2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 88661 بازدید | 2268 پست


#پارت_137


با صدای بوق و توقف ماشین‌،‌ از فکر و خیال بی‌انتها بیرون اومدم.


جلوی یه در بزرگ آبی رنگی ایستاد و بوق زد.

نگهبان از اتاقک بیرون اومد، پیرمردی لاغر و فرتوت... با دیدن سعید دست‌شو بالا برد و سلام داد و زنجیر در رو برداشت.


ماشین به حیاط بزرگی با درخت‌های سر به فلک کشیده وارد شد.

کاج‌هایی بلند و تنومند... زیر هر کدام نیمکتی گذاشته بودند که روی هر کدوم جماعتی نشسته.

معلوم نبود، کی مریضه و کی همراه؟


جلوی یه ساختمون دو طبقه بزرگی ایستاد.

ساختمون چندتا پله میخورد. روسری‌مو مرتب و کیف‌مو برداشتم.

که ترمزدستی رو کشید و گفت: رسیدیم.


هر دو پیاده شدیم. کنارم اومد و با هم از پله‌ها بالا رفتیم.

هر کس بهمون می‌رسید بعد از سلام، کنار کشیده و نگاه‌مون میکرد. شاید به‌خاطر تیپ من بود که براشون عجیب بود.


با دیدن آسانسور که نوشتۀ «خراب است.» به درش چسبونده بودن، وا رفتم.

به طرف پله‌ها رفتیم، صدای تق‌تق پاشنه‌ی کفش‌هام باعث جلب توجه دیگران میشد.


سعید سرش پایین بود و قدمی جلوتر از من برمی‌داشت و بالا میرفت.

در اتاقی رو زد و کنار کشید تا من اول برم تو اتاق... رئیس بیمارستان مردی ۵۰ ساله با موهای خاکستری و چاق بود.


با دیدن سعید، از صندلی چرمی قهوه‌ای بلند شد و جلو اومد و با گفتن خوش‌اومدی سردار، به استقبال سعید اومد و باهاش دست داد.

روبوسی کردن و همدیگه رو برای لحظاتی در آغوش گرفتن... مشخص بود که با هم صمیمی هستن.


سعید من‌و به دکتر معرفی کرد.

سلامی کرده، احوالی پرسیدم و با تعارف آقای کبیری روی مبل نشستیم.

سعید هم با وجود مبل دیگری در اتاق،

کنارم نشست.

به زانوهامون نگاه کردم کم مونده بود به هم بخوره.


آقای کبیری من‌و تحسین کرد و از اینکه می‌خواستم‌ اونجا کار کنم، خوشحال بود.


منشی برامون چای آورد و اونم با دیدن سعید سلامی داد و نگاهی به من انداخت.

سعید ایستاد و با خانم فتاحی احوالپرسی کرد و حال همسرش رو جویا شد.


- به لطف شما خوب هستن، بهشون میگم امروز سردار رو دیدم... حتما از شنیدنش خوشحال میشه.


بعد از صرف چای با سعید و کبیری به طبقه‌ی اول رفتیم.

طبقه‌ی اول چند اتاق داشت، روی درب  یکی از اونا، تابلوی کوچک «اتاق پزشک» نصب بود.


آقای کبیری در اتاق رو باز کرد و تعارف کرد:

- بفرمائید خانم دکتر، اینم اتاق کار شما.



#پارت_138




با تبسمی وارد شدم، اتاقی تمیز و مرتب با میز و صندلی و یک تخت...

روی میز گوشی پزشکی و دستگاه فشارسنج دیده میشد.


خیلی خوشحال بودم، پدرم مخالف درس خوندنم بود و میگفت تو به درس و کار نیازی نداری و بعد از اتمام درسم، اجازه نمیداد کار کنم چون در شَانم نمی‌دونست.


ولی من چند ماهی تو یکی از بیمارستان‌‌های کشورم کار کردم که بخاطر جاروجنجال پدر، بیخیال شدم و برگشتم ور دلش.


کبیری با گفتن می‌تونید از فردا کارتون‌ رو شروع کنید، می‌خواست ما رو تنها بذاره که جواب دادم:

- اگر امکانش باشه از امروز کارم رو شروع کنم!


با تردید نگاهم کرد:

- باشه پس به پذیرش میگم‌ براتون بیمار بفرسته.


ذوق شروع کار با استرس قاطی شده بود... دسته‌ی کیفم رو محکم فشار دادم.

