2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88663 بازدید | 2268 پست


#پارت_149




برگشتم و نگاهش کردم، تو بغلش بودم.

- ترمه، اگه... اگه قرار باشه برگردیم... دلم  نمیخواد تو هم....


اجازه نداد حرفم تموم بشه و دستی رو کمرم کشید و چشم‌غره رفت.


رو تخت نشستم و دلم‌ رو ماساژ دادم:

- خوش به حالت که تا حالا عاشق نشدی، عشق فقط برای من آوارگی و حقارت داشت، خوش به حالت ترمه.


سری تکون داد و گفت:

- من تَه دلم روشنه.


با یاالله پدر سعید به تراس رفت و خوش‌آمد گفت. به قول مادرم، ترمه با سرزبونش دل سنگ رو هم آب میکنه، چه برسه به قلب مهربون آقابزرگ.


انگار ترمه برای آقابزرگ نقشه‌ها داشت که این طور به پروپای پیرمرد محترم می‌پیچید.

واقعا دوستش داشت و بهش احترام‌ میذاشت و به شوخی میگفت آخرش هووی خانم‌بزرگ میشم.

ولی ترمه با نگاه به آقابزرگ، یاد پدر پیرش می‌افتاد که ازش دور بود.


اگه خانم بزرگ‌ بفهمه، حتما جرواجرش میکنه.

دلم می‌خواست رو تراس بشینن.

ولی داخل کلبه شدن و تو پذیرایی اومدن.


روسری‌مو سرم انداختم، تو آینه نگاهی به خودم انداختم... مثل روح سرگردان شده بودم.

بی‌هیچ رنگ و رویی، یه مسخ شده‌ی بی‌حال و شکست‌خورده.


سلامی کردم و رفتم کنارشون.

همه برای احترام‌ از جاشون بلند شدن. ترمه بفرماییدی زد و پشت سر من ایستاد.


کنار آقابزرگ نشستم.

سرم پایین بود و به انگشتای کشیده‌ام نگاهی انداختم. روزگاری با اینا پیانویِ قصر رو تو مهمونیای خصوصی میزدم‌ و حالا باهاشون دارو می‌نویسم.

روزی برای سرخوشیِ مست شده‌ها و امروز برای درمانِ دردها.


پدر سعید بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب:

- بابا جان من دیگه نمیدونم به چه زبونی ازتون بابت رفتار دخترم عذربخوام.


نگاهی گذرا به حسام و علی‌اکبر انداختم.

شرمندگی رو میشد تو چهره‌ی آفتاب سوخته‌ی علی‌اکبر و نگاه‌های دزدیده شده‌ی حسام دید.


بدون اینکه سعید رو ببینم، لب زدم:

- من حال فتانه خانم رو درک میکنم.

بعضی از حرفا نباید آدم رو ناراحت کنه،

بلکه باید آگاهت کنه.


#پارت_150




برگشتم سمت ترمه:

- ممکنه برامون شربت بیاری!


چشمی‌ گفت و طرف یخچال رفت.


- از اینجا نه... شربت بهار نارنج تو آشپزخونه بزرگه هست.


مات نگاهم کرد، فهمید که میخوام باهاشون خصوصی حرف بزنم.


بعد رفتن ترمه، به آقابزرگ رو کردم:

- ظهر خدمت آقا سعید هم عرض کردم که  حضورم‌ اینجا باعث ناراحتیِ خیلیا شده.


نفس‌های بلند آقا بزرگ و افتادن دونه‌های تسبیحش، تنها صدایی بود که میومد.


- برای همین با هم قرار گذاشتیم‌ که شما زحمت ترمه رو بکشید و اونو تحویل خانواده‌اش بدین.


- آقا بزرگ من هیچ‌ توافقی با مهدخت خانم نکردم.

سعید بود که حرفمو قطع کرد و با حرص پاش رو انداخت رو پای دیگه‌اش.

همه با تعجب به حرف‌های من و سعید گوش میدادن.


