2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88659 بازدید | 2268 پست


#پارت_159




با نشون دادن اتاق بغلی ادامه داد:

- اینجا براش فعلا یه اتاقی دست و پا کردیم تا کم‌کم جراحی رو شروع کنه.


شاهین دندون‌پزشک و جراح بود و تازه تحصیلاتش رو تموم کرده و به کشور برگشته بود.

پسری پرشور و کاری...


- راضیش کردم بره اتاق خانم دکتر و سرِ حرف رو باهاش باز کنه.

خندید:

- میگفت من تازه برگشتم و قصد ازدواج ندارم و از این حرفا...


دندونام رو محکم‌ روی هم فشار دادم، پس چرا مهدخت چیزی بهم نگفت؟

با صدای در، کبیری ساکت شد.

منشی برامون چای آورد، سلامی داد.

بلند شدم و باهاش دست داده و خوش‌وبش کردم.


انگشتم رو محکم به دسته‌ی فنجون فشار دادم تا حرفی نزنم.

- والا شاهین از وقتی برگشته، میگه به سردار بگو با خانواده‌ی خانم دکتر هماهنگ بشن تا بریم برای امر خیر.


چای هل و دارچین، برام مزه‌ی بدی داشت.

خنده‌های کبیری از صدتا فحش بدتر بود.

فنجون رو نیمه رو میز گذاشتم:

- من با خانم دکتر حرف می‌زنم و نتیجه رو بهتون اطلاع میدم.


برگشتم‌ کنار ماشین... مهدخت رو ندیدم، سری به اطراف چرخوندم.

زیر درخت کاجی گوشه‌ی حیاط دور از چشم همه روی چمن‌ها نشسته بود و خیره به جایی نگاه می‌کرد.


با شنیدن صدای بوق، سمت صدا برگشت. کیفش رو برداشت و آروم به سمت ماشین و منِ منتظر و معتاد بوی عطرش اومد و سوار شد.


دیگه از اون لباس‌های شاد و رنگارنگی که اوایل برای بیمارستان می‌پوشید، خبری نبود.


همیشه شالی مشکی و مانتویی سبز رنگ و تیره به تن داشت... کفش اسپورت ساده بیشتر بهش میومد تا اون کفشای تق‌تقی.


- این کنار برای کادر بیمارستان بوفه زدن... حسام می‌گفت چای لیموش حرف نداره.


به سمت بوفه‌ی پرسنل نگاهی انداخت و حرفی نزد.


- ماشین از صبح یه کله داره این‌ور و اون‌ور میره، ممکنه داغ کنه.

بدون حرفی با هم وارد بوفه شدیم... خدا رو شکر خلوت بود.


خدا خدا می‌کردم شاهین اون اطراف

نباشه.

دو تا چای روی میز گذاشتن.

کمی با این و اون خوش‌وبِش کردم.


- خانم دکتر شما خوبین؟ خسته نباشید.

مهدخت با تبسمی روی لب، جواب همکارش رو داد.


با رفتن همکارِ مهدخت، کمی روی میز خم شدم.

- میدونین دکتر کبیری چی کارم داشت؟

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان


#پارت_160




با دست فنجون چای رو گرفته بود و با دسته‌اش بازی میکرد. کم حرف شده بود.


- شما رو ازم برای پسرش خواستگاری کرد.


غمگین و ناراحت نگاهم کرد.

پوزخندی زد. سری تکون داد و از پنجره، بیرون رو دید زد و زیر لب کلمه‌ی پسرش رو تکرار کرد.


جرعه‌ای از چای سر کشید: دیدمش.


انگشتای یخم رو اطراف فنجون گره زدم.

- چرا بهم چیزی نگفتین؟

یک ضرب سرش رو بالا آورد:

- باید می‌گفتم!؟


نگاه ازش گرفتم، نگاهی که تشت رسواییم بود.

- آره جوون خوبیه، ولی تو خوش‌تیپی به پای من نمی‌رسه.

مثلا خواستم‌ شوخی کنم.


نگاهی دقیق تو چشمام انداخت، از اون نگاه‌هایی که دل سنگ رو آب میکرد.

