فردا تولد دوستمع امشب قرار گذاشتم با اون یکی دوست مشترکمون برای خرید هدیه توی راه برگشت آبجی کوچیکم گیر داد که میخواد بیاد و منم شروع کردم به غرغر که نه نمیتونه
ولی وقتی رسیدم خونه...
مامانم خوب جلوی بابام آبروم رو برد که پدرم ...
بعدش مادربزرگم شروع کرد بعدشم داییم به سرزنش من
مامانم گفت شبیه خواهرم حسودی
دانشگاه نمیتونی بری
دیگه برام ارزش نداری
برام مردی
چون فقط خواهرم حال روحیش بده (من خواستم با دوستام تنها باشم ،خودتون رو بزارید جای من)
بعد به پوششم گیر دادن
من مانتوم کوتاه بود فقط همین و شال از سرم افتاد
پدرم خوب حالمو بد کرد بعدش به مامانم میگه تو دیگه نکن
هر چی خواستن بهم گفتن ،مامانم بهم گفت هرزه
من بچه اولم ولی نابودم کردن
دارم آماده میشم از ایران برم
متاسفم ولی من دور همتون رو خط کشیدم
میدونم دوستم دارین ولی باید برم😭💔