2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88600 بازدید | 2268 پست


#پارت_287




دفتر رو بستم، سرم‌رو به سنگ پشتی تکیه دادم، آنقدر محکم که فهمیدم زخم شد.

دیگه چیزی برام مهم نبود... کسی تو مغزم هی تکرار میکرد «این دختر خود شیطانه»


با عصبانیت دفترو گوشه‌‌ای انداختم.

این ادبیات زننده و زشت رو هیچوقت ازش نشنیده بودم، اون پیش همه، شاهدختی متین و باادب جلوه کرده و تو خلوت....


این دختر واقعا خود شیطان بود.

چشمام جایی رو نمی‌دید. اون همه عشق در یک لحظه به نفرتی عجیب تبدیل شد.


مغزم پر از سوال بود و جوابی براش نداشتم. مثل کوری شده بودم که دنبال یه روزنه‌ی روشن و امیدوارکننده بود.

با این حال، ته دلم دنبال راه فرار از این همه تهمت به اون بودم.


ولی با این نوشته‌ها دیگه راه فراری نبود.

دریغ و صد افسوس که هیچ راهی پیدا نکردم.

پا نگرفته، خشک شده بودم.


برگشتم باغ، باید با یکی مشورت کنم، بی‌گدار به آب نمیزنم.

بین جمعیت حاضر تو حیاط چشمم دنبال حسام و علی‌اکبر بود تا....

ولی فتانه ول کن نبود، مادر هم بهش اضافه شد. آقا‌بزرگ بیرون رفته بود و کسی نبود بهم کمک کنه.


خشم و نفرت و حس ناخوشایند تحقیر، تو وجودم می‌جوشید. انگار همه تو حیاط از ماجرا بو برده بودن،  شاید کار فتانه باشه... با دمش گردو می‌شکست.

شایدم من اینطور فکر میکردم ولی کی از ماجرای رسوایی سعید بی‌خبر بود؟


اگه این قضیه درست باشه، باید ذره‌ذره زجر بکشه... همونطور که من ذره‌ذره عاشقش شدم، انقدر که به غلط کردن بیفته... قلب من به درک، چی کار به اون خدابیامرز داشت؟


حس‌نفرتی که با عشق جانسوز جایگزین شده بود، رهام نمی‌کرد. حس آدمی رو داشتم که از غفلت و خِنگیش استفاده کردن و حالا باید تاوان پس بده.

پس اون همه عشق و عاشقی و این بریز و بپاش همه‌ش نقشه بوده! چه قدر زیرکانه طراحیش کردن و تونستن به کشور و باغ و خونه و قلبم نفوذ کنن.


کسی دور و برم نبود تا ازشون مشورت‌ بگیرم، چه بهتر! اگه با آقا بزرگ مشورت میکردم، حتما می‌گفت «صبور باش بابا جان... اول تحقیق کن، مهدخت پاک دسته، احتمالا یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست.»


چه کاسه‌ای پدر من؟ با این مدرک‌ مگه میشه زد زیر همه‌چی!!


اگه از حسام و علی‌اکبر مشورت می‌گرفتم، اونام بی‌خبر از همه‌جا، باز مثل آقابزرگ آنقدر دست رو دست میذاشتن که مرغ از قفس‌ می‌پرید و دستمون به جایی بند نبود.


ولی گذشته از اینا، دلم به حال دخترا و خودم می‌سوخت، چطور تونست ما رو بازی بده؟ چطور تونست به کسی که بهش علاقه نداره، ابراز عشق کنه؟ چطور تونست دخترا رو گول بزنه؟


بازیگری بود که باید بهترین جوایز جشنواره‌ها رو بهش میدادن‌.


#پارت_288




کجا بود؟ چرا امروز ندیدمش؟

اون هیچوقت بیرون نمیومد، مگه اینکه ما بخوایم.

جاسوسی اون شیطان با آدمای دیگه فرق داشت... اولین قدم رو گذاشت، تو خونه و زندگی.

اولین قدمای جاسوس مهدخت آنقدر محکم و مطمئن بود که دیگه نیازی به گَشتن و پیداکردن مدارک و موشک نبود.


اون با دل همه تو باغ بازی کرد... آخرش من احمق رو به چنگ آورده و حالا می‌خواست با حامله شدنش، منو رسوای عالم و آدم کنه و کشور رو هم مال خودش بکنه.

هیچ گلوله یا بمبی شلیک نمیشد، ولی مهدخت و پدرش به راحتی همه‌چی رو مال خودشون می‌کردن.

و چه ساده بودیم ما.


فتانه و خانم‌بزرگ، تو اتاق گیرم آوردن.

مثل دو تا فرفره دوره‌ام کردن و انقدر دم گوشم گفتن و گفتن که شد آنچه نباید میشد.

چه انتظاری ازم میشد داشت، من از درون سوختم و کسی نبود که آتیش کینه و نفرتم رو خاموش کنه. مادر و خواهرم هیزم تو این آتیش ریختن و شعله‌ورش کردن و این آتیش دامن زندگیم رو سوزوند.