- شما چه جوابی دادین؟ حتما...حتما برای امشب قرار خواستگاری گذاشتین!


- بهشون گفتم، خانم دکتر نامزدم هست و قراره چند وقت دیگه با هم ازدواج کنیم.


چایی رو سر کشید و فنجون رو کوبید رو میز.

- من‌ میرم تو ماشین.


- چرا ناراحت شدین؟


نگاهش با خشم همراه شد، اون خشم رو تو صورتم پخش کرد:

- کاش حقیقت رو به دکتر کبیری می‌گفتین.


- حقیقت؟


کیف رو برداشت و رو بازوش انداخت:

- آره خب، می‌گفتین این خانم دکتر رو تو آب نمک خوابوندیم تا به وقتش خرج کنیم.


قدمی ازم‌ فاصله گرفت:

- حالا که همه چی گل و بلبل شده و بهم نیاز ندارین، بهترین‌ زمانِ خرج کردنم شده، برام‌ آستین بالا بزنید خب... ثواب هم داره.


حرفاش نیشدار بود و نیش به جونم زد.

بعدم با قدمهای بلند سمت ماشین رفت.


پول چای رو به زور حساب کردم.

تو راه باز سکوت و صدای رادیو‌ی ماشين پخش میشد.


چرا راضی به محرمیت نمیشه؟

این کارش بیشتر مشکوکم میکنه.



- اول اینکه بهتر میشناسیش، بعدم با گذاشتن چند مدرک محرمانه‌ی قُلابی تو کلبه امتحانش میکنی. اگه از این مرحله با سربلندی اومد بیرون... ان‌شاءالله به سه ماه نکشیده سوروسات عروسیتون رو خودم به پا میکنم.

در ضمن تو نگران عشق و عاشقی نباش،

بعد جاری شدن خطبه، خدا محبت رو تو دل زن و مرد جا میکنه.


حرف‌های حسام تو سرم رژه میره و گاهی از آینه، از پشت عینک دودی فقط میتونم نگاهش کنم.

اخم داشت و بازوش رو بیرون از پنجره گذاشته بود.


#پارت_161




باد ملایمی موهای مشکی و لرزونش رو اطراف صورتش می‌چرخوند.

گاهی پوزخندی زده و سری تکون میداد...


نمی‌دونم تو سرش چی میگذره، کاش آنقدر با هم راحت بودیم که بتونم از زیر زبونش بکشم چرا این چند وقت دیگه، بهم گیر نمیده؟


بیچاره حسام فکر میکنه، من با اکراه قصد ازدواج با مهدخت رو دارم که نگران زندگی بدون عشقم بود.


- سعید تو مرد جوون و جذاب و صد البته مومنی هستی... آرزوی هر دختری باشه که با تو ازدواج کنه.


آره شاید آرزوی هر دختری بود ولی آرزوی من، مهدخت بود.

دلم میخواست مهدخت من‌و بخواد.


پدر تو این‌ مدت، دیگه به مهدخت سر نزد و می‌گفت بابا جان من دل این دختر رو شکستم... چه جوری برم ببینمش؟

به خدا راضی نیستم اون بلاتکلیف بمونه... سعید راضیش کن تا به محرمیت رضایت بده.



امشب باز هم تو تاریکی باغ سرگردون بودم و تسبیح رو محکم تو دستم‌ گرفته و ذکر می‌گفتم تا فکرش ‌به ذهنم‌ نفوذ نکنه.

تو این مدت آنقدر استغفار کردم که دیگه چوب خطم پیش خدا پر بود.


مهدخت روی تاب تو تاریکی مطلق باغ نشسته و سرش رو به زنجیر تکیه زده و گاهی صورتش رو با دستش پاک میکرد.


گریه!!! برای چی؟ شاید دلتنگ خانواده‌اش شده؟ نه اگه بخواد برگرده....


طاقت دیدن گریه‌شو نداشتم دلم می‌خواست برم پیشش و راز دلم رو فاش کنم.

اشک چشماش رو بگیرم و بگم به خدا دیوونتم... تو هم خودت رو به همه ثابت کن... تا برات بمیرم.

