#پارت_292
- باز چی شده؟ به این بخت برگشتهی مادر مرده چیکار دارین آخه... این بیچاره که قبول کرده بعد زایمان برگرده خونهاش.
سمت آقابزرگ و من برگشت:
- بعد رفتن دخترم، جا برای همه باز میشه، مخصوصاً برای اون شاهدخت ایکبیری.
از هرفرصتی برای زخمزدن به مهدختِ از همهجا بیخبر استفاده میکردن.
من احمق هم داشتم کمکم مثل اونا میشدم.
فتانه با آب و تاب ماجرای دفترچه رو براشون گفت، آقابزرگ با نگاهی که تا حالا ازش ندیده بودم، ورندازم کرد و سری تکون داد.
- حلما بابا جان، تو واقعا رفتی کلبه و دفتر یادداشت شاهدخت خانمرو ....
کارم آنقدر زشت بود که آقاجون دیگه ادامه نداد.
فتانه دفتر رو از زیر بالش بیرون کشید و سمت اونا گرفت.
- آقاجون بیا بخون، ببین چه گرگی رو بین گلهی گوسفندا آوردین... اون وقت به حلما افتخار میکنی.
از تشبیهی که کرد خندهام گرفت.
اوضاع لحظه به لحظه با خوندن اون دفتر بدتر شد.
فتانه هرچی دلش میخواست نوشته بود، از توهین به اونا، پدرم و خواهرام... حتی مادرم فاطمه.
دلم میخواست صورتش رو چنگ بندازم و سرش داد بزنم، بلندترین داد دنیا...
چیکار به مادرم داشت؟ میخواست پیاز داغ داستان زیاد باشه.
وای اگه بابا این مزخرفات رو بخونه!! چه خاکی به سرم شد... به سرمون...
بهگریه افتادم. همه، حتی خودش، اون دروغهایی که بافته بود رو باور کرده و زار میزد... عجب بازیگر اهریمنی بود این عمهی من!
وقتی بابا وارد اتاق شد، با دیدن چشمای گریونم، نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت.
به شاهدخت حق دادم که تو نگاه اول عاشقش بشه... اون یه مرد همهچی تموم بود.
پس چرا باید کاری کنم که کمرش بشکنه، اونا همدیگه رو دوست داشتن و این رو باید من عاشقِ احمق خوب درک میکردم... وای از فتنهگریهای عمه فتانه.
دیگه نتونستم اون هوای کثیف رو تحمل کنم و زدم بیرون.
بابا با دفتر خاطرات به اتاقش رفت.
طوفانی درحال وقوع بود که فقط من میدونستم کی پشت این ماجراست.
فتانه یه لحظه هم من و پدر رو تنها نذاشت و اجازه نداد تا به بابا بگم چی به چیه.
بابا بعد خوندن دفترچه با حال خرابی زد بیرون.
آنقدر حالش بد بود که با لباس راحتی، سوار ماشین شد و رفت.
سرمرو به دیوار کوبیدم و نالیدم.
کاش مادر زنده بود و این اتفاقا نمیافتاد.
کاش هیچ جنگی نمیشد و کسی کشته نمیشد تا فتانه به این روز بیفته.
موقعی که به باغ برگشت، کمرش شکسته بود... اون بابای سابقم نبود، نه نبود.
لعنت به من.
خانمبزرگ و فتانه، دورهاش کردن و ول کنش نبودن... آنقدر این بشکهی باروت رو پر کردن که شد آنچه نباید میشد...
موقع شام بود و بابا مثل باروت آمادهی انفجار.