پنج روزه بچمو از شیر گرفتم
الان دو سال و سه ماه و نیمشه
پسره
اون ی بنده خدایی اومده خونمون هنوز پاش نذاشته تو خونه میگه بده بهش گناه داره بذار شیر بخوره منم خندیدم هیچی جوابش ندادم
گفت پس چایی یا اب قند بریز تو شیشش بده دستش منم دیدم هی میگه گیر داده الکی گفتم شیشش انداختم دور دیگه
حالا دیروز شوهرم بچمو برده پیشش خودش رفته سرکار
اونم فوری بچمو برداشته برده خونه یکی ک بچه شیرخشکی داره تو شیشه بچه اون شیر درست کردن دادنش خورده
بعدم ب بچم گفته ببین این مامانته بهت شیر داده
...
بچم موقعی ک رفتم بیارمش گریه میکرد صدای اون طرف میزد میگفت مامان مامان
....
من ۵روزه ارامش ندارشتم همش نق میزد و گریه میکرد میگفتم خوبه دیگه یادش رفته کم کم
دوباره یادش اوردن
..
شوهرمم دیشب دوباره رفت واسش شیر خرید
این زندگی مزخرفه من ک هیچ اختیاری ندارم
... حرف هم بزنم من بدم
دیشب همین خانم اومد خونه ما منم سلام کردم چون دوتا بچه کوچیک دارم شبها ک شوهرم هست کارامو میکنم دیشب هم دوتا بچم خواب بودن رفتم اتاق مرتب میکردم اخرش بود تمومش کنم بیام
دو دقیقه ک نشست بلند شد رفت شوهرم میگه بدش اومد میگم خب پنج دقیقه مینشست ببینه من نمیومدم پیشش؟
پس من هر موقع رفتم خونشون دو دقیقه گذشت رفت نیومد ول میکنم در میام
بعدم باید درک کنه اصلا بگه بچه هات بده من نگه دارم تو ب کارت برس
میخواستم امروز زنگ بزنم ب دخترش توضبح بدم ولی پشیمون شدم
خسته شدم واسه هر رفتاری باید ب همه توضیح بدم
یبارم واسه ناراحتی من ارزش قائل بشن