بدون توجه به اعتراض سعید ادامه دادم.

- برای خودمم اگه ممکنه با دکتر کبیری صحبت کنید تا تو یکی از اتاق‌های پانسیون بیمارستان‌ یه تخت بهم بِدن... دیگه نمیخوام مزاحم و سربار باغ و اهالیش باشم.


ضعف کرده بودم و دستام یخ بود.

- در ضمن دلم نمیخاد تا روز آخر ترمه از این موضوع مطلع بشه... اون گناهی نداره و نباید پاسوز من‌ بشه.


دل درد امونم رو بریده بود. سرم‌ رو گردنم‌ سنگینی میکرد.

کاش زودتر میرفتند.

حسام نفسی تازه کرد :

- ولی خانم دکتر ما برای شنیدن این حرف‌ها اینجا نیومدیم که... ما اومدیم تا...


ترمه با سینی شربت وارد شد. از قیافش مشخص بود که دمقِ.


حسام حرفش رو خورد و زیر چشمی به سعید که پیشونیش رو عرق گرفته بود، نگاهی انداخت.


ترمه شربت رو تعارف کرد. سینی شربت خالی شد که رسید روبه‌روی من و کمی خم شد.

با دست سینی رو پس زدم.

- ببخشید من حالم خوب نیست، با اجازتون...


سرم تو دوران بود. نتونستم جایی برم و دوباره مثل جنازه روی مبل افتادم.

ترمه اومد بالا سرم، دستمو رو دلم گذاشتم و تو خودم مچاله شدم.


یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_151



- از سر شب حالش خوش نیست.

اینا رو با نگرانی به حسام میگفت.


- شاید مسموم شده؟


- نه آقای دکتر.

خم شد و زیر گوش حسام چیزی گفت.


عرق سردی روی پیشونیم نشست...

دستامو روی مبل گذاشتم تا بلند شم و برم اتاق که....

آقابزرگ و علی اکبر صلاح ندیدن اونجا باشن. با ترمه خداحافظی کرده و رفتن.


ترمه زیر بغلم رو گرفت و به اتاق برد، روی تخت افتادم.


- نگران نباش ترمه خانم، چیزی نیست، با یه سِرم و آمپول حالشون رو به راه میشه.


ترمه ملافه روی بدنم کشید و از حسام تشکر کرد.

حالا دیگه حسام مثل روز اول بهم بی‌محلی نمیکرد.


بعد چند لحظه کلبه ساکت شد.

چشمام رو از شدت درد باز کردم، عرق کرده و موهام‌ به گردن و اطراف صورتم چسبیده بود.


با کمک دیوار به دستشویی رسیدم.

کنار در، رو زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و سرمو روی زانو گذاشتم.

بر سر زانو سرِ من... زیر دلم زُق‌زُق میکرد.


حس کردم آشنایی کنارم نشسته، چشمام را که غرق خواب بود باز کردم و با دیدن سعید جا خوردم.

چند بار پلک زدم تا ببینم تو خوابم یا بیداری!!


جا خورده بودم و انتظار این یکی رو نداشتم.

سعید تو روز روشن با فاصله‌ی چند متری ازم قدم میزد و کاری به کارم نداشت. انگار نه انگار که مهدختی کنارش هست.

اونوقت این موقع شب... تو اتاق خواب من چی کار داشت؟


اونی که کنارم زانو زده و لیوان دستش بود

برام یه غریبه بود.

درمانده نگاهم کرد:

- حالت خوبه؟ چیزی لازم داری؟


چشمام‌ رو بستم... نفس نفس زدم، حال حرف زدن نداشتم.


- شاید سردیتون کرده باشه... چای نبات براتون آوردم.

اتاق رو نشون داد:

- پاشو رو تخت بشین و یه کم بخور.


نمیدونم تو تاریکی اونجا، ناراحتی و اخم نشسته رو صورتم رو دید یا نه.

- نیازی به چای نبات ندارم، برید بیرون.


#پارت_152




نرفت... نزدیک‌تر اومد، نفساش به صورتم خورد.

- بذار کمکت کنم... باید رو تخت بخوابی.


چشمام سوخت... مثل دلم.

اشک‌هام انقدر سمج بودن که از چشمای بسته هم بیرون زدن و بی‌مهابا باریدن.


- خواهش میکنم برو بیرون و تنهام بذار، بودنت بیشتر آزارم میده.


کاش نمیرفت... کاش به حرفم گوش نمی‌داد و تا آخر عمر کنارم می‌موند.


لیوان‌‌و روی میز گذاشت و کمی تو تاریکی نگاهم کرد.

سرم رو بلند کردم و به هم زل زدیم.

در رو باز کرد... هوای خنک بهاری تو کلبه راه باز کرد و طره‌ای از موهام رو اطراف صورتم چرخوند.


تو نگاهش غم بود... غمی بزرگ، بزرگتر از غم عشق من.

با بسته شدن در، چشمام رو بستم و به دیوار تکیه دادم و زار زدم.


بعد از خالی شدن دل وامونده‌م، همتی کرده و خودم رو به تخت رسوندم، کمی از چای نبات خوردم، عجیب بود که مثل آبی روی آتش شد.

لیوان رو محکم بین انگشتام داشتم... گرمای لیوان دلم‌رو گرم کرد.


بعد رفتن سعید، حسام و ترمه با هم  برگشتن. نمیدونم کجا رفتن و از کجا برگشتن.

با تزریق آمپول و سِرم حالم لحظه به لحظه بهتر شد.


گویا بعد از اینکه تو تخت افتادم... ترمه با حسام رفته بوده تا از خونه‌شون برام‌ دارو بیاره.


با راهی کردن حسام، ترمه برگشت پیشم.

وقتی از بابت من خیالش راحت شد، رفت تا بخوابه، چشماشو به زور باز نگه داشته بود.


تا صبح مثل جنازه افتادم. حتی به اومدن سعید و ترحمش فکر نکردم. تو خیالم

نتونستم اون لحظه‌ی خاص رو بالا پایین کنم و از توش یه کلیپ عاشقانه بسازم.


فردا نتونستم بیمارستان برم، دکتر کبیری به تلفن کلبه زنگ زد و از ترمه جویای احوالم شد.


- فکر نکن نفهمیدم، شب منو فرستادی دنبال نخود سیاه... حالا چی می‌خواستی بگی که من نباید می‌فهمیدم.


اتاق رو کمی مرتب کرد:

- دستت درد نکنه، داشتیم مهدخت خانم!؟ من که همه‌ی جیک و پیکت رو میدونم، حالا غریبه شدم!



#پارت_153




خودمو به خواب زدم تا مجبور به دروغ گفتن نشم.

با صدای خنده‌های مهنا، چشمامو باز کردم.

خودش رو انداخت تو تخت و خزید بغلم.

مثل یه فرشته‌ی کوچیک که خدا از بهشت انداخته باشه تو آغوش گرمم.


صدای حانیه هم که داشت با ترمه میگفت و می‌خندید از پذیرایی می‌اومد.


حالم خیلی خوب بود... سرخوش از تخت پایین اومده و با مهنا رفتم رو تراس.


بساط صبحانه به پا بود. حانیه هم به جمع دو نفره‌ی ما اضافه شد.

حالم رو پرسید و وقتی فهمید حالم خوبه... صورتم رو بوسید و سریع بدون خوردن صبحانه به عمارت برگشت.


اون روز ترمه، بچه‌ها رو مدیریت کرد و با خودش به آشپزخونه‌ی عمارت برد.

تا شب تو اتاق، خودم رو زندونی کردم...


مثل تخته پاره‌ای بر موج بودم، رها.

چرا چشمای سعید این همه غم داشت؟

ما دخترها با گریه کمی از غم‌ دلمون رو می‌شوریم، ولی مردها چون چشماشون اشکی نیست، دلیلی نمیشه که قلبشون گریه نکنه.


نیاز داشتم که مدتی تنها باشم.


بساط نهار و شام رو به خاطر ترمه کمی مزه کرده و برگردوندم آشپزخونه.

باید چمدون‌ها رو ببندیم... چطوری به ترمه بگم که رفتنی شدیم.


شب باز آقابزرگ، سعید و حسام اومدن کلبه تا منو ببینن و حرف بزنیم.

همگی رو تراس نشسته بودیم و ترمه میوه و شربت روی میز گذاشت و رفت تو.


آقابزرگ تسبیحِ تو دستش رو دور مچش جمع کرد و سیبی برداشت و حین پوست کندن، حالم رو پرسید.

- دخترم، از حرفای دیروزت به روحِ عماد ناراحت شدم.


حسام نگاهی به من و بعد سعید که تو کت و شلوار مچاله شده بود و تو خودش بود، انداخت و لیوان شربت رو گرفت به سمتم.


- ممنون آقای دکتر، پیش پای شما ترمه برام چای نبات درست کرد... نوش جون، بفرمائید.


پشت بندش نگاهی به سعید کردم، نگاه زیبا و غم‌دارش تو نگاه دلگیرم گره خورد.


آقا بزرگ هر قاچ سیب رو که پوست میگرفت، سمت یکی تعارف می‌کرد. ولی من دست‌شو پس زدم:

- ممنون... من میل ندارم.


#پارت_154




- حقیقتش ما دیشب اومده بودیم که مسئله ازدواج شما دوتا رو مطرح کنیم.


با شنیدن این حرف، نفسم به شماره اُفتاد.

خودم رو کنترل کردم:

- با زور و اجبار که نمیشه کسی رو مجبور به ازدواج کرد آقابزرگ.


نگاهم به ترمه اکه نیشش تا بناگوش باز بود و شنگول به سعید چشم دوخته بود، افتاد.


- در ضمن منم دیشب، خدمت شما عرض کردم که اگه اینجا مزاحم‌ زندگی شما و فتانه خانم هستم،‌ میرم پانسیون بیمارستان‌.


آقابزرگ مثل همیشه، آروم و صبور تبسمی کرد و چشماش رو بست.

- ولی سعید با این مسئله موافق نیست، اون نمیخواد شما بیرون از باغ زندگی کنید.


با دست به کسی اشاره کرد که آرزوی دو ساله منِ که باهاش باشم. ولی حالا دلم ازش به درد اومده بود.


- اصلا خودش دیروز موقع نماز بهم پیشنهاد ازدواج با شما رو داد.

آقا بزرگ بعد این حرف، شربت رو سر کشید.


زیر نگاه حسام‌ و آقابزرگ خجالت زده، با صورتی قرمز به دمپایی راحتی تو پام‌ نگاهی انداختم و حرفی نزدم.


ترمه مثل مادرای خوشحالی که دختر شوهر میدن، با لبخندی پررنگ اومد وسط و سینی شربت رو برداشت:

- خب من برم براتون از شیرینی‌هایی که امروز پختم، بیارم.


- من ریسک کردم و اومدم اینجا، ولی دیگه نمیخوام اشتباهِ دیگه‌ای مثل ازدواج اجباری رو مرتکب بشم.


ترمه اون وسط وا رفت.

ادامه دادم:

- دلم نمیخواد ایشون مجبور به انجام کاری بشن که...


- کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه، من خودم...

سعید دیگه ادامه نداد.


وقتی می‌دونستم سعید منو نمیخواد... چرا دلخوش به این حرفا باشم؟

اول کار که داغ بودم، راضی بودم حتی به زور و اجبار با سعید باشم، ولی حالا...


اون مجبور به این کار شده و من این اجبار رو نمیخوام... هضمش برام سخت بود.

انگار از خواب بیدار شده بودم و این اجبارو در شان خودم نمی‌دونستم.


دلم‌ رو غم‌گرفت.


آقا بزرگ به سعید نگاه معنادار کرد:

- دخترم این سرنوشت رو باید پذیرفت، هم شما هم سعید.. به اجبار هم‌ که شده باید با هم ازدواج کنید.

ما به خاطر کشته شدن دامادمون و خیلی مسائل دیگه نمی‌تونیم ازدواج شما رو علنی کنیم.


زیر لب همگی برای عماد شوهر فتانه، صلواتی فرستادن.


#پارت_155




- سعید پیشنهاد داده، اگه راضی باشین تا چند ماه دیگه که سالگرد عماد هست شما دو تا عقد موقت کنید. بعد سالگرد، عقد دائم بینتون جاری بشه.


دهنم از تعجب باز مونده بود، نفس  کشیدن یادم رفت.

عقد موقت! یعنی من بشم صیغه‌ی سعید!!


حالا فهمیدم چرا سعید و حسام از وقتی اومدن، سرشون پایین بود و علی اکبر هم امشب باهاشون نبود... از شرم این پیشنهاد.


با نفس عمیقی که به کمکم اومد، تونستم جرئت پیدا کنم و حرف بزنم:

- یعنی... یعنی بشم صی...


هاج و واج نگاهی به همه انداختم:

- آقا سعید شما می‌دونین تو کشور من عقد موقت حرومه، هر کسی این کارو بکنه شلاق و زندون داره.


با عصبانیتی که مثل آتش از وجودم زبونه می‌کشید:

- شما مجبور نیستین‌ برا سَر دُوندن من این کار کثیف‌ رو بکنید، واقعا براتون متاسفم.


بلند شدم تا به اتاقم برم که پدرش مانعم شد و اومد سمتم:

- دخترم...


با شَک و اخم نگاهش کردم.

- دخترم!!! شما دلتون میاد با دختر خودتون این کارو بکنید؟


پوزخندی زدم که بیشتر به دهن‌کجی شبیه بود:

- نه... معلومه که این کارو نمی‌کنید.


رو کردم سمت سعید که به نرده تکیه زده بود و با نگاهی که هزاران حرف پشتش بود گفتم:

- غریب گیر آوردین؟ کاش همون روز اول میذاشتین زیر کتک‌های فتانه خانم بمیرم، ولی اینطوری خوار و ذلیل نشم.


-------------------


سعید


نفس کشدن مثل جابه‌جا کردن کوه، برام سخت شده بود.

کاش ترس رو کنار بذارم‌و ازش بپرسم واقعا برا چی اومده؟

درد نگفته زیاد شده، ولی مَحرمی برای این حرف‌ها پیدا نمی‌کنم.


به قول مولانا:

تو را در دلبری دستی تمامست

مرا در بی‌دلی درد و سقامست

بجز با روی خوبت عشقبازی

حرامست و حرامست و حرامست


حتی وقتی باهام حرف نمیزنه و گوشه‌ی ماشین کِز میکنه، دلم میخواد ماشین رو ببرم یه جای دور پارک کنم و برگردم صندلی عقب و بپرسم از جونم چی میخوای؟


#پارت_156




خدا رو شکر کسی نمیتونه تو قلب آدم سرک بکشه وگرنه این رسوایی آنقدر کمرشکن هست که بتونه یه کشور رو به هم بریزه!


با تماس دکتر کبیری و پرس‌وجوهای اون درمورد مهدخت، حساس‌تر هم شدم‌.


حضوری رفتم پیشش.

اون مهدخت رو دقیقاً نمی‌شناخت، ولی تو همون برخورد اول، مهدخت رو برای پسرش که تازه تخصص گرفته و به کشور برگشته، پسند کرد.


وقتی بهم گفت خانم دکتری که گفتی فامیلتون هست رو برای شاهین درنظر گرفتم، دلم خالی شد.

دست و پامو گم کردم.

خودم رو با فنجون چای مشغول کردم تا متوجه تغییر حالم نشه.

من چه مرگم شده؟ انگار مهدخت ناموسم بود که اینطور بهم ریختم.


مِن‌مِن کردم و کبیری رو با جوابای بی‌سروته سر دُوندم.

مهدخت با اومدنش با موندنش، با ناراحتیش داشت دیوونه‌م میکرد.


حواسم به نگاه‌هام بود، همون نگاه‌های معمولی، خشک و عبوس.

ولی مدتی هست به مهدخت که میرسم، فقط نگاهش میکنم و هیچ کاری از دستم برنمیاد.


کِی؟ کجا؟ کاری با منِ دل‌بریده از دنیا کرد، که اینطور با دیدنش چهارستون بدنم بلرزه، نه از ترس... بلکه از...


کاش روزی نرسه که بدون اون توانی برای ادامه‌ی حیات نداشته باشم، کاش...

کاش هیچ‌وقت مبتلاش نشم... هر وقت قلبم بدون هماهنگی با من به سوی مهدخت میره، ته دلم خالی میشه.


نباید بذارم این تشت، تشت رسوایی من باشه که از بوم‌ میفته زمین.


مثلا قرار بود خیر سرم، زیر نظر داشته باشمش که بتونم‌ سرِ بزنگاه مُچش رو بگیرم و رسواش کنم... ولی حالا با این اوضاع‌ قرار بود خودم رسوا بشم.


نگاهش‌ باهام‌ چه کرد که با تلاقی چشماش، هُری دلم‌ میریزه.

مگه قرار نشد تا ابد به مهدخت، به چشم‌ دشمن و جاسوس نگاه کنیم!؟ پس چرا فقط منی که این قانون رو نوشتم، زودتر از همه اون رو زیر پا گذاشتم؟


پدر و بقیه رو مجاب کردم، برای نزدیکی بیشتر و مچ‌گیری، بهترین کار مَحرم شدن هست.

اونام بیخبر از همه جا، سریع تسلیم نقشه‌ی به ظاهر هوشمندانه‌ی من شدن.


#پارت_157



عجیب که دلم به جاسوس بودنش هم راضی شده و مغزم با اون کنار اومد.

دیدن هیشکی مثل اون، حس خوبی بهم نمی‌داد... با خنده‌هاش، مهربونیاش، عشق بی‌منتی که به پای دخترام می‌ریخت...

اگه نقشه هم بود، دوست‌داشتنی بود.


لااقل برای مدتی طعم داشتن و صاحب شدن این فرشته‌ی شیطانی، سرخوشم ‌می‌کنه.


- آقا بزرگ، اگه شاهدخت از این امتحان پیروز و پاک بیرون بیاد باهاش میمونم، برای همیشه... چون بهش قول دادم که پشتش باشم.


آقا بزرگ که من رو پاسوز کشور میدونست و از این بابت ناراحت بود، سری تکون داد و نگاهی به حسام و علی اکبر انداخت.


- سعید... این وسط شاید یه زندگی بدون عشق رو تجربه کنی!! این اصلا برای خودت و دخترها خوب نیست. تو تا کی میخوای فدای ما بشی؟


پدر از همه‌جا بی‌خبرم نمی‌‌دونه که پسرش شب‌ها به بهونه‌ی قدم زدن، خودش رو هاج و واج اطراف کلبه می‌بینه... نمی‌دونه نه راه پس دارم و نه راه پیش.


گاهی صدای خنده‌ی سرخوشش، شبم رو می‌سازه و تا صبح آوای خَنده‌ش تو گوشم می‌پیچه...


مهدخت دلش میخواست بیرون از باغ خونه بگیره یا تو پانسیون بیمارستان‌ باشه.

علی‌اکبر این خواسته رو اولین قدم برای رسیدن به هدفش می‌دونست.


برای محدود کردنش و به بهونه‌ی اینکه همیشه جلوی چشامون باشه، علی‌اکبر و حسام رو هم متقاعد به ازدواج مصلحتی کردم.


عجیب که اونام قبول کرده و نگرانی پدر رو گوشزد کردند:

- آقا سعید این شاهدخت خانم بعداً وبالِ گردنت نشه؟!


فعلا که ولیعهد مغرور و خشک و عَبوستون، وبال گردن مهدخت شده.


چی فکر می‌کردم، چی شد... توی افکارم چند بار دست‌شو رو کردم و پدر رو تحت فشار گذاشتم و مهدخت رو با اُسرای جنگی کشورم عوض کردم.


ولی حالا خودم اسیرش شدم، اسیر سربه زیریش، اسر حجابش، اسیر خنده‌هاش، اسر محبت‌هاش و اسیر نگاهش....


- سعید آنقدر با اخلاقه که بیشتر بیمارها با دیدن اسمش رو در اتاق، زود به پذیرش میگن ما میخوایم بریم پیش این خانم دکتر.

سعید یک درصد باید احتمال بدیم که شاهدخت واقعا برای خیر، قدمی به سوی ما برداشته وگرنه من ازش تو این مدت جز احترام و ادب چیز دیگه ندیدم.


#پارت_158




حسام راست میگه، از روزی که مهدخت اینجا اومده هیچ بی‌ادبی یا بی‌حرمتی ازش ندیدم، اون حتی به احترام ما حجاب رو انتخاب کرد.


مستخدمش بدون هیچ اعتراضی همراه خواهرها و زن‌های ما کار میکنه.


همین که نتونی به کسی که آروم آروم داره عشقش تو دلت جا باز میکنه و بیشتر از دیروز بهش فکر میکنی ولی نمیتونی حتی بهش بگی...‌ نتونی بدون عذاب وجدان بهش فکر کنی، یعنی دوزخ.


کسی که به بیمار فقیر اهمیت بده و نیم‌ساعتی برای هر کدومشون وقت بذاره و پای درد و دلشون بشینه، خودش یعنی عشق.


به پذیرش سپرده بود هر کی پول ویزیت نداره، لازم نیست پول بده.


دکتری که روزهای اول ساعت ۱۲ بیماراش تموم‌شده و تو اتاق به انتظارم نشسته، حالا تا ساعت دو جلوی اتاقش غلغله بود.


با همین کارهاش هم، دل دکتر کبیری رو برد.



ولی حالا مهدخت با شنیدن پیشنهاد عقد موقت، به شدت مخالفت کرد و ناراحت شد.

بعد از اون شب کذایی، دیگه صحبتی از مَحرمیت نشد... هر روز صبح با هم سرکار رفته و ظهر خسته از کار، بدون کلامی برگشته و مستقیم به کلبه می‌رفت.


بعضی وقت‌ها با چشمای قرمز و پف‌کرده سوار ماشین میشد. برای بی‌خیال نشون دادنم، چیزی نمی‌پرسیدم...


این ماموریت حانیه بود که از زیر زبونش بکشه.

- بابا یکی از بیماراش رو از دست داده.


دلخوش به سلام کم جون دم صبحش بودم.

بچه‌ها روال دستشون اومده بود. می‌دونستن که صبح‌ها تو کلبه نیست... برای همین غروب میرفتن دیدنش.


شام رو با دخترام میخورد و با صدای خنده‌‌هاشون، دلخوش بودم.

دیگه حرفی از خونه یا اتاقِ پانسیون نبود.


کبیری با گوشیم تماس گرفت و اطلاع داد که باهام کار داره.

ماشین رو زیر سایه‌ی درخت‌های کاج پارک کردم تا آفتاب بی‌رحم‌ ظهر، باهاش نامهربون نباشه.


- سلام جناب سردار، قهرمان ملی.

از این القابی که آویزون شونه‌هام کرد خنده‌ام گرفت.


ولی با شنیدن ادامۀ حرفش خنده‌ام به اخم تبدیل شد.

- دیروز شاهین یه سر اومد اینجا.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792