#پارت_151
- از سر شب حالش خوش نیست.
اینا رو با نگرانی به حسام میگفت.
- شاید مسموم شده؟
- نه آقای دکتر.
خم شد و زیر گوش حسام چیزی گفت.
عرق سردی روی پیشونیم نشست...
دستامو روی مبل گذاشتم تا بلند شم و برم اتاق که....
آقابزرگ و علی اکبر صلاح ندیدن اونجا باشن. با ترمه خداحافظی کرده و رفتن.
ترمه زیر بغلم رو گرفت و به اتاق برد، روی تخت افتادم.
- نگران نباش ترمه خانم، چیزی نیست، با یه سِرم و آمپول حالشون رو به راه میشه.
ترمه ملافه روی بدنم کشید و از حسام تشکر کرد.
حالا دیگه حسام مثل روز اول بهم بیمحلی نمیکرد.
بعد چند لحظه کلبه ساکت شد.
چشمام رو از شدت درد باز کردم، عرق کرده و موهام به گردن و اطراف صورتم چسبیده بود.
با کمک دیوار به دستشویی رسیدم.
کنار در، رو زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و سرمو روی زانو گذاشتم.
بر سر زانو سرِ من... زیر دلم زُقزُق میکرد.
حس کردم آشنایی کنارم نشسته، چشمام را که غرق خواب بود باز کردم و با دیدن سعید جا خوردم.
چند بار پلک زدم تا ببینم تو خوابم یا بیداری!!
جا خورده بودم و انتظار این یکی رو نداشتم.
سعید تو روز روشن با فاصلهی چند متری ازم قدم میزد و کاری به کارم نداشت. انگار نه انگار که مهدختی کنارش هست.
اونوقت این موقع شب... تو اتاق خواب من چی کار داشت؟
اونی که کنارم زانو زده و لیوان دستش بود
برام یه غریبه بود.
درمانده نگاهم کرد:
- حالت خوبه؟ چیزی لازم داری؟
چشمام رو بستم... نفس نفس زدم، حال حرف زدن نداشتم.
- شاید سردیتون کرده باشه... چای نبات براتون آوردم.
اتاق رو نشون داد:
- پاشو رو تخت بشین و یه کم بخور.
نمیدونم تو تاریکی اونجا، ناراحتی و اخم نشسته رو صورتم رو دید یا نه.
- نیازی به چای نبات ندارم، برید بیرون.