#پارت_145
شیشه رو پایین دادم... حس خرد شدن به معدهام چنگ انداخت، حالت تهوع داشتم.
- ترمه رو میفرستم پیش پدر و مادرش، اون از خداشِ، نباید پاسوز اشتباهات من بشه.
جوابم رو نداد. بقیه راه بدون هیچ حرفی تا خونه طی شد.
گاهی دلم از عشقش خالی میشد، مثل یه بیابون برهوت.
یه جایی خونده بودم، برای چیزی که میخوای بهش برسی، تلاش کن نه آرزو.
من تموم تلاشم سینه سپر کردن مقابل پدرم بود و حالا در مقابل سعید کم آورده بودم.
عشق دو ساله، با بیمهری دو ماهه به تلخی درآمیخت.
از ترمز گرفتن و دنده عوض کردناش، معلوم بود که هنوز از بحث بینمون عصبانی هست.
سر بنبست رسیدیم، نگه داشت:
- من بیرون کمی کار دارم، لطفا بقیه راه رو خودتون برید.
بدون هیچ حرفی، پیاده شدم. به خاطر عادت ماهانه، تمام بدنم درد میکرد.
سعید هم گاز ماشین رو گرفت و جز گرد و خاک چیزی برام نذاشت.
به در کوچیک باغ رسیدم.
ساعت تقریبا دو بود و سفرهی غذا جمع شده بود.
مردها سرکار بودن و بقیه اطراف خانمبزرگ زیر درخت جمع بودن و بساط چای و قلیون و صحبت به راه بود.
مجبوراً بهشون سلام کرده و رد شدم.
فقط مهنا و حانیه جواب سلامم رو دادن... دیگران از ترس یا نفرت باهام کاری نداشتن.
راهمو سمت کلبه کج کردم که فتانه باز تیکه انداختناش رو شروع کرد.
- بهبه خانوم دکتر! رسیدن به خیر... کجا تشریف داشتین؟
جوابش رو ندادم، حتی نگاهشم نکردم.
کوچک و بزرگ وایساده بودن و معرکهگیری فتانه رو نگاه میکردن.
فتانه با صدای بلندتری ادامه داد:
- داداش تکلیف این بیچاره رو مشخص کن دیگه... بگو نمیخوایش تا زیاد سنگ رو یخ نشه.
با دیدن سعید کنار حوض، متعجب بهش چشم دوختم... مگه نگفت جایی کار داره؟! پس اینجا چی کار میکنه؟
- راستی اگه نمیخوایش بدیمش به این نگهبون پیرِ دَمِ در، آقا فتاح رو میگم...
صدای خندهی زنها دیوونهم کرد.
با دستی که، دستهی قلیون رو داشت، سرتاپام رو با تحقیر و نیشخند نشون داد:
- ببین خانم به خاطر تو چه تیپی هم زده.
با خشم دندونامو رو هم سابیدم تا حرفی نزنم که اوضاع بدتر بشه.
سعید عصبانی شد:
- فتانه ایشون مهمون ما هستن.
از حوض فاصله گرفت و سمت پلههای عمارت رفت:
- مادر شما یه چیزی بهش بگین.
از پیرزن صدایی در نیومد که فتانه ادامه داد:
- از قدیم گفتن مادر و ببین دختر رو ببر... والا داداش حق داری، مادرش که اون همه حرف پشت سرش هست چه برسه به دخترش.
دیگه نتونستم تحمل کنم و برگشتم سمت فتانه.