_________________________


مهدخت


به ساعت نگاهی انداختم، با دهن‌کجی سه صبح‌ رو نشون داد... تو این دو هفته انقدر فکر کردم و آخرش تصمیمی که نباید می‌گرفتم‌ رو گرفتم.

دلم میخواست زودتر صبح بشه.


با صدای ترمه چشمای خسته‌ام‌ رو باز کردم:

- خانم جون پاشو مگه ۸ نباید بیمارستان باشی!


از وقتی تو آشپزخونه همه‌کاره شده، چاق و به قول خودش تو پُر شده بود.

هر صبح موهاش رو می‌بافت و روسری رو سرش می‌بست و با خدم و حشم راهی آشپزخونه‌ی عمارت میشد.


#پارت_162




بقیه خدمه پشت سرش راهی آشپزخونه شده و بین اونا تقسیم کار می‌کرد و مثل خانم‌ بزرگ قلیون به دست زیر درختی می‌نشست و امر و نهی میکرد.


تو کاخ پدرم، همین رویه ادامه داشت... البته اونجا زیاد با آشپزخونه کاری نداشت ولی در کل همه کاره‌ی کاخ بود.


با دیدنش زیر درخت، خنده‌م گرفت... مثل خانم‌بزرگ شده بود.

- مهدخت نمیدونی چه کیفی میده وقتی خانوم بزرگ قلیو‌ن‌شو دست من می‌بینه و بعدش هم غر‌غر و غر.


از دست ترمه...‌

با عجله لباس پوشیده و کمی صبحونه خوردم و به حیاط رفتم. نفس عمیقی کشیده و راهم رو سمت ماشین کج کردم.

سعید سلامی کرد و جوابی سرد شنید.


تو راه بهش نگاه کردم و تو دلم برای تصمیمی که گرفتم، به خودم امید دادم.


مگه تو نمی‌خوای بهش برسی؟! مگه آرزوی روز و شب تو نردیکی به سعید نبود؟!

شاید با این کار دل اونم تو رو بخواد... خدا رو چی دیدی.


بی‌مقدمه لب زدم:

- آقا سعید من با پیشنهاد شما موافقم.


از آینه با تعجب نگاهم کرد:

-کدوم پیشنهاد؟


شیشه رو پایین دادم، تا ریه‌هام‌ یه نفس راحت بکشن، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.

- همون... همون پیشنهاد ازدواج با شما.


ماشین‌ رو کنار جاده کشید و به سمت صندلی عقب برگشت :

- واقعــا! ولی کسی شما رو مجبور نکرده این کار رو بکنید.


سرم رو به علامت تایید تکون دادم:

- بله میدونم.... به هر حال امروز ساعت یک منتظر شما هستم...


اون روز هم بیمارستان شلوغ بود و بیماران زیاد شده بودن... اصلا وقت نشد به سعید و پیشنهام فکر کنم.


فائقه با فرستادن آخرین مریض برام چای آورد. به این چای احتیاج داشتم... با آرامش و آروم کنار پنجره با نگاهی به محوطه بیمارستان، چای رو نوشیدم.


از تصمیمی که گرفتم ناراحت بودم، اگه کسی از خانواده‌ام بفهمه که من قرارِ صیغه‌ی سعید بشم سرم رو گوش تا گوش میبرن.


از فائقه خداحافظی کردم و رو نیمکت همیشگی که انگار خدا به اسمم زده بود منتظر سعید نشستم.


آرنجام رو زانو‌هام بود و سرم پایین و در حال تماشای رژه‌ی مورچه‌ها...

دیگه کبیری یا پسرش به اتاقم‌ سر نمی‌زدن. هر وقت تو راهرو با هم روبه‌رو میشدیم، مجبوراً جواب سلامم رو میدادن.


#پارت_163




بوی عطری مجبورم کرد سرم رو بالا بگیرم، سعید بود.

نگاهش زیباتر و صورتش چاق‌تر شده بود، برعکس من... همه تو باغ کم‌کم انرژی و قوای تحلیل رفته‌شون رو به دست میارن‌.


نگاهش برق میزد، با سلام و خسته نباشید سمت ماشین رفتم.