باهامون خداحافظی کرد و رفت.

با سعید تو اتاق تنها شدم... با ذوق به همه‌جا و هر چیزی نگاه میکردم.

اولین اتاق کارم...


سعید از حرکاتم فهمید و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست، به میز تکیه زد:

- امیدوارم همیشه‌ موفق و شاد ببینمتون.

چند قدمی به طرفم اومد:

- هر روز ساعت هشت خودم می‌رسونمتون و ساعت یک میام دنبالتون.


برگشتم و تو چشماش زل زدم:

- شما چرا زحمت می‌کشید با راننده باغ میام‌ و میرم.


سرش رو انداخت پایین و گفت:

- نه، پدرم این‌طور صلاح دیدن... یا با من یا با حسام... البته اگه شیفت‌تون با هم بود.


- ولی من راضی نیستم‌ شما به زحمت بیفتین، خودم رانندگی بلدم... ماشین باشه خودم میام و میرم.


با این حرف من کمی لحنش را محکم‌تر کرد و گفت:

- لطفا دیگه در این مورد بحث نکنید... من برم‌ به کارم‌ برسم‌، ان‌شاءالله روز خوبی داشته باشید.


خداحافظی کرد و رفت و دل‌مو با خودش برد.

من که بیچاره شدم.. ولی کاش هیچ دلی درگیرِ لحنِ بم مردانه‌ای نشه.


تو این فکرا بودم که یکی در رو باز کرد و داخل شد. زنی چاق، کوتاه‌قد و سبزه... با بینی پهن ولی مهربان و خوش‌خنده.

سلامی داد و خودش رو معرفی کرد.

منشیم بود... فائقه.


- خانم دکتر خوش اومدین. بیمارها پشت در صف بستن، بفرستم تو؟

حین اینکه باهاش دست میدادم اینو گفت و با تعجب نگاهم کرد.

لبخندی زد و پرسید:

- روپوش سفید ندارین؟


صورتم رو جمع کردم و با ناراحتی گفتم:

- نه نیاوردم.


هیکل چاقش رو تکونی داد و سمت کمد فلزی دو طبقه‌ی رنگ و رو رفته گوشه‌ی اتاق رفت.

درش رو باز کرد و از چوب‌رختی، یه روپوش سفید بیرون کشید، اتو شده و تمیز.


- بفرمایید... تا شما آماده بشین‌، پنج دقیقه دیگه بیمارا رو میفرستم.

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


#پارت_139




بعد رفتنش زود مانتومو درآوردم و روپوش سفید رو پوشیدم و نشستم‌.

کیف‌مو تو کشوی میز جا داده و دستی روی روسریم کشیدم و به انتظار اولین بیمار نشستم.

چند سالی میشد که پزشکی رو تموم کرده ولی تا مدتی کار نکرده بودم.

دیروز تو چادر از پسش براومدم، امروز هم میتونم.


به خودم امید دادم.

صد در صد باید کمی زمان میبرد تا راه بیفتم، روز اول کاریم هفت بیمار داشتم...

زن و مرد و پیر و جوان.

داروشون رو بادقت و تمرکز بیشتری نوشتم تا گَزَک دست کسی ندم.


فائقه دوبار چای آورد ولی هر بار سرد شد.

برای معاینه و شنیدن شرح حال بیمارا  وقت زیادی میذاشتم.

بیمار آخر کارش تمام شد... فائقه هم خداحافظی کرد و رفت.


ساعت تقریبا دوازده بود. روپوش رو عوض کردم و رفتم تو حیاط روی یه نیمکت  نشستم.

ذوق شروع کار و دیدن دوباره و هر روزه‌ی سعید، طوری خوشحالم کرده بود که رو پا بند نبودم.

دلم می‌خواست تو حیاط بیمارستان بدوم و داد بزنم که تونستم، تونستم کار گیر بیارم ، پس میتونم سعید رو هم داشته باشم... من میتونم...


تا ساعت یک زیاد وقت داشتم.

دلم پر می‌کشید تا سعید بیاد و ببینمش.


صبحونه کم خورده بودم و حالا گرسنه بودم.

بوفه‌ی بیمارستان چیز زیادی نداشت. یه بیسکوییت گرفتم و روی نیمکت سبز رنگی نشستم.

مردم مثل کلاف کاموای به‌هم گره خورده و در رفت و آمد بودن.

