه چیز دیگه بود. اگه از اونجا نمی‌رفتم، صددرصد آمپر می‌چسبوندم.


خودمو عقب کشیدم و ملافه رو انداختم رو پاهاش..

ازش دور شدم... فرار کردم از گردابی که توش گرفتار بودم.


تو خودش مچاله شد و ملافه رو تا گردنش بالا کشید. با لرزش شونه‌هاش، دلم لرزید.


کنار تخت نشستم و به روبه‌رو خیره شدم.

دلم‌ تو آشوب کاری که کرده بودم، دست و پا میزد.

عذاب وجدان داشتم.


- این حق من نبود مهدخت... اره راست میگی، من خرم... سعیدی که با یه نگاه تو دلش بلرزه و بند رو آب بده، از خر هم بدتره.


گریه‌اش شدت گرفت.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

‌‌الهی خدا مسببِاین حال و روزو نابود کنه 😔😐اینم ازپارتهای عصرفعلاتاآخرشب😊😍

عزیزدلمممم جای حساس ولموم کردی؟؟ آخرشب حداقل تاجایی ک سعید هم۰یو بفهمه پارت بذار تا بفهمه چقدر بی انصافی کرد و کار حاخرش بود 

خانوم عباس آقا نیستم هرچی میزدم قبول نمیکرد مجبور شدم اینو بزنم پس همش ازم نپرسید 

اسی جان چند پارته کلأ؟

میشه یه صلوات برای شادی روح داداش جوونم بفرستی 🥲💔اگه فرستادی بگو تا منم برای حاجت دلت یه سوره توحید بخونم 🌹در طول روز دلت برا امام زمانت تنگ میشه؟😢چند بار در روز به یاده امامت میوفتی ؟؟برای بی کسی و غربت و صحرا نشینی امامت دلت میسوزه ؟؟😔 اگه دلت گرفت برای تنهاییش یه صلوات برای تعجیل درظهورش بفرست 🙏🌹مطمئن باش امام هم برای خوشبختی تو دعا می‌کنه 😍🥰 ای مردم دنیا مژده که سوار کاری می‌آید با هیبتی چون حیدر کرار 😍💞أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪُ ألْـفَـرَج🤲
۹۰۰و خورده ایب

ااا چقدر زیاد 

منتظرم زود تموم بشه ،اسی قول داده رمان قمصور رو بزاره 

میشه یه صلوات برای شادی روح داداش جوونم بفرستی 🥲💔اگه فرستادی بگو تا منم برای حاجت دلت یه سوره توحید بخونم 🌹در طول روز دلت برا امام زمانت تنگ میشه؟😢چند بار در روز به یاده امامت میوفتی ؟؟برای بی کسی و غربت و صحرا نشینی امامت دلت میسوزه ؟؟😔 اگه دلت گرفت برای تنهاییش یه صلوات برای تعجیل درظهورش بفرست 🙏🌹مطمئن باش امام هم برای خوشبختی تو دعا می‌کنه 😍🥰 ای مردم دنیا مژده که سوار کاری می‌آید با هیبتی چون حیدر کرار 😍💞أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪُ ألْـفَـرَج🤲


#پارت_312




- چطور دلت اومد به بچه‌هام به فاطمه‌ی خدابیامرز اون حرفا رو بزنی؟


چمباتمه زد و ملافه رو دور خودش پیچید.


- زندگی منو رو به بازی گرفتی... آبروم‌ رو بردی.

اشک چشمامو گرفتم:

- کاش هیچوقت تو زندگیم نیومده بودی... کاش پدرت خاک کشورم رو به توبره می‌بست ولی تو رو نمی‌فرستاد تا آتیش به جونم بزنی.


اشک‌هام بی‌اَمون بارید... داشتم گریه میکردم، منی‌که اینقدر احساساتی و ضعیف نبودم و همه‌چی رو تو خودم حل و فصل میکردم، حالا داشتم‌ جلوی زنی که مسبب بدبختیم بود، زار میزدم.


