#پارت_159
با نشون دادن اتاق بغلی ادامه داد:
- اینجا براش فعلا یه اتاقی دست و پا کردیم تا کمکم جراحی رو شروع کنه.
شاهین دندونپزشک و جراح بود و تازه تحصیلاتش رو تموم کرده و به کشور برگشته بود.
پسری پرشور و کاری...
- راضیش کردم بره اتاق خانم دکتر و سرِ حرف رو باهاش باز کنه.
خندید:
- میگفت من تازه برگشتم و قصد ازدواج ندارم و از این حرفا...
دندونام رو محکم روی هم فشار دادم، پس چرا مهدخت چیزی بهم نگفت؟
با صدای در، کبیری ساکت شد.
منشی برامون چای آورد، سلامی داد.
بلند شدم و باهاش دست داده و خوشوبش کردم.
انگشتم رو محکم به دستهی فنجون فشار دادم تا حرفی نزنم.
- والا شاهین از وقتی برگشته، میگه به سردار بگو با خانوادهی خانم دکتر هماهنگ بشن تا بریم برای امر خیر.
چای هل و دارچین، برام مزهی بدی داشت.
خندههای کبیری از صدتا فحش بدتر بود.
فنجون رو نیمه رو میز گذاشتم:
- من با خانم دکتر حرف میزنم و نتیجه رو بهتون اطلاع میدم.
برگشتم کنار ماشین... مهدخت رو ندیدم، سری به اطراف چرخوندم.
زیر درخت کاجی گوشهی حیاط دور از چشم همه روی چمنها نشسته بود و خیره به جایی نگاه میکرد.
با شنیدن صدای بوق، سمت صدا برگشت. کیفش رو برداشت و آروم به سمت ماشین و منِ منتظر و معتاد بوی عطرش اومد و سوار شد.
دیگه از اون لباسهای شاد و رنگارنگی که اوایل برای بیمارستان میپوشید، خبری نبود.
همیشه شالی مشکی و مانتویی سبز رنگ و تیره به تن داشت... کفش اسپورت ساده بیشتر بهش میومد تا اون کفشای تقتقی.
- این کنار برای کادر بیمارستان بوفه زدن... حسام میگفت چای لیموش حرف نداره.
به سمت بوفهی پرسنل نگاهی انداخت و حرفی نزد.
- ماشین از صبح یه کله داره اینور و اونور میره، ممکنه داغ کنه.
بدون حرفی با هم وارد بوفه شدیم... خدا رو شکر خلوت بود.
خدا خدا میکردم شاهین اون اطراف
نباشه.
دو تا چای روی میز گذاشتن.
کمی با این و اون خوشوبِش کردم.
- خانم دکتر شما خوبین؟ خسته نباشید.
مهدخت با تبسمی روی لب، جواب همکارش رو داد.
با رفتن همکارِ مهدخت، کمی روی میز خم شدم.
- میدونین دکتر کبیری چی کارم داشت؟