- الان وقت شامه، بهترین موقع است که حقش‌ رو بذاری کف دستش.


حلما خزید تو اتاق و با رنگی پریده و دستپاچه نگام کرد. دستش رو گره روسریش چرخید و رسید به لباش.

ناخن به دندون گرفت و مشغول کندن گوشه‌ی ناخن‌هاش شد.

انگار اون با یه نگاه مهدخت رو خوب شناخته بود که بهش از اولین روز محل نداد.

- بابا تو رو خدا...


فتانه غرید و نذاشت حرف بزنه:

- تو دیگه چی میگی، برو بیرون ببینم... بچه رو چه به این کارا!


حلما هم سری تکون داد و بیرون رفت.

______________________


حلما


بیشتر از هر چیزی تو دنیا، عاشق مطالعه بودم. کتاب‌ها مثل خودم تنها بودن و دو همدرد زبون هم رو بهتر می‌فهمن.


تنهایی، کتاب و بودن کسی که تو رو بفهمه، تنها خواسته‌ی من بود.

کسی که منو بفهمه... ولی کسی دور و برم نبود. پدر تا خرخره تو کار غرق بود و وقت سر خاروندن نداشت.

دخترای دیگه هم کم‌کم قید درس رو میزدن و میرفتن پی کار و ازدواج و بچه‌داری، من خیالم از طرف پدر راحت بود و به این زودی‌ها کسی نمی‌تونست منو مال خودش کنه.


ولی تو سن و شرایطی که من بودم، کسی نبود تا به سوالاتم جواب بده، باهام یه دل سیر حرف بزنه، بدون اینکه قضاوتم کنه. بدون اینکه وسط حرفام بپره و بگه همه همین شرایط رو دارن و من از تو بدبخت‌ترم.

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_289




حسی که بعد دیدن و هم‌صحبتی با شاهدخت بهم دست داد، حسی نبود که با حرف زدن خانم‌بزرگ و عمه‌ها و خاله و دیگرون پیدا کنم.

یه حس ناب و بکر بود، حسی که تازه می‌خواست پا بگیره.


شاهدخت با چشمای باز و تبسمی رو لب، به حرفام گوش داد... انگار منتظر تک به تک کلماتم بود.

با تاکید عشق پدر به مادر و زیبایی بی‌حد مامان فاطمه و شباهت من به اون، تونست به دلم را پیدا کنه.


مهدخت و من در نبود عمه فتانه، می‌تونستیم بهترین دوست برای هم باشیم. اون تحصیل‌کرده و عاقل بود، به‌روز و دست نیافتنی... ولی حالا کنارم نشسته و با عشق و ذوق به تک‌تک کلماتم واکنش نشون میداد.


حالا می‌تونستم‌ بفهمم چرا حانیه و مهنا رو مثل آهنربا جذب کرده بود.

به قول خانم‌بزرگ، اون یه جادوگر بود که همه رو جادو کرده و با خودش همراه کرده بود.


ولی به نظر من یه جادوگر دوست‌داشتنی، مهربون و زیبا بود که کم‌کم داشت قدم به دلم میذاشت.

شاید همه چیز اونی نباشه که من می‌خوام، ولی بودن مهدخت تو زندگیم بهتر از نبودش بود.


من گردن شکسته، دفتر رو دست عمه فتانه دادم. خوشحالی و بدجنسی زیر پوستش دوید.

- تو برو اتاقت، با احدی هم در این مورد نه حرف نمیزنی، فهمیدی؟


نگران چنگی به دامنش زدم و رو زمین وِلو شدم:

- عمه تو رو خدا بده بذارمش سر جاش... شاهدخت بفهمه، از دستم ناراحت میشه... بده، من مهمون اتاقش بودم...


عمه با ولعی پایان‌ناپذیر، دفترو باز کرد و مشغول خوندن شد.

مثل من با هر ورقی که برمی‌گردوند، چشماش گردشده و لب می‌گزید.


- حلما... گفتم... برو بیرون، بذار فکرام رو جمع کنم ببینم چی از تو این وا مونده‌ی بی‌صاحاب درمیارم‌.


مثل سگ پشیمون بودم، دلم‌ گواه بد می‌داد... آنقدر بد که رفتم دستشویی و از استرس محتویات معده‌ام رو بالا آوردم.


شب بابا نیومد، چند بار رفتم‌ سمت کلبه و پشیمون برگشتم.

ترس از ناراحتی شاهدخت و قضاوت‌های نابجاش مانع شد تا بهش بگم چه خبطی کردم.

می‌دونستم عمه، خیلی نقشه‌ها برای چزوندن و حتی مرگ شاهدخت داره، منم تو این کار دونسته و ندونسته کمکش کردم.


بالای ایوان‌ تو سیاهی شب، کنار نرده به اتاقش‌ زل زدم.