- این‌ رو یادت باشه بعد از این دیگه با دل هیچ کس اینطوری بازی نکن... آهش دامنت‌و میگیره.


حضورش رو کنارم احساس کردم، دستم‌ رو گرفت.

- سعید به روح برادرام من این کاره نیستم.


دستش تا بالای آرنجم، آروم‌آروم بالا رفت:

- من عاشقت شدم و اومدم تو زندگیت... دو ساله که عاشقتم... قبول نداری از ترمه بپرس. همه‌چی رو تو اون دفتر لعنتی نوشته بودم، نمیدونم‌ کی اون نوشته‌ها...


ادامه نداد و خودش رو بهم چسبوند:

- من لایق این رفتار‌ا نیستم.


صورتم‌‌و برگردوند سمت خودش و اشک چشمام رو پاک کرد. تو چشمای خیس هردوی ما، انکار موج میزد.

لباش می‌لرزید. دست روی سینه‌ام گذاشت که به عقب هُلش دادم.


- خواهش می‌کنم سعید، باهام این کار رو نکن... خودت منو به عشقت عادت دادی، به آغوشت، به مهربونیات..


انگار تموم هنرشو رو نکرده بود و باز داشت گولم میزد.

جای انگشتام رو گونه‌ش مونده بود.

دیگه تحمل هیچ‌کس و هیچ‌چیز رو نداشتم.


از در تراس خواستم بزنم بیرون که مچ دستم‌ رو محکم گرفت:

- صبر کن.


بلند شد و طرف میز آرایشی رفت. ملافه سُر خورد و زمین افتاد.

اون یه حوری بود، یه حوری شیطانی.


- بگیر این همون دفتره... بِبَر به هر کی خواستی نشون بده، این خط من نیست به خدا...


دفترو از دستش کشیدم و پرت کردم رو تخت.

- مهدخت دیگه حالم از این بازیای مسخره به هم میخوره... بعد تموم شدن مدت صیغه، میفرستمت وَرِ دل بابات.


موهاشو پشت گوشش داد و دستشو به پرده گرفت تا نیفته... میون هق‌هق گریه جواب داد:

-باشه من میرم، ولی اینو بدون کدوم آدم عاقلی همه ثروت خودش و مادرش رو فدای کشوری میکنه که باهاش تو جنگه


#پارت_313




پرده رو کمی جلو کشید و پاهاشو پشت پرده پنهون کرد:

- مِنت نمی‌ذارم، ولی چرا باید برای جاسوسی از تو و کشورت خودم رو فدا کنم؟ پدرم و همدستاش به راحتی می‌تونستن تو عرض چند ماه نابودتون کنن، دیگه نیازی به فرستادن تنها دخترش نبود.


نزدیکم شد و دستشو رو سینه‌ام کوبید:

- باشه برو و بعد تموم شدن صیغه، من‌و مثل یه تیکه آشغال از زندگیت بنداز بیرون... ولی من پام به کشورم برسه اگه پدرم منو نکشه، خودم خودکشی می‌کنم.


رو تخت نشست، موهاش اطرافش ریخت.

- میخواستم همین امروز خودم‌و خلاص کنم... زندگی بدون تو واسه‌م غیرممکنه... ولی ترسیدم پدرم سوءاستفاده کنه.


نگاه سرخش رو تو صورتم انداخت:

- سعید تحمل دوری تو رو ندارم، بفهم... به جون دخترا من هم عاشق توام هم عاشق اونا.


دستم‌رو گرفت، دستاش یخ بود... آروم گذاشت رو قلبش:

- دو ساله که این قلب برای تو میزنه... من چه گناهی کردم‌ که هیشکی حرفامو باور نمیکنه؟


دفتر رو ملافه‌ی سفید برامون دهن‌کجی کرد.

- موقع رفتن اونم با خودت ببر، ممکنه شاهدخت بخواد یه روزی خاطرات فتح دل ولیعهد احمق رو بنویسه. بهترین کتاب سال میشه.