یکی شاخه گلی به دست، خندون.

یکی لباس سیاه پوشیده و دنبال آدرس سردخونه بود.

دختری خندون بغل پدرش، برای دیدن داداش تازه متولد شده‌اش ذوق داشت و دیگری نگران جراحی مادر بد حالش بود و من غرق تماشا....


شاید اگر می‌دونستن کی هستم!! آنقدر بی‌تفاوت از کنارم رد نمیشدن.


با سلامِش، نگاه از آن جماعت بی‌خبر گرفتم و چشم بهش دوختم.

با تبسمی‌ روی لب مهمونش کردم ولی باز چهره‌ی اون عبوس و خشک بود.


نگاهی به اطراف انداخت، حاضر بود به همه چی نگاه کنه، جز چشمای من.


#پارت_140




جواب‌شو دادم و بیسکوییت رو که فقط یه دونه توش بود سمتش گرفتم.

بیسکوییت رو دهنش گذاشت و با هم سمت ماشین رفتیم.


دو دل بودم که جلو بشینم یا نه... ولی بازم صندلی عقب نشستم. البته برای اون اصلا مهم نبود.

شاید به خاطر اینکه مجبور بود، از کارش بزنه و بیاد دنبالم، ازم عصبانی هم بود.

بدون هیچ حرفی راهی باغ شدیم.


از اینکه دو ماه منو معطل کرده بود سرخورده بودم و دلم می‌خواست ناراحتی‌مو با نشستن روی صندلی عقب بهش حالی کنم.

ولی برای اون کم اهمیت‌ترین اتفاق امروزش بود.


بوی غذا از دکه‌ی کنار بیمارستان به دماغم خورد، قار و قور شکمم بلند شد.

آب دهن‌مو جمع کردم و قورت دادم. خیلی گرسنه بودم.


از آینه نگاهم کرد:

- شما هم مثل من گرسنه هستین؟


حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم.


- من که نمیتونم تا باغ صبر کنم.


ماشین رو گوشه‌ی خیابان نگه داشت.

می‌خواست پیاده بشه که گفتم:

- راهی تا باغ نمونده، الان نهار رو آماده کردن.


گوش نداد و پیاده شد. اومد سمت من و درو باز کرد:

- اینجا یکی از رستوران‌های خوبه شهره... تازه کارِ بازسازیش تموم شده، میگن یه آشپز خوب هم آورده.


در حین صحبت کُت‌شو درآورد و انداخت رو بازوش.

- بفرمایید تا نهار در خدمت باشیم.


اصلا از رفتارش سر در نیاوردم. اون از اخم و تخمش... اینم از مهمون کردنم برای نهار...

نمی‌خواستم قبول کنم ولی دلم نیومد ناراحتش کنم.


- نمی‌ترسید کسی ما رو با هم ببینه و....


نگاه از اطراف گرفت:

- من فقط از خدا می‌ترسم و بس.


پیاده شدم، ماشین رو قفل کرد و با هم وارد رستوران شدیم.

یاد حرف ترمه افتادم، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.

باز هر کی ما رو میدید با دست روی سینه به سعید سلام میکرد.


کنار پنجره یه میز دونفره بود، سعید صندلی رو عقب کشید: بفرمایید.

نشستم و کیف‌مو گوشه‌ی میز گذاشتم.


#پارت_141



روی میز یه گلدون کوچک با گلای رز زرد رنگ بودن، با رومیزی سفید.

رستوران نسبتا زیبایی بود. طراحی ساده و زیبا.

غذای ساده‌ای سفارش دادم و سعید هم همون غذا رو سفارش داد.


برای اینکه یه کم حالم جا بیاد اجازه خواسته و رفتم آبی به صورتم‌ بزنم.

تو آینه‌ی روشویی به خودم نگاهی انداختم. خسته بودم، خیلی...

ولی نه از کار، از حرفایی که انتظار داشتم‌ بشنوم ولی....


روسری رو مرتب کرده و موهامو پشت گوشم دادم.

غذا رو آورده بودن و سعید منتظر من بود.

نشستم‌ که به احترامم نیم‌خیز شد.


بسم الله گفت و پشت بندش بفرمائیدی زد.

غذای خوشمزه‌ای که می‌خواستم بی‌توجه به حال دلم، مشغولش بشم.

ولی کنار سعید اصلا نفهمیدم چی خوردم‌.