شاید خواب باشه! آره هست، حتما.

چراغی روشن نبود... کلافه و مغموم رو پله‌ها نشستم.


کتابی رو که مهدخت خانم بهم داده بود رو تو بغل داشتم.

باز زیر نور ماه، برای هزارمین بار متن صفحه‌ی اول رو خوندم و دستی روش کشیدم.


دستم رو دهنم چفت شد تا کسی صدای هق‌هقم‌رو نشنوه.

سرم بالا رفت و با خدا حرف زدم، به غلط کردن افتادم.


- خدایا تا صبح بابا رو برسون، نمی‌تونم، از خجالت نمی‌تونم با شاهدخت حرف‌ بزنم


#پارت_291




لعنت به من، لعنت به بی‌مادری... لعنت یه کسی که نقش مادر رو بازی میکنه و مثل مار خوش‌خط و خال بهت نزدیک میشه.

لعنت به روزی که راز دلم رو بهش بازگو کردم.


- عمه... من... من عاشق کمیل شدم.


کمیل پسرِعمو سهراب بود، هم‌سن و سال بودیم.

با پسرایی که می‌شناختم فرق داشت، سرزنده و شاد... همیشه در حال بگو و بخند، زرنگ و مومن بود.

نگاه بابا همیشه دنبالش بود، یه بار موقع نماز صبح حرفای بابا و آقاجون رو شنیدم که در مورد کمیل حرف میزدن.


- آقابزرگ قربونت برم، من تا حالا هزار بار گفتم که دلم نمیخواد جای شما بشینم، من اصلاً تخصصم یه چیز دیگه است...

دلم میخواد به دخترام‌ برسم، یه جای تازه برای زندگی پیدا کردم...


ولی آقابزرگ هی اصرار میکرد.

- پس‌ کی رو بذارم؟ ها؟ این سهراب لندهور و ساده رو که زود گول میخوره.


- نه من یکی دیگه رو بهتون پیشنهاد میکنم، یکی که خیلی وقته زیر نظر دارمش... کمیل پسر سهراب.

آقا جون چرا‌ کُفری میشی، اون پسر درسته یه نوجوون هست ولی به خدا از سهراب خیلی باهوش‌تره. شما و من آموزشش میدیم و برای آینده آماده‌اش می‌کنیم.


از اون موقع بود که کم‌کم فکر کمیل تو ذهنم و قلبم نفوذ کرد.


فتانه از اون‌شبی حرف میزد که بی‌تاب بودم و هر چی بود و نبود رو از زیر زبونم بیرون کشید و حالا با همون حرفا داشت بهم‌ هشدار میداد.


عصر بابا رو دیدم که داشت نهار دیر وقتش رو می‌خورد. خستگی از تن و جوونش بالا می‌رفت. تصمیمم و گرفتم که بعد نهار، برم و همه‌چی رو به بابا بگم... هرچه بادا باد.


بابا قلبش مثل سنگ شده بود ولی برای ما و خانواده‌اش چیزی تو محبت کم نمیذاشت. نمیدونم اگه بفهمه دختر نوجونش عاشق شده، چه واکنشی نشون بده. شاید ‌کار به جاهای باریک بکشه، نمیدونم شاید...


خودش عاشق شاهدخت شده و این برای منِ عاشق واضح بود.

پس شاید دو عاشق، حرف هم‌‌و بهتر بفهمن... شاید کار به دعوا و مرافعه نکشه!!


اون‌ خسته، خوابید و من نتونستم‌ باهاش حرف بزنم.

حانیه به اتاق اومد:

- عمه کارت داره.


رنگ به رخ نداشتم که پا تو اتاقش‌ گذاشتم. خندون رو تخت پادشاهی نشسته و مثل همیشه تو دهنش یه چیزی برای خوردن بود.

- عمه بابا اومده، میخوای چی کار کنی؟


قیسی و پشت بندش گردو رو چپوند تو دهنش. با ورود آقا‌بزرگ و خانم‌بزرگ به اتاق، مات نگاهشون کردم.

خدای من اینجا چه خبره؟


فتانه قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت:

- آقابزرگ بیا و ببین چه ماری تو آستین داشتی و خودت خبر نداشتی.


زد زیر گریه... خانم‌بزرگ نگاه خشمگینی به صورتم انداخت، رفت و کنار عمه رو تخت نشست و شونه‌هاش رو ماساژ داد.


#پارت_291




لعنت به من، لعنت به بی‌مادری... لعنت یه کسی که نقش مادر رو بازی میکنه و مثل مار خوش‌خط و خال بهت نزدیک میشه.

لعنت به روزی که راز دلم رو بهش بازگو کردم.


- عمه... من... من عاشق کمیل شدم.


کمیل پسرِعمو سهراب بود، هم‌سن و سال بودیم.

با پسرایی که می‌شناختم فرق داشت، سرزنده و شاد... همیشه در حال بگو و بخند، زرنگ و مومن بود.