اشک چشماش جاری شد:

- سعید خواهش میکنم از رفتن حرف نزن، زندگی که تو و دخترا توش نباشین برام جهنمه... کاش این حرفا رو جرئت داشتم‌ و زودتر بهت می‌گفتم.


هر دو گریه می‌کردیم... من نیومده بودم اینجا گریه کنم بلکه اومده بودم اونو تنبیه کنم.


ازش دور شدم و از در تراس بیرون زدم.

نمیدونم کی به کارگاه رسیدم.

زیر دوش آب سرد رفتم تا بدنم از این همه هیجان خالی بشه.

دیگه نباید می‌دیدمش اون مثل یه شیطان طوری حرف میزنه که آدم رو متقاعد میکنه واقعا دوستت داره.


قضیه دو سال چی بود که میگفت از ترمه بپرس؟

به روباه گفتن شاهدت کیه؟ گفت دُمَم.


تا یه هفته دور و بر باغ نرفتم، همون یه شب برای هفت پشتم کافی بود.


هرازگاهی پدرم میومد و نصیحتم میکرد.

- سعید تو شاید مغزت مهدخت رو فراموش کنه و بذاره کنار، ولی قلبت هیچوقت اونو یادش نمیره، تو بهش علاقه داری پسرم.


#پارت_314




مهدخت


- چند روز دیگه عید قربانِ، همه‌ی مردم میرن محلی به نام قربانگاه، بیرون شهر تا نذراشون رو اَدا کنن.


- البته آقا بزرگ خودش برا مردم شهر مهمونی میگیره و نهار، همه اونجا دعوت هستن.


ترمه یه ریز حرف میزد و منم مثل همیشه، تو تخت افتاده و نگاهش میکردم...‌دیگه به خودم هم نمیرسیدم.


از صندلی بلند شد و رفت طرف در:

- از این تختِ پادشاهیت دل نکن ها... اَه.


روسری روی شونه‌هاشو انداخت رو سرش:

- من میرم شام ‌رو بکشم...برات میارم،‌ نخوابی‌ها!!!


دیگه از دفتر و سعید و اتفاقای بعدش حرفی نمیزنه، چیزی نمی‌پرسه.

میدونه ذهنم‌ با چرا‌های زیادی پر شده و جوابی واسشون ندارم.

آرنجم‌و رو سرم گذاشتم و به اتفاقات دیشب فکر کردم.


سعید رو کاملاً شناخته بودم. نجیب‌تر از اون چیزی بود که بدون اجازه و خواست خودم بهم دست‌درازی کنه. حتی با اینکه زن قانونی و شرعیش بودم.

فقط از اینکه اون طوری باهام برخورد کرد، ناراحت بودم...

خدا رو شکر ترمه صِدامون‌و نشنیده بود.


اون دو سال هر موقع به عشق و رابطه با سعید فکر می‌کردم، به خودم نهیب میزدم «خجالت بکش مهدخت این چه فکر غلطیه که میکنی!»


حتی فکر نمی‌کردم تا آخر عمرم گریه‌ی سعید رو ببینم. آنقدر که با صلابت و مقتدر بود... ولی وقتی دیشب کنارم داشت گریه میکرد. فهمیدم با اون نوشته‌های کذایی غرورش رو نابود کردن.

زندگیمون نابود شد.

یعنی کار کی می‌تونست باشه؟


حتماً وقتی من نبودم یکی از فرصت استفاده کرده و اون دفتر رو پیدا کرده.

دست خط رو چی بگم آخه!!


فقط به فتانه شک داشتم... ولی کار اون نمی‌تونست باشه، دکتر استراحت مطلق  داده بود و به خاطر همین از جاش تکون نمی‌خورد.


ترمه با سینی غذا وارد شد.

کمی سالاد خوردم... زیرچشمی نگاهم کرد.

- داری کم‌کم مثل خلال دندون میشی.

عمارت رو نشون داد:

- اون‌وریا همه‌شون کَلمی، این‌وریا همه‌شون قلمی.