توجهم به میز کناری جلب شد، دختر و پسری جوون انگشتاشون رو تو هم گره کرده بودن و عاشقانه حرف میزدن.


دختره محجبه بود و قیافه‌ی شیرین و بامزه‌ای داشت، پسره هم مثل سعید ریش داشت.


همه‌ی مردان این سرزمین ریش داشتن ولی هیچکدوم به جذابیت سعید نمیشدن.


قاشق غذا توی دستم رو زمین و هوا مونده بود و من محو عشق بازی اونا....


لبخندی زد:

- غذاتون‌رو بخورید مهدخت خانم، بذارید راحت باشن... جوونیِ دیگه.


خجل نگاهمو دزدیدم و به غذای بلاتکلیف توی قاشق نگاهی انداختم.

سعید غذاش رو تموم کرده بود. با اینکه گرسنه بودم و غذا هم خوشمزه ولی راه گلوم بسته بود.

شاید به خاطر حضور اون بود.


سعید دستاشو رو سینه گره کرده و از پنجره بیرون رو دید زد.

با گذاشتن دست رو سینه و نیم‌خیز شدن به عابری سلام داد.


دست‌مو روی پیشونی گذاشتم که گفت:

- این غذا رو دوست ندارین؟ میخواین چیز دیگه‌ای سفارش بدم‌!!


با عجله و دستپاچگی جواب دادم:

- نه... نه... همین... خوبه...


آرنج‌شو روی میز گذاشت و کمی بدنش رو به جلو کشید:

- لطفا به خورد و خوراکتون برسید.


نگاهش تو صورت و بدنم چرخی زد:

- از موقعی که اومدین اینجا، لاغر شدین.


#پارت_142




لبخندی نیم‌بند رو صورتم‌ نشست و جوابی ندادم. یعنی جوابی نداشتم که بدم، هر بلائی سرم میومد از عشق بود.

اِشتهام رو از دست داده و خیلی کم غذا شدم... غذای مهنا بیشتر از من بود.


این دو ماه، از عذاب جهنم برام سخت‌تر بود. ترمه هر دفعه با یکی تو آشپزخونه سر من حرفش می‌شد.

خودش چیزی نمی‌گفت ولی از بچه‌ها گاه‌گُداری می‌شنیدم که زن‌های آشپزخونه مسخره‌ام میکنن.


سعید با امروز و فردا کردناش، آبرو برام نذاشته بود... آبرویی که خودم چوب حراج بهش‌ زده بودم.


ناراحت بودم، پُر از سوال!!

چرا منو آورده اینجا؟؟

چرا به قول ترمه با دست پس میزنه با پا پیش میکشه؟

چرا تو این دو ماه تصمیم‌شو نگرفته؟

اگه منو نخواد چی!!!


با یادآوری این چراها، باز پریشون شدم.

سرم پایین بود و دلم پُر... تصمیمم رو گرفتم باید باهاش حرف بزنم.


- آقا سعید میشه بریم یه جای خلوت، باهاتون حرف دارم.


سرم رو برگردوندم و مثل خودش بیرون رو نگاه کردم.

کم کم رستوران شلوغ شد و تو پیاده‌رو هم میز و صندلی چیدن.

- بله حتما منم از شلوغی خوشم نمیاد.


کیفم‌ رو برداشتم و با هم زدیم بیرون، به اون طرف خیابون اشاره کرد:

- بریم اونجا..


یه پارک کوچیک با چند تا نیمکت.

رو نیمکتی زیر درخت نشستیم... پاشو انداخت رو پاش و یه دستشو پشت نیمکت گذاشت و تقریبا برگشت طرفم.

نه استرسی، نه نگرانی... خوش به حالش.


- بفرمائید من در خدمتم.


باید باهاش اِتمام حجت کنم.

بدون هیچ مقدمه ای پرسیدم:

- آقای محمدیان بالاخره تصمیم گرفتین؟


گوشه‌ی لبش به خنده بالا رفت:

- در مورد چی؟


- ازدواج... البته مصلحتی.


#پارت_143




با بی‌خیالی ابرویی بالا داد:

- نه... هنوز به نتیجه‌ی خاصی نرسیدم.


با شنیدن این حرف، مثل فشنگ از لوله‌ی تفنگ‌زدم بیرون... از نیمکت کنده شدم.

برای اینکه عصبانی نشم چند قدم‌ رفتم جلو و نفس عمیقی کشیده و سمتش برگشتم.