نگاه بابا همیشه دنبالش بود، یه بار موقع نماز صبح حرفای بابا و آقاجون رو شنیدم که در مورد کمیل حرف میزدن.


- آقابزرگ قربونت برم، من تا حالا هزار بار گفتم که دلم نمیخواد جای شما بشینم، من اصلاً تخصصم یه چیز دیگه است...

دلم میخواد به دخترام‌ برسم، یه جای تازه برای زندگی پیدا کردم...


ولی آقابزرگ هی اصرار میکرد.

- پس‌ کی رو بذارم؟ ها؟ این سهراب لندهور و ساده رو که زود گول میخوره.


- نه من یکی دیگه رو بهتون پیشنهاد میکنم، یکی که خیلی وقته زیر نظر دارمش... کمیل پسر سهراب.

آقا جون چرا‌ کُفری میشی، اون پسر درسته یه نوجوون هست ولی به خدا از سهراب خیلی باهوش‌تره. شما و من آموزشش میدیم و برای آینده آماده‌اش می‌کنیم.


از اون موقع بود که کم‌کم فکر کمیل تو ذهنم و قلبم نفوذ کرد.


فتانه از اون‌شبی حرف میزد که بی‌تاب بودم و هر چی بود و نبود رو از زیر زبونم بیرون کشید و حالا با همون حرفا داشت بهم‌ هشدار میداد.


عصر بابا رو دیدم که داشت نهار دیر وقتش رو می‌خورد. خستگی از تن و جوونش بالا می‌رفت. تصمیمم و گرفتم که بعد نهار، برم و همه‌چی رو به بابا بگم... هرچه بادا باد.


بابا قلبش مثل سنگ شده بود ولی برای ما و خانواده‌اش چیزی تو محبت کم نمیذاشت. نمیدونم اگه بفهمه دختر نوجونش عاشق شده، چه واکنشی نشون بده. شاید ‌کار به جاهای باریک بکشه، نمیدونم شاید...


خودش عاشق شاهدخت شده و این برای منِ عاشق واضح بود.

پس شاید دو عاشق، حرف هم‌‌و بهتر بفهمن... شاید کار به دعوا و مرافعه نکشه!!


اون‌ خسته، خوابید و من نتونستم‌ باهاش حرف بزنم.

حانیه به اتاق اومد:

- عمه کارت داره.


رنگ به رخ نداشتم که پا تو اتاقش‌ گذاشتم. خندون رو تخت پادشاهی نشسته و مثل همیشه تو دهنش یه چیزی برای خوردن بود.

- عمه بابا اومده، میخوای چی کار کنی؟


قیسی و پشت بندش گردو رو چپوند تو دهنش. با ورود آقا‌بزرگ و خانم‌بزرگ به اتاق، مات نگاهشون کردم.

خدای من اینجا چه خبره؟


فتانه قیافه‌ی مظلومی به خودش گرفت:

- آقابزرگ بیا و ببین چه ماری تو آستین داشتی و خودت خبر نداشتی.


زد زیر گریه... خانم‌بزرگ نگاه خشمگینی به صورتم انداخت، رفت و کنار عمه رو تخت نشست و شونه‌هاش رو ماساژ داد


#پارت_292




- باز چی شده؟ به این بخت برگشته‌ی مادر مرده چی‌کار دارین آخه... این بیچاره که قبول کرده بعد زایمان برگرده خونه‌اش.

سمت آقابزرگ و من برگشت:

- بعد رفتن‌ دخترم، جا برای همه باز میشه، مخصوصاً برای اون شاهدخت ایکبیری.


از هر‌فرصتی‌ برای زخم‌زدن به مهدختِ از همه‌جا بی‌خبر استفاده میکردن.

من احمق هم داشتم کم‌کم مثل اونا میشدم.


فتانه با آب و تاب ماجرای دفترچه رو براشون گفت، آقابزرگ با نگاهی که تا حالا ازش ندیده بودم، ورندازم کرد و سری تکون داد.

- حلما بابا جان، تو واقعا رفتی کلبه و دفتر یادداشت شاهدخت خانم‌رو ....


کارم آنقدر زشت بود که آقاجون دیگه ادامه نداد.

فتانه دفتر رو از زیر بالش بیرون کشید و سمت اونا گرفت.

- آقاجون بیا بخون، ببین چه گرگی رو بین گله‌ی گوسفندا آوردین... اون وقت به حلما افتخار میکنی.


از تشبیهی که کرد خنده‌ام گرفت.

اوضاع لحظه به لحظه با خوندن اون دفتر بدتر شد.

فتانه هرچی دلش می‌خواست نوشته بود، از توهین به اونا،‌ پدرم و خواهرام... حتی‌ مادرم فاطمه.

دلم‌ میخواست صورتش رو چنگ بندازم و سرش داد بزنم، بلندترین داد دنیا...

چی‌کار به مادرم داشت؟ میخواست پیاز داغ داستان زیاد باشه.