لبخند بی‌رمقی زدم:

- از دخترا چه خبر؟


- هیچی اصلا یادشون نمیاد یکی به اسم مهدخت هم تو این باغ زندگی میکنه، یه زمانی دو روز نمی‌دیدنت برات تب میکردن، فتنه خانم آنقدر تو گوششون خونده که اصلا دیگه نمی‌خوانت.


به شنیدن این حرفا، تو این چند روز از زبان ترمه عادت کرده بودم. به خیال خودش می‌خواست من‌و از اون باغ و اهالیش دل‌زده کنه.


#پارت_315




ظرف سالاد رو تو سینی گذاشتم:

- ترمه بهتره تو برگردی پیش خانواده‌ات.


دستمو با دستمال پاک کردم:

- نمی‌خوام باهام برگردی، شاه از تو هم کینه داره، تو رو هم تنبیه می‌کنه.


به صورت برزخیش نگاهی انداختم:

- مگه نمی‌گفتی پسر عموت ازت خوشش اومده؟ برو باهاش ازدواج کن و زندگی تشکیل بده... اصلاً گور بابای مهدخت.


حرفم رو قطع کرد و با قاشقی که دستش بود تو هوا برام خط و نشون کشید:

-  اولاً من به گور هفت جد و آبادم خندیدم که به حرفت گوش دادم و اومدم اینجا، ثانیاً مال بد بیخ ریش صاحبش، کی میاد منو بگیره.


نگاهی تو آینه به صورت زیباش انداخت:

- ثالثاً پسرعموی بیچاره، من و میخواد چی کار... میره یه دختر ژیگول میگول میگیره نه من ۳۳ ساله رو.


سینی‌و روی میز گذاشت و کمی دوغ سر کشید.

- بعدش، تو به فکر تنبیه خودت باش، آقا منو دوس داره.


به کمرش قِری داد:

- برام‌ فرش قرمز پهن میکنه و میگه «به‌به ترمه بانو بالاخره تشریف فرما شدین... جلاد بزن سر این بنده‌ی خطاکار رو که دختر ما رو از راه به در کرد.»


خندید، اما زود پسش زد و تو فکر رفت.

روز بعد رسوایی، زود از آشپزخونه برگشت اتاق.. و درها رو قفل کرد.

از زن‌های آشپزخونه شنیده بود که فتانه و خانم‌بزرگ‌ می‌خوان بیان اینجا و حسابم رو بذارن کف دستم.. که گویا آقابزرگ و حلما نذاشتن.


کتک اونا رو خورده بودم، درد آنچنانی نداشت. باید می‌دیدم پدرم چی برام آماده کرده؟! حس کسی رو داشتم که دارن عضوی از بدنش رو جدا میکنن.

راستی بعد اینکه سعید ما رو دیپورت کرد، باهام چی‌کار می‌کنه؟

نمیدونم خدا کجای زندگیم ایستاده بود، قصه رو خوب پیش نمی‌برد.

لااقل به خاطر سعید هم‌ که شده، کاش قبل رفتن همه‌چی رو بشه... تحمل اندوهش رو ندارم.


با یادآوری صورت اصلاح نشده، چشمای سرخ، نگاه غمگین و دستای لرزونش باز پریشونش شدم.

اون ابهتی‌ که سعید با اون شناخته میشد، دیگه تو وجودش نبود. از تو شکسته و خردشده و دیگه توان ایستادن نداشت، همه‌ی اینا به خاطر من بود، منی که شاید به قول خانم بزرگ نحس بودم و براشون اومد نداشتم.


تا چند روز بعد هم، ازش خبری‌ نشد.

شب‌ها با این فکر که شاید باز به سرش بزنه و بیاد تا اذیتم کنه، در‌ تراس رو باز میذاشتم.

تا نیمه‌های‌‌شب منتظرش میشدم، ولی افسوس که دیگه اومدنی در کار نبود و اون منو به کل از قلبش بیرون انداخته بود.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

میشه

آوایرا | 4 دقیقه پیش
2791
2779
2792