مامانم هر کار من و شوهرمو گله میکنه
میدونم از شوهرم بدش میاد برام واقعا مهم نیست چون دیگه خسته شدم اما همه چیمو گله میکنه
من سال گذشته کل سال پیش مادرم بودم بنا به کارم باید اونجا میموندم
خرداد رفتم تهران خونه خودم و دو هفته پیش باز اومدیم شمال
برای پسرم خاطره بد شده که ما میریم خونه