وای اگه بابا این مزخرفات رو بخونه!! چه خاکی به سرم شد... به سرمون...


به‌گریه افتادم. همه، حتی خودش، اون دروغهایی که بافته بود رو باور کرده و زار میزد... عجب بازیگر اهریمنی بود این عمه‌ی من!


وقتی بابا وارد اتاق شد، با دیدن چشمای گریونم، نگاه مهربونش رو به صورتم دوخت.

به شاهدخت حق دادم که تو نگاه اول عاشقش بشه... اون‌ یه مرد همه‌چی تموم‌ بود.

پس چرا باید کاری کنم که کمرش بشکنه، اونا همدیگه رو دوست داشتن و این رو باید من عاشقِ احمق خوب درک میکردم... وای از فتنه‌گری‌های عمه فتانه.

دیگه نتونستم اون هوای‌ کثیف رو تحمل کنم و زدم بیرون.


بابا با دفتر خاطرات به اتاقش رفت.

طوفانی درحال وقوع بود که فقط من میدونستم کی پشت این ماجراست.

فتانه یه لحظه هم من و پدر رو تنها نذاشت و اجازه نداد تا به بابا بگم چی به چیه.


بابا بعد خوندن دفترچه با حال خرابی زد بیرون.

آنقدر حالش بد بود که با لباس راحتی، سوار ماشین شد و رفت.


سرم‌رو به دیوار کوبیدم و نالیدم.

کاش مادر زنده بود و این اتفاقا نمی‌افتاد.

کاش هیچ جنگی نمیشد و کسی کشته نمیشد تا فتانه به این روز بیفته.


موقعی که به باغ برگشت، کمرش شکسته بود... اون بابای سابقم نبود، نه نبود.

لعنت به من.

خانم‌بزرگ و فتانه، دوره‌اش کردن و ول کنش نبودن... آنقدر این بشکه‌ی باروت رو پر کردن که شد آنچه نباید میشد...


موقع شام بود و بابا مثل باروت آماده‌ی انفجار.


#پارت_293




سعید


رو به فتانه‌ی خندون کردم:

- به حانیه بگو برای شام صداش کنه.


فتانه خنده‌ای کرد:

- به روی چشم.


رو انگشتاش ضرب گرفته بود و پرواز میکرد، انگار نه انگار که دکتر براش استراحت مطلق نوشته بود.

رو زندگی آتیش گرفته‌ی برادرش، رو قلب شکسته‌ی من... رو اشک‌های مهنا و حانیه درحال رقص بود‌.


کمرم شکست. نفرین به تو مهدخت... نفرین به دل سیاهت.

نفرین به چشمای زیبا و نفس‌گیرت.

نفرین به آغوش خواستنیت.


مادر باز با ناله و دشنام به حیاط رفت.

به دخترام، خانواده‌م به همه توهین کرده بود ولی توهینش به فاطمه جای بخشش نداشت. چی‌کار به اون داشت، فاطمه که دستش از دنیا کوتاه بود.


آقابزرگ به همراه حسام و علی‌اکبر از ماشین پیاده شدن. کاش قدمی به طرفش برداشته و میگفتم که چی شده؟

ولی نفرت، خشم و سرخوردگی همراه حرف‌ها و تحریک‌های مادر و فتانه دست به دست هم دادن تا به کسی چیزی نگم.


حتی از خودش هم‌ نخواستم‌ بپرسم، حتماً انکار میکرد یا ادعا میکرد که براش پاپوش دوختن یا برام عشوه میومد و باز تو دلش بهم می‌خندید و می‌گفت «سعید با یه بوسه زود وا داد... باز‌ خر ‌شد.»


بعد چند دقیقه سفره‌ی شام پهن شد.

خندون و با موهایی که پشت سرش جمع کرده و زیر روسری بود، با مانتویی سفید و کوتاه با گلدوزی رو سینه‌اش جلو اومد.


از پشت پنجره نگاهش‌ کردم، دست تو دست حانیه با هم می‌گفتن و می‌خندن.

دیگه اون حس چند ساعت پیش رو بهش نداشتم.

از دیدنش چندشم شد... با پشت دست محکم لبام رو پاک کردم.

چطور نفهمیدم همه‌ی این کارا از اولین هم‌صحبتی، خواستگاری، فرار و داستان جواهرات و... همه مو به مو با نقشه داشته اجرا می‌شده.


پیدا شدن این دفترچه کم از معجزه نداشت. اصلا کی پیداش کرده بود؟

مهم بود؟ نه... از قدیم گفتن جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعتِ.

یه آدم چقدر میتونه دورو باشه... چه بازیگری بود این شیطان.


رفتم‌ پذیرایی... گوش تا گوش آدم نشسته بود. با دیدنم تقریباً همه نیم‌خیز شدن.


مهدخت بین حانیه و حلما نشسته بود و با بقیه خوش و بش میکرد. خوب تونسته بود خودش رو تو دل همه جا کنه عفریته...