تو صورتش زل زدم:

- چرا مگه ازم زمان نخواسته بودین؟ دو ماه وقت کمیِ؟


تو همون حالت که نشسته بود، بی‌خیال و آروم لب زد:

- اینجا من فقط تصمیم نمی‌گیرم شاهدخت خانم.


از جوابش غافلگیر شدم.

حرف حق جواب نداشت... راست میگه اون مثل من نبود، باید با همه مشورت کنه.

ولی منِ عاشق، سر خود تصمیمی گرفتم که برگشتی توش نبود.


رفتم جلوتر، سرش رو آورد بالا و نگام کرد.

با اعتراض گفتم:

- تکلیف من این بود که به این جنگ خاتمه بدم و تکلیف شما هم مشخصه.


تابی به ابروم داده و سرمو گردوندم:

- صد رحمت به من، با تصمیم خودم اومدم اینجا و مثل یه مرد پای همه‌چی موندم.


همون نگاه بی‌احساس و بی‌تفاوت.


- فکر می‌کردم تو هم مردی، یه مرد واقعی!

کنارش رو نیمکت نشستم:

- ولی حالا فهمیدم که باید مثل بچه‌ها از مادر و پدرت اجازه بگیری و با اجازه‌ی دیگرون زندگی کنی.


دلم که خالی شد تازه فهمیدم چه توهینی بهش کردم.

لَبم و گزیدم‌ و نفسی آزاد...


من به مردونگی اون شک نداشتم، پس چرا باید بهش توهین کنم.

- منو ببخشید، این‌ روزا خیلی تو فشارم.


سرش رو انداخت پایین:

- همه تو فشاریم. من خیلی وقت پیش تصمیمم رو بهتون گفتم... شما باید هرچه زودتر برگردین کشورتون، جواب من نه هست شاهدخت خانم.


آه از نهادم‌ بلند شد. نه محکمی که کوبیده شد تو صورتم و دردی که تا ریشه‌های قلبم جا باز کرد.


صورت‌مو برگردوندم تا اشک مزاحمی که روونه‌ی گونه‌ی گُر گرفته‌ام‌ شده بود را نبینه.

حواسم به گلهای زیبایی رفت که نزدیک نیمکت رو چمن‌ها بودن...


اشک‌های تلخم جلوی چشمام رو تار کردن و اون همه زیبایی رو تار دیدم.

کم‌کم دیگه چیزی ندیدم... مثل عشق سعید که کورم کرد.


#پارت_144




- باشه میرم... من و ترمه از اون باغ لعنتی میریم و هر جا دلمون خواست زندگی می‌کنیم.


نفس حبس شده تو سینه رو آزاد کردم تا بره پیِ کارش.

- کاش آنقدر مرد بودین که وقتی ازتون خواستم اسمتون تو لیست خواستگارها باشه، مثل امروز خیلی محکم میگفتی نه... کار من نیست.


با حرص مشت گره کرده‌شو رو زانوش زد:

- این داستان رو شما شروع کردین خانم محترم وگرنه من....


- بله... من شروع کردم. از سر عشق و عاشقی هم نبود، دلم به حال این مردم بدبخت سوخت.


پروانه‌ها پروازکنان، کنار هم رو گلها به تماشای ما نشستن.


- البته خلایق هرچه لایق... انگار نه انگار که با ورود من به این کشور نفرین شده، ورق برگشت و....


برای اولین بار عصبانی دیدمش، کم مونده بود سیلی محکمی روونه‌ی صورتم کنه.

سرم داد زد:

- تو حق نداری به کشورم و مردمش توهین کنی... مگه نه اینکه پدر بی‌همه چیزت ما رو به این روز انداخت.


رگ گردنش باد کرده و تکون میخورد، کمی رو نیمکت جمع شدم.


- و گرنه ما هم مثل شما بلد بودیم زندگی کنیم، خدا رو هم بندگی نکنیم.


این همه توهین حقم بود. کسی که افسار عقلش رو بده دست قلبش، بهتر از این نصیبش نمیشه.

تند رفته بودم... من به او توهین کردم و او هم به من.


بلند شد و رفت نشست تو ماشین.

نگاهش کردم، عصبانی بود و گاهی دستی تو موهای لختش می‌کشید و زیر لب چیزی‌ می‌گفت.


