راستش رو بخوای ۱۸ سال نشده بود که شدم یه آدم افسرده !
یه سال از خونه بیرون نرفتم ! کار به جایی رسیده بود که وقتی غذا می خوردم خانوادم خوشحال میشدن :)
اون موقع ها از یه پسری خوشم میاومد و الان تازه دارم باهاش حرف می زنم بگذریم !
اینکه چی شد و اینا از حوصله خارجه ! راستش رو بخوای یه سری جاها سفیده چون ساعت ها زل می زدم به سقف اتاق و ذهنم پر بود و خالی :)
ولی خب نه شاخ داشتم نه دم که بخوام بیمار باشم و دکتر لازم:)
گذشت و گذشت عمرم رو میگم !
تا رسید به ۲۱ :)
از اون ۱۷ سال علاقهام به پزشکی مونده و اون پسر :")
شروع کردم به خوندن :)
شروع کردم به ورزش کردن :)
شروع کردم به دختر بودن و به خود رسيدن:)
هنوز هم به خاطر استرس کم غذا میخورم و حالت تهوع دارم
هنوز هم به خاطر زندگی مریضی که داشتم موهام میریزه و پوستم جوش میزنه :)
هنوز هم بدنم رو دوست ندارم و پوستم کدره :)
ولی خب شروع کردم:)
دوست دارم باشه که بگم شد !
هنوز هم هستم :)
ولی دلم میخواد پیشرفتم رو بنویسم