فقط یه چیزی این وسط درست نبود.

موقع بیماری مهنا، اشک چشاش تمومی نداشت. با التماساش، قبول کردم تا مهنا  به کلبه بره.

گیج بودم، مثل یه فرفره که داشت دور خودش می‌چرخید.

کی راست میگه؟ کی دروغ؟

خدا کنه کسی متوجه نوشته‌های دفترچه نشه.


#پارت_294




نفرت بود که داشت تو وجودم شعله می‌کشید و تمومی نداشت و هر لحظه بیشتر می‌شد.

آتش شعله‌ور شده‌ای که دامن مهدخت و دل خودم‌ رو به خاکستر تبدیل کرد.

نیازی به تحقیق و مشورت نبود، اون با نقشه به زندگیم اومده بود.


میخواست با یه بچه تو شکمش، فرار کنه و اَنگ ناپاکی رو بهم بزنه، اون و پدر بی‌همه چیزش واسه کشور و خودم نقشه‌ها داشتن.


حلما یه گوشه کز کرده و شاهد ماجرا بود.

چشماش مثل کاسه‌ی خون‌ بود، لب وا کرد چیزی بگه که فتانه دستش رو دور بازوش محکم کرد و کشید سمت خودش.


- بایدم مثل اسپند رو آتیش‌ باشی...

فتانه ول کن نبود، مثل مار به دست و پام می‌پیچید.


مهدخت، نگران نگاهی به حلما انداخت و خواست بره سمتش که فتانه بینشون ایستاد.

شنیدم که زیر لب به حلما گفت:

- حلما جان طوری شده؟ چرا....

فتانه به جای حلما جواب داد:

- به شما ربطی نداره خانوم.


مهدخت باز برگشت و کنار سفره نشست و نگاه از حلما نگرفت.


عصبی سری تکون دادم، ببین چطور داره برای حلما دلسوزی میکنه! اونم الکی.

یاد بوسه‌های عاشقانه و آغوشای گرم برای دخترا و خودم افتادم. یاد احترامش به آقا‌بزرگ... یاد حجب و حیاش....


از درون داشتم می‌سوختم.

چطور بازیچه‌ی دست یه دختر شدم؟

اون اگه دنبال جاسوسی برای پدرش بود.

پس چرا این همه ثروت رو برای کشورم خرج کرد؟


نفسی گرفتم:

- آبجی سودابه لطفاً برای بچه‌ها تو آشپزخونه سفره بنداز.


سودابه دیس برنج رو تو سفره جا داد، انگشت شصت‌شو که به خورشت گرفته بود، لب زد.

- وا داداش! برا چی؟


نگاه گذرایی به جمعیتی که کنار سفره نشسته بودن انداختم، اون وسط دیدن صورت مهدخت، مثل خاری بود که تو چشمم رفت.

چشمام سوخت، چند بار پلک زدم.

کارم درسته؟ کاری که میخوام بکنم، درسته یا نه؟

- همه‌ی بچه‌ها بیرون.


سودابه و سمانه، بشمار سه، بچه‌ها رو ردیف کردن پشت هم...

مهنا دوید بغلم:

- بابا من‌ نرم دیگه، بذار کنار مامان بشینم.


- نه عزیزم، دست آبجی حانیه رو بگیر و برو بیرون.


حلما مثل فشنگ‌ بلند شد.

- تو نه بابا، تو باید باشی.


رنگ به رو نداشت، دست و پاش رو ویبره بود. به وضوح میشد فهمید که ترسیده.

باید باشه تا ببینه چه بلایی میخوام سر کسی که به خانواده‌ام، به فاطمه توهین میکنه، میارم.

کسی که با لباس مقدس عشق وارد حریم زندگیم شد.


#پارت_295




اطراف سفره خالی شد.

مادر با نفرت نگاهی به طرف مهدخت انداخت، فتانه از حلما جدا نمیشد.


- همه به گوش باشن، میخوام حرف مهمی رو به اطلاع جمع برسونم.


مهدخت و بقیه با تعجب بهم زل زده بودن.

- سعید خان چی میخواد بگه که اطراف سفره رو خالی کرد؟


همه گوش شده بودن‌. نفس عمیقی‌ کشیدم و با لحن جدی گفتم:

- همانطور که میدونین، من و شاهدخت قراره بعد سالگرد عماد با هم ازدواج کنیم.


مهدخت کمی سرش‌و خم کرد رو شونه‌ش و با عشق نگاهم کرد. همه دست زدن، یکی دو نفر از زن‌ها کِل کشیدن و....

مادر و فتانه و حلما یه گوشه نشسته و خون خونشون رو می‌خورد.


زن‌عمو راضیه بلند شد و مهدخت رو هم بلند کرد و بوسیدش.

مهدخت هم محکم زن‌عمو رو بوسید و با گونه‌های آلبالویی نگاهی بینمون رد و بدل شد که سرش رو پایین انداخت.