کمی‌ روی نیمکت نشستم. صدای خنده‌ی بچه‌ها و شیطنت پسرها دیگه برام شیرین نبود.

بوقی زد، نگاهش‌ کردم... ساعت ساده‌ی مچ دست‌شو نشون داد.


بعد از نشستن تو ماشین نگاه‌مو به بیرون دادم:

- یه زحمتی براتون داشتم.


منتظر شدم تا چیزی بگه، ولی عصبانی‌تر از اونی بود که بخواد باهام حرف بزنه.


- لطفا برام نزدیک بیمارستان یه خونه پیدا کنید.


سرش رو به سرعت بالا آورد و از آینه نگاهم کرد. دوباره سرمو چرخوندم به پیاده‌رو و به گنجشک‌های سمجی چشم دوختم که با هم سر یه تکه نون دعوا میکردن.


- مهم نیست چه مدلی باشه، بزرگ‌ یا کوچیک... فقط خونه باشه


#پارت_145




شیشه رو پایین دادم... حس خرد شدن به معده‌ام چنگ انداخت، حالت تهوع داشتم.


- ترمه رو می‌فرستم پیش پدر و مادرش، اون از خداشِ، نباید پاسوز اشتباهات من بشه.


جوابم رو نداد. بقیه راه بدون هیچ حرفی تا خونه طی شد.


گاهی دلم از عشقش خالی میشد، مثل یه بیابون برهوت.

یه جایی خونده بودم، برای چیزی که میخوای بهش‌ برسی، تلاش کن نه آرزو.


من تموم‌ تلاشم‌ سینه سپر کردن مقابل پدرم بود و حالا در مقابل سعید کم آورده بودم.

عشق دو ساله، با بی‌مهری دو ماهه به تلخی درآمیخت.


از ترمز گرفتن و دنده عوض کردناش، معلوم بود که هنوز از بحث بینمون عصبانی هست.


سر بن‌بست رسیدیم، نگه داشت:

- من بیرون کمی کار دارم، لطفا بقیه راه رو خودتون برید.


بدون هیچ حرفی، پیاده شدم. به خاطر عادت ماهانه، تمام بدنم درد میکرد.

سعید هم گاز ماشین رو گرفت و جز گرد و خاک چیزی برام‌ نذاشت.


به در کوچیک باغ رسیدم.

ساعت تقریبا دو بود و سفره‌ی غذا جمع شده بود.

مردها سرکار بودن و بقیه اطراف خانم‌بزرگ‌ زیر درخت جمع بودن و بساط چای و قلیون و صحبت به راه بود.


مجبوراً بهشون سلام کرده و رد شدم.

فقط مهنا و حانیه جواب سلامم رو دادن... دیگران از ترس یا نفرت باهام کاری نداشتن.


راه‌مو سمت کلبه کج کردم که فتانه باز تیکه انداختناش رو شروع کرد.

- به‌به خانوم دکتر! رسیدن به خیر... کجا تشریف داشتین؟


جوابش رو ندادم، حتی نگاهشم نکردم‌.

کوچک و بزرگ وایساده بودن و معرکه‌گیری فتانه رو نگاه میکردن.


فتانه با صدای بلندتری ادامه داد:

- داداش تکلیف این بیچاره رو مشخص کن دیگه... بگو نمی‌خوایش تا زیاد سنگ‌ رو یخ نشه.


با دیدن سعید کنار حوض، متعجب بهش چشم دوختم... مگه نگفت جایی کار داره؟! پس‌ اینجا چی کار میکنه؟


- راستی اگه نمیخوایش بدیمش به این نگهبون پیرِ دَمِ در، آقا فتاح رو میگم...


صدای خنده‌ی زن‌ها دیوونه‌م کرد.

با دستی که، دسته‌ی قلیون رو داشت، سرتاپام رو با تحقیر و نیشخند نشون داد:

- ببین خانم به خاطر تو چه تیپی هم زده.


با خشم‌ دندونامو رو هم سابیدم تا حرفی نزنم که اوضاع بدتر بشه.


سعید عصبانی شد:

- فتانه ایشون مهمون ما هستن.


از حوض فاصله گرفت و سمت پله‌های عمارت رفت:

- مادر شما یه چیزی بهش بگین.


از پیرزن‌ صدایی در نیومد که فتانه ادامه داد:

- از قدیم گفتن مادر و ببین دختر رو ببر... والا داداش حق داری، مادرش که اون همه حرف پشت سرش هست چه برسه به دخترش.