حسام هم جلو نشسته بود، با سوار شدنم سلام و احوال پرسی‌ها شروع شد.


ماشین راه افتاد. تو راه همه ساکت بودن... من حقم این نبود، باید زن رسمی و دائمیش بشم نه اینکه دور از چشم همه، صیغه‌م کنه و بعدش...


- خانم دکتر پیاده نمیشین؟


به حسام و سعید که پیاده نگاهم میکردن، با تعجب زل زدم، کی رسیدیم؟


جلوی یه مسجد نگه داشته بود.

پیاده شدم... روسری رو کمی جلو کشیده و به اطراف چشمی چرخوندم.


منشی دفتر امام جماعت نبود.

سعید رو پاهاش بند نبود یا من اینطور فکر می‌کردم.

در زد و با‌صدای مردی مسن وارد اتاق شدیم.


مردی با سری بی‌مو که پیشونیش جای مُهر داشت، با سعید و حسام خوش‌وبش کرد و احوال منم پرسید.


مدارک رو خواست. از تو کیفم شناسنامه رو دست سعید دادم... تبسمی رو لباش بود که محو نمیشد از این حالتش تعجب کردم.


تا حالا مراسم صیغه ندیده بودم و نمیدونستم چی کار باید بکنم.

قبل از اینکه صیغه‌ی عقد بین ما خونده بشه اجازه خواستم تا یه مطلبی رو بگم.


- این کاری که ما انجام میدیم باید بین خودمون بمونه، دلم نمیخواد اَحدی از این ماجرا بویی ببره... مخصوصاً ترمه.


موقع گفتن بله به خدا گفتم:

تو از دلم خبر داری، پس خودت سرنوشتم رو درستش کن.


حاج آقا بعد فرستادن صلوات رو به سعید کرد، سعیدی که گونه‌هاش گل انداخته بود و می‌خندید. تا حالا این حالتش رو ندیده بودم.

- شما دو تا از این ساعت به مدت سه ماه مَحرم هم هستید، مثل یه زن و شوهر واقعی.


سرم پایین بود. من اینو نمی‌خواستم ولی مجبور شدم به این خِفت تَن بدم


#پارت_164




بلند شدم‌ و زودتر از اونا زدم بیرون.

مثل اینکه یه چیزی رو سینه‌ام سنگینی میکرد، نمی‌تونستم‌ درست نفس بکشم.


تو حیاط مسجد به دیوار تکیه زدم و دست‌ رو قلبم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم تا اون دو نفر هم اومدن و با دوستشون که بعنوان شاهد همراهی کرده بود خداحافظی کردن.


به قدری حالم بد بود که از اتفاقات افتاده هیچ نمی‌فهمیدم. فقط متوجه شخص غریبه‌ای شدم که بعد فهمیدم از دوستان مشترک حسام و سعید هست و اینکه امام جماعت اشاره کرد بخاطر شرایط خاص دختر که دسترسی به پدرشون نداریم تا رضایت بگیریم، خواندن خطبه موقت اشکالی نداره.


به من  نزدیک شدن که حسام رو به سعید کرد:

- من بعدازظهر شیفت دارم باید برم بیمارستان، شما برین من خودم پیاده برمی‌گردم.


نگاهش نکردم. سمتم برگشت:

- خانم دکتر تبریک میگم، ان‌شاءالله به زودی خودم سوروسات عروسی رو براتون راه می‌اندازم.


تشکر کردم. دست بردم و در عقب رو باز کردم که حسام زود در جلو رو باز کرد:

- جلو بشینین... دیگه شما به هم مَحرم هستین.


معذب رو صندلی جلو نشستم و تو خودم جمع شدم، کیف‌مو رو زانوهام گذاشتم.

وای اگه ترمه بفهمه....


من دو ساله که به تعداد نفس‌های زندگیم‌ سعید رو زندگی کردم ولی حالا دلم ازش گرفت... چرا صیغه؟

اگه ازم بپرسن، عشق چیه؟ میگم ترک اختیار آدمی.

اگه اختیار قلب و ذهنم باهام بود که اینجا نبودم.


تو راه دلم آشوب بود. انگار کسی بی‌رحم دست تو معده‌ام برده و مخلفاتش رو به هم میزد.

خدایا یعنی کار اشتباهی کردم! اگه کسی بفهمه چی؟ چه جوابی به ‌ترمه بدم؟ اگه بعد سه ماه باز سعید پَسَم زد چی؟


دل پیچه‌ام زیاد شده بود.

- ماشین رو نگه دار لطفا.


با نگاه به صورت رنگ پریده‌م فهمید حالم خوب نیست. به سرعت از ماشین پیاده شدم و کنار درخت بزرگی رفتم و عق زدم...

حالم کمی که بهتر شد، به درخت تکیه دادم.


سایه‌ی سعید رو صورتم افتاد، چشام رو باز کردم... بطری آب دستش بود و نگاهم می‌کرد.

روبه‌روم نشست، در بطری رو باز کرد.

- یه کم آب بخور.


چند بار آب رو به صورتم پاشیدم.

- بهتره برگردیم، استراحت کنم بهتر میشم.


با بی‌حالی رو صندلی نشستم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و پلکامو رو هم گذاشتم، کاری بود که شده بود و باید مراقب باشم کسی بویی نبره.


#پارت_165




با گرمای دست سعید، مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم. سریع سمتش برگشتم و دستام رو تو بغلم جمع کردم.

- من‌و ببخش، فقط خواستم ببینم حالت بهتره؟


جوابش رو ندادم، از خودمون ناراحت بودم.

به گرمای دستاش برای به دست آوردن آرامش از دست رفته، احتیاج دارم نه از دست دادن آرامشم.


اون از عشق من چیزی نمیدونه و این قسمت بدِ این حکایت غمگینم بود.


چشام رو باز کردم... روبه‌روی عمارت بودیم.

زود در رو باز کردم و بدون خداحافظی از ماشین دور شدم. تقریبا حیاط شلوغ بود ولی چشمم کسی رو نمی‌دید.

انگار گناه کبیره‌ی بزرگی کرده باشی و نخوای کسی چیزی بدونه.


صدای مهنا و حانیه رو تو شلوغی‌ها شناختم... به سمتم اومدن.

مجبور شدم زانو بزنم و هر دوتا رو تو بغلم بگیرم و بوسشون کنم.

اونا واقعا تا سه ماه دخترم بودن... با این فکر بیشتر تو بغلم چلوندمشون.


- دخترا مامان مهدخت خسته است، استراحت که کرد با هم میریم کلبه پیشش.


با شنیدن این حرفِ سعید، دخترا خندون و راضی رفتن پی بازی.


گیج نگاه زیباش شدم... من با اون چشما و نگاه، آرامش می‌گیرم.

واقعا می‌خواست بیاد پیشم!؟

تا سه ماه این نگاه زیبا مال خودم و برای خودم بود.


- بچه‌ها میتونن بیان ولی شما نه.


با تعجب و درمونده نگام کرد.

آروم لب زدم:

- کسی ببینه رازمون بَرملا میشه، لطفا رعایت کنید.

و از کنارش رد شدم و به کلبه رفتم.


لیوان آب خنک رو سر کشیدم و پارچ‌ رو تو یخچال گذاشتم.

لحظه‌ای فکر برملا شدن جُرمی که مرتکب شدم، رهام نمی‌کنه.

خدایا ستارالعیوب باش... مثل همیشه.


ترمه دیگه شده بود یه پا سر آشپز، تمام خریدای عمارت و باغ به دستور اون انجام میشد.

اگر جای من او دلباخته‌ی سعید بود، با این پشتکار حتما تا به حال سعید رو یک دل نه صد دل شیفته‌ی خود کرده و مراسم عقد و عروسی برپا بود.


تاپ و شلوارک سبز تیره پوشیدم و رو تخت افتادم. دل‌پیچه‌م خوب شده بود و کمی سرم سنگین بود.

برای فراموشی خَبطی که کردم، دفترمو برداشتم و نوشتم.


#پارت_166




تو هرگز دوبار این‌ روز رو تجربه نمی‌کنی، پس از این فرصت درست استفاده کن.

دو سال پیش همه‌چی فرق داشت، اما حالا که به عقب نگاه می‌کنم، می‌بینم که دوسال میتونه خیلی بلاها سر آدم بیاره.


فکر و خیالات‌مو پس زدم، کش و قو‌سی به اندام تحلیل رفته‌ام دادم و از تخت پایین اومدم، موهامو شونه زدم و کمی آرایش کردم.


گرسنه بودم. صدای خنده‌ی شیرین دخترا، سرخوشم کرد.

مهنا و حانیه کنار ترمه نشسته و کارتون نگاه می‌کردن و می‌خندیدن‌.


تا منو دیدن، مهنا اومد و پرید بغلم.

از ته دلم دوستشون داشتم... عشق اونا هم مثل عشق پدرشون با اولین نگاه شروع شد.

این خانواده، شیوه‌ی دلبری رو خوب بلد بودن.

حانیه هم خجالت رو کنار گذاشته بود و باهام مثل مهنا شده بود. تو بغل هم کمی آروم گرفتیم.


ترمه غذا رو گرم کرد، با خوردن غذا مشغول تماشای تلویزیون شدم.

- هفته‌ی دیگه تولد حلماست، قراره یه جشن بزرگ براش بگیریم.


لبخندی برا لبخند شیرینش زدم:

- خوش به حال حلما، خوب چه کادویی براش می‌گیرین؟


حانیه جواب داد:

- هنوز هیچی نگرفتیم ولی خودش خیلی به کتاب‌های شعر علاقه داره، ولی خوب اینجا کتاب خاصی گیر نمیاد.


تکه‌ای چیپس تو دهنش گذاشت و عینک رو چشماش جابه‌جا کرد.

- میخوام براش روسری آبی بگیرم، اون عاشق رنگ آبی هست.


- منم براش دوتا گل سر آبی می‌گیرم، ولی نباید بهش بگین‌ها، باشه؟


نیشگونی از لپاش گرفتم و باشه‌ای گفتم.


شب‌ بعد از شام طبق روال همیشگی حلما دنبال بچه‌ها اومد.

با رفتن اونا ترمه همه‌جا رو جمع و جور کرد و برام تو تراس یه فنجون قهوه گذاشت و شب به خیر گفت و رفت خوابید.


نم نم بارون رو دوست داشتم. بوی خاک نَم‌خورده حالمو بهتر و از استرس کاری که کرده بودم، کم کرد.


از پله‌ها پایین رفتم و روی تاب فلزی بزرگی که برا بچه‌ها نزدیک کلبه گذاشته بودن نشستم.

بارون خیسش کرده بود ولی اهمیتی نداشت.

زانوهام رو تو شکمم جمع کرده و آروم تاب می‌خوردم...

سرم داشت از فکرای جورواجور می‌ترکید.


#پارت_167




حالا که چی!! به هم محرم شدیم، اون اونور باغ و من اینور باغ تنها... این چه زندگی مشترکی بود که شروع کردم!!


یه رابطه‌ی عاطفی وقتی میخواد شروع بشه، یه نفر نمیتونه شروع کننده باشه... بلکه دو نفر باید تصمیم‌ بگیرن که شروعش کنن.


ولی سعید مجبور شد که این رابطه رو شروع کنه. مجبور... مجبور... مجبور.... چند باری تو ذهنم تکرارش کردم.


کاش یکی مغزم رو با تیغی بشکافه و یه چیزهایی رو برا همیشه ازش پاک کنه. اولین نگاه... اولین هُری ریختن قلب با دیدنش.


با تکون خوردنِ تاب به خودم اومدم، سعید بود.

با لباس طوسی راحتی اسپرت، از جام تکون نخوردم. نمی‌تونستم... مثل کسی که از کمر به پایین فلج شده.


کنارم نشست و چترشو روی سرم گرفت، نگاهش کردم:

- من عاشق بارونم، بذارین بباره رو سرمون.


تبسم زیبایی تحویل چشای منتظرم کرد:

- برف چی؟


- چی؟؟


- برف... از برف هم خوشتون میاد؟


با تصور برف و سرما چهره‌ام تو هم رفت:

- متنفرم... از برف، از سرما.


لبخندی زد و چتر رو بست. برای لحظاتی سکوتی بینمون برقرار شد.

می‌خواست یه چیزی بگه ولی مُردد بود.


برگشتم سمتش که گفت:

-چرا راضی شدین که صیغه موقت بینمون جاری بشه؟


چونه‌مو گذاشتم ‌رو زانوهام و جوابش رو دادم:

- بالاخره باید از یه جایی شروع بشه، اگه به شما بود که فقط می‌گفتین بهم فرصت بدین تا فکر کنم.


به برگ‌های کف حیاط نگاه کردم که

زیر قطرات باران به چپ و راست میرفتن.

تو همون حال که نشسته بودم:

- حتما از پیشنهاد دکتر کبیری ترسیدین! درسته؟


نگاهش رو به درخت بالا سرمون دوخت، همون تبسم رو لباش بود.

- اون که آره... وقتی فهمیدم چی تو سرشه، کم مونده بود باهاش...


ادامه نداد که گفتم:

- من عروسک خیمه‌شب‌بازی نیستم که تا هر وقت بخواین منتظرتون باشم، برای همین قبول کردم تا با هم مَحرم بشیم، ببینم دیگه چه بهونه‌ای میارین.


تبسمی محو زد. نگاهی دقیق جاش رو گرفت و تو صورتم زل زد.


#پارت_168




- مجبور نیستیم ادای زن و شوهرای عاشق رو بازی کنیم. با این عقد زبون پدرم هم دیگه به اعتراض باز نمیشه. البته من به مادرم میگم که عقد دائم کردیم... بعد سه ماه ان شاءالله


عجیب بود که نگاه ازم نگرفت و فقط شده بود گوش.... تو اون لباس اسپرت و راحت هم جذاب بود.

خوش به حال فاطمه که همه‌ی سعید رو داشت... خوش به حالش که سعید اون رو انتخاب کرد.


ولی من چی... اصلا احساس خوبی نداشتم. حس یه آدم اضافی که برای خوابوندن اعتراضش مجبور به انجام این کار شده...


- لازم نیست هر روز بهم سر بزنید. میدونم این‌کار رو دوست ندارین.


بلند شدم و خواستم از کنارش رد شم که دستمو گرفت. آنقدر محکم که اگه می‌خواستم دستم رو بیرون بکشم هم نمی‌تونستم.


روبه‌روم ایستاد، قد کشیده‌اش پناهم شد... از نگاه بهش سیر نمیشدم.

دو سال آرزوی این لحظه‌ها رو داشتم.


نمیخواستم کاری که تو ماشین انجام دادم رو تکرار کنم، برای همین نگاهم مثل بارون شد و رو صورتش بارید... دست‌های یخم تو دست‌های گرمش بهم حس امنیت چند لحظه‌ای رو داد.


دستم تو دستش بود و قلبم تو سینه، مثل پروانه خودش رو به در و دیوار می‌کوبید.

نفس نفس زدم، دلم نمی‌خواست بفهمه هُل کردم...

یه دستش رو برد پشت کمرم و کمی منو کشید طرف خودش.

ازش بعید بود...


مثل عروسک کوکی شدم، رام و بی‌اراده. تا حالا از این فاصله به صورت هم نگاه نکرده بودیم.


- دستات چرا آنقدر سرده؟


با تته‌پته جواب دادم:

- چیزی... چیزی نیست، یه کم...


سرم رو پایین انداختم.

تو چشمای مشکی و زیباش خودم رو دیدم.

دختری که نگاهش گویای همه چیز بود. اما کسی زبونش رو نفهمید.

دختری که دلش نمی‌خواست اینجا زیر بارون مرد آرزوهاش، بدون هیچ حسی بغلش کنه و گرمای وجودش رو حس کنه.


همچنان فقط نگاهم می‌کرد و من از خود بی‌خود شدم.

باد روسری‌مو روی شونه‌هام انداخت.

صورتش‌ رو آورد جلو و من رو جلوتر کشید.


- من باید برگردم... ترمه نگران میشه.

از آغوش گرمش بیرون اومدم.. دلم نمی‌خواست برام فیلم بازی کنه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792