حالم از این همه نقش و نگاه به هم می‌خورد. بی‌تفاوت به اون نگاه‌ها، ادامه دادم:

- برای اینکه با ایشون بیشتر آشنا بشم، به طور مخفیانه به مدت ۳ ماه صیغه‌ی من شدن.


اون بگو و بخند و کِل، تبدیل به سکوت شد و بعد پچ‌پچ کل سفره رو گرفت. مهدخت مثل لبو سرخ شده بود و ناباورانه نگاهم میکرد.

زدی ضربتی مهدخت خانم، ضربتی نوش کن.


علی اکبر و حسام وارد پذیرایی شدن و با دیدن اوضاع، فهمیدن که شرایط عادی نیست.

سودابه زیر گوش علی اکبر چیزی زمزمه کرد و اون با تعجب بهم خیره شد.


- همه میدونید، تو کشور شاهدخت حکم زنی که صیغه‌ی مردی بشه چیه؟


مهدخت سر به زیر با انگشتاش ور میرفت. عمیق نفس می‌کشید، سینه‌اش به سرعت بالا پایین میشد.


- شلاق و حبس حکم کسیِ که صیغه میشه...


علی‌اکبر بی‌خبر، خودش رو رسوند کنارم و دستی رو شونه‌ام گذاشت.

- معرکه گرفتی سعید خان؟


بی‌توجه به حرف علی‌اکبر، دستش رو از رو شونه‌ام کنار زدم.

مهدخت رو که قدمی باهام‌ فاصله نداشت نشون دادم.

- ولی خوب ایشون قبول کرد که به هم محرم‌ بشیم... اتفاقاً برای منم خوب شد. کاملاً شناختمش و تصمیمم رو در مورد ایشون گرفتم


#پارت_296



همه‌ی چشما که به مهدخت سربه‌زیر خیره شده بود به طرف من برگشت.

قیافه‌ی اونا به خنده نشست.

فکر میکردن کم‌کم باید سوروسات عروسی رو آماده کنن.


سمانه میون کِل کشیدن با صدای بلند گفت:

- خدا رو شکر بالاخره عروسی به کوچه‌ی ما هم رسید.


حلما بُغض کرده بود، مادر و فتانه هم کنار دیوار وایساده بودن.


- آره خواهر من، بالاخره عروسی به خونه‌ی ما رسید... ولی نه با ایشون...


دست‌های سمانه و سودابه و دیگران که دست میزدن رو هوا خشک شد.

مهدخت آب دهنش رو قورت داد و چشماش دو‌دو زد.

با دست به مهدخت رنگ پریده اشاره کردم:

- این به درد من نمیخوره، من با شاهدخت ازدواج نمی‌کنم.


- یعنی چی... یعنی چی ازدواج نمیکنی؟

حسام بود که با بهت پرسید.


پوزخندی زدم:

- خب به دلم نَنِشست دیگه... مگه زوره.


فتانه که فتح‌الفتوح‌ شده بود، با صدای شادی پرسید:

- پس اینو چی کار کنیم؟ بَرش گردونیم پیش پدر بی‌همه چیزش.


مهدخت تلوتلو خورد و سمت پنجره رفت. دست رو دهنش گذاشت و چشماش رو به گل‌های فرش دوخت.


- خوب.‌.. خوب... خوب خواهرم پرسید اینو چی‌کار کنیم؟ به قول فتانه، همون بهتر که با نگهبانِ باغ ازدواج کنه.


نفس همه تو سینه حبس شده بود...

صدای تپش‌های قلب شکسته‌ام رو خوب می‌شنیدم. قلبی که هنور خنک نشده بود.

مهدخت سرش رو یه ضرب بالا گرفت و مات نگاهم کرد.


فتانه خنده‌ای سر داد:

- همون روز اول فهمیدم این به درد نگهبان باغمون میخوره.


مثل مجسمه بهم خیره شده بود.

شاید نفس هم نمی‌کشید!!

شاید فکر نمی‌کرد دستش برام رو شده باشه!

دلمو شکست، تحقیرم کرد حالا باهاش بی‌حساب شده بودم.

چشماش بارید... سرش‌و تکون داد.

نمی‌تونست تعادل خودش رو حفظ کنه...


رفتم کنارش... پشت به جمعیت، تو خودش جمع شده و دستش رو به لبه‌ی پنجره گرفته بود.

پیشونی بلندش که روزی بوسیده بودمش، حالا پر از عرق بود. دونه‌های درشت عرق... انتظار رو شدن دستش رو نداشت.


#پارت_297




معرکه‌ای گرفته بودم که صدا از کسی بلند نمیشد. کسی جرئت نداشت حرفی بزنه.

من‌و کنارش دید، برگشت و نگاهم کرد.

داشت گریه می‌کرد...

دیگه خام اون اشک‌ها نمیشم شیطان.


- سعید... سعید من... من... نمی‌فهمم...


نذاشتم حرفش تموم بشه و یه سیلی محکم تو صورتش زدم، آنچنان محکم که کف دستم سوخت.


صورتش مثل یخ بود، سرد سرد سرد.


پنجرۀ پذیرایی باز بود، طرفِ دیگه‌ی صورتش به لبه‌ی پنجره خورد و آه بلندی کشید.


حلما اومد و بینمون وایساد:

- بابا تو رو خدا...


از پشت سر حلما، دیدم مهدخت دست‌های لرزون‌شو رو زخمی‌ که خون ازش میومد، گذاشت.

جای انگشتام‌ رو صورتش.....


آقابزرگ اومد کنارم و داد زد:

- سعید خجالت بکش... این چه معرکه‌ای گرفتی؟ این راه حلش نیست پسر.


فتانه که پیروزمندانه روی صندلی نشسته بود و لبخندی گوشه‌ی لبش داشت.

به زور خودشو بلند کرد و اومد کنار پدر.

- اون باید خجالت بکشه نه سعید.


مهدخت مثل بید می‌لرزید. دیگه دلم به حالش نسوخت.


حسام اومد و مشت گره کرده‌ام رو تو هوا گرفت:

- سعید چه خبره؟ چی شده ها؟ این کارا چیه مرد؟ اون‌ زنته، خجالت بکش.


حسام دستشو دور مچم محکم کرد.

باور نمیکرد که آخر کار این دو عاشق شیدا به اینجا و این آبروریزی بکشه.


مهدخت تو خودش مچاله شده بود، صورت زیباش و جای انگشتای قدرتمند من...

یعنی منم می‌تونستم آنقدر بد باشم و خودم خبر نداشتم.


حلما برگشت طرفش، شونه‌هاش لرزید.

- مگه من چی ... چی کار کردم که لایق این سیلی بودم؟


دفتر تو دستم بود محکم پرت کردم طرفش... به کِتفش خورد.

فهمیدم که دستش درد گرفت ولی اصلاً برام مهم نبود.

خون پیشونیش بند نمیومد، از لای انگشتاش خون راه باز کرد و رو روسریش چکه کرد.


حلما دستمال روی زخمش گذاشت و با دستش محکم زخم رو فشار داد.

آخ مهدخت بلند شد.


انگار دلم و مغزم بی‌حس شده بودن که به اون همه درد و گریه هیچ واکنشی نشون نمی‌دادم، پس چرا این دل لامصب خنک نمیشد


#پارت_298




- این دفتر خاطرات منه، پیش تو چی کار میکنه؟


نیشخندی زدم و باز هجوم بردم سمتش، علی اکبر و حسام من رو کشیدن عقب.

- بخونش و خجالت بکش حروم.زاده... فتانه درست میگه، تو همه کاره‌ای، همه‌کاره، یه شیطان، بدتر از شیطان.


رنگ به رخسار نداشت، خون روی صورتش رو باز با پشت دستش و دستمال پاک کرد.

ولی زخمش عمیق‌تر از اونی بود که خونش بند بیاد.


کم‌کم همه از پذیرایی بیرون رفتن به جز آقابزرگ و خانم‌بزرگ و خواهرا و برادرا.


به کمک حلما روی زمین نشست، مثل گچ دیوار صورت و دستاش سفید شده بودن... مثل یه مُرده.

دفتر و کشید به طرف خودش و چند صفحه‌اش رو ورق زد.


مادر زیر لب ناله و نفرینش به راه بود و اشکاشو با گوشه‌ی روسری پاک میکرد و چشمش به مهدخت بود.

اگه می‌تونست اونم یه سیلی به مهدخت میزد تا آروم بگیره. ولی حضور آقا‌بزرگ مانع میشد‌... برای همین به ناله و نفرین بسنده کرده بود.


میون هق‌هق گریه، مهدخت خودشو کمی بالا کشید و دفتر رو نشون همه داد:

- سعید به خدا من اینا رو ننوشتم... به جون حلما من ننوشتم.


رفتم جلو تا یه سیلی دیگه بهش بزنم که حلما مانع شد:

- بابا تو رو خدا.


حلما هم داشت گریه میکرد.

انقدر ازم ترسید که پشت حلما مچاله شد، چه بازیگر قهاری بود، اشک چشماش تمومی نداشت.

با یادآوری چهره‌ی پدرش و نقشه‌هاش برای کشورم دیگه نتونستم تحمل کنم و به سمتش حمله‌ور شدم.


- چرا دروغ میگی، این مگه خط تو نیست بی‌همه‌چیز؟


اگه علی‌اکبر و حسام نبودن، شاید می‌کشتمش.  


- به خدا مهدخت این جوری ولت نمیکنم تا برگردی پیش پدر عَوَضیت... کاری باهات میکنم که خودش به غلط کردن بیفته.


چشمام‌ تر شد، مثل همه‌ی اونایی که اونجا بودن، به جز فتانه.

صدای گریه‌ی حلما و مهدخت و زن‌های دیگه قاطی شده بود.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792