دیگه نتونستم تحمل کنم و برگشتم سمت فتانه.


#پارت_146




چند قدم رفته رو برگشتم سمتش.

نفرت از چشم‌ها و وجود هر دومون می‌بارید.


چندتایی از زن‌های اطرافش بلند شدن و اومدن جلو تا نذارن با هم دعوا کنیم.


تو صورتش زل زدم و گفتم:

- تو چرا این قدر نفرت تو دلت تَلنبار شده بدبخت... نگاهت، حرفات، رفتارت...

به شکمش اشاره کردم:

- بیچاره اون بچه‌ی توی شکمت که باید نفرت بخوره.


نفس‌های حرصی‌شو بیرون داد و صورت سفیدش به سرخی زد.

قدمی جلو گذاشتم و ادامه دادم:

- میدونم به خاطر کشته شدن همسرت، من و پدرم رو مقصر میدونی.

برگشتم سمت بقیه:

- دو تا از برادرهای منم تو این‌ جنگ نحس کشته شدن... ولی انقدر وجدان و شرافت دارم که کسی رو مقصر ندونم.


اشک چشمام روون شد:

- می‌بینی منم مثل تو داغدارم، اما هیچ وقت به خودم اجازه نمیدم دل یکی رو بشکنم.


با پشت دست، اشک‌هامو پاک کردم.

- اما در مورد مادرم، اون پاک‌ترین زَنیِ که تا به حال دیدم... موقع اومدن من به اینجا بهم گفت ببخش تا بخشیده بشی.

گفت اونا چیزی ندارن برای خوردن، هر چیزی جُلوت گذاشتن بخور هر چند که حال‌تو به هم زد، هر حرفی زدن جوابشون رو نده، همیشه و در همه حال احترام بزرگ‌ و کوچکشون‌ رو نگه‌دار.


خانم‌های اطراف مادر و دختر با ناراحتی سر جاشون نشستن.

چند نفری هم به گریه افتاده بودن و اشک چشماشون رو با گوشه‌ی روسری پاک می‌کردن.


- مادر من آنقدر پاک هست که دختری مثل منو تربیت کرده تا‌ بیام‌ به این‌ کشور، بیام و برای تموم شدن این جنگ لعنتی با یکی مثل تو دهن به دهن بشم.


دیگه جای موندن نبود.

پا تند کردم سمت کلبه، با دیدن چشمای خیس ترمه و چند دختر جوان روی پله‌ی آشپزخونه، سربه‌زیر وارد کلبه شدم.


خودمو انداختم رو تخت... صورتمو تو بالشت فرو برده و هق‌هق‌مو رها کردم.


دستی رو موهام کشیده شد، فکر کردم ترمه برگشته، صورتم رو چرخوندم و سودابه رو دیدم.

بلند شدم نشستم و اشک چشمام رو پاک کردم.

سمانه هم کنار دیوار ایستاده بود. هر دو چشماشون مثل من بارونی بود.


- فتانه رو ببخش از وقتی شوهرش کشته شده، زمین و زمان رو مقصر میدونه.


#پارت_147




سمانه آروم داخل اتاق شد و روی تخت نشست. لباس بلندشو روی پاهاش مرتب کرد.

اون دو تا بیشتر به هم شبیه بودن تا فتنه خانم.


- ما رو... سعید فرستاده تا از طرف خوش و فتانه ازت معذرت‌خواهی کنیم.


خسته بودم از همه، از خودم. آنقدر که شنیدن اسم سعید، برام مهم نبود.

برام مهم نبود که سعید دلش به حالم سوخته یا....


دل دردم بیشتر شد، یاد کیسه‌ی آب گرم ترمه افتادم... این جور وقت‌ها قربان صَدقه‌م میرفت و کمرم‌ رو ماساژ میداد.

جوابی ندادم و با گوشه‌ی ملافه ور رفتم.


با دیدن سرو صورت خیس و چشمای پف کرده‌ام، بدون گرفتن جوابی، بلند شدن، خداحافظی کرده و رفتند.


با همون لباس بیرون، مثل جنازه روی تخت افتادم...

خواب‌های آشفته مهمونم کردن به دیدنشون، به زجر کشیدن...

خواب برادرهای دوقلو و سوخته، پدری که ناراحت بود و خوابِ چشمان ترِ مادرم.


صدایِ آه... کسی که صورتِ سیاه داشت. شاید آهِ....


با نوازش دستی روی گونه‌ام بیدار شدم.

ترمه بود... تبسمی کرد و بیرون رو نشون داد:

- ساعت خواب خانم دکتر... ماشالا دَم غروبه‌ها.


با دیدن چشمای بازم گفت:

- باز چی شده؟ چرا این چشما پُف کرده؟

دستی تو موهام برد و جواب خودش رو داد:

-امان از دست فتنه خانم.

تبسمی کمرنگی کرد و ادامه داد:

- تو هم خوب جوابش رو دادی‌و چزوندیش.


ملافه رو کنار زد. روسری‌مو از زمین برداشت تا زد و توی کمد گذاشت:

- بعد از رفتنت فشار فتانه رفت بالا، خانم‌بزرگ به زور آب قند تو حلقومش می‌ریخت و زیر لب ناسزا می‌گفت.


نیم نگاهی به صورت پریشون و موهای افشونم انداخت.

- سعید هم...


بی‌حال نگاهش کردم، زبونم طعم تلخی داشت.

ترمه فکر میکنه وقتی از سعید و کاراش میگه خوشحال میشم.


کمد رو مرتب می‌کرد و همونطور با خوش حرف می‌زد.

- این دختره کلا با خواهراش فرق داره، بزرگ و کوچیک حالیش نمیشه.


پرده رو کنار زد و تاریک روشن هوای بیرون به اتاق و تختم رسید و تو چشمام ریخت. دلم گرفت.


- با سعید هم حرفش شد.. با مشت به سینه‌ی سعید می‌کوبید و عربده میزد، بَرش‌ گردون، نمیخوام با این ازدواج کنی.

سعید هم جوابی نداد، راهش رو گرفت و رفت بیرون.



#پارت_148




دوباره سمت کمد لباس‌ها برگشت.

لباسی برداشت‌و روی تخت انداخت.


- وقتی خواب بودی سودابه خانم اومد و برات پیغام داشت.


به تاج تخت تکیه زدم و فقط نگاهش کردم. با هر تکونی خونریزیم بیشتر میشد.


- شب بعد شام، آقابزرگ، سعید، آقا علی‌اکبر و حسام میان اینجا... نگفت برای چی.

حموم رو نشون داد:

- حالا پاشو یه دوش بگیر و آماده شو.


خم شد و به ساعت کوچیک روی میز نگاهی انداخت:

- میرم غذا رو بکشم و بیارم.


زیر دوش تو این فکر بودم که شاید راه رو اشتباه اومدم! شاید این عشق سرانجامی نداشته باشه!

حتما در مورد اجاره‌ی خونه و این چیزها میخوان حرف بزنن.

ولی چرا لشکر‌کشی میکنن؟ یه بار بگن نمیشه تو با سعید ازدواج کنی و تموم.


با صدای درحموم، دوش آب سرد رو بستم.

- خانم زود باش دیگه الاناس که برسن.


موهامو بالا سرم بستم ‌تا خیس نشه... با این وضعیت حال و حوصله‌ی سشوار و صداش رو هم نداشتم.

به غذا لب نزدم... دهنم مزه‌ی زهرمار میداد.

با بی‌حالی آماده شدم‌. تو سرم پُر بود از سوال...

چرا و واسه‌ی چی میان اینجا؟ شاید ربطی به بحث امروز من و فتانه داشته باشه.


با صدای ترمه از فکر و خیال بیرون اومدم:

- یه رُژ لبی میزدی! رنگ به رو نداری.


لرز داشتم، چشمام تار می‌دید:

- کاش امشب نیان... اصلا حالم خوب نیست.


سینی رو برداشت:

- شاید از آب و هوای اینجا باشه.


- نمیدونم!! چند روزه خونریزیم بند نمیاد.


سریع روسری رو سرش کرد و از لای پرده نگاهی به تراس انداخت:

- بعد اینکه رفتن برات دم‌نوش درست میکنم.


برگشت و کمربند شومیزم رو از پشت جمع کرد:

- آره از آب و هواست... منم اون ماه، این‌طور بودم.

کمربند رو محکم کرد و سری تکون داد:

- بمیرم برات، بدنت ضعیف شده و دیگه نمی‌کشی... کاش...


ادامۀ حرفش‌و نگفت...


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بارداری

sh12sh34sh56 | 32 ثانیه پیش
2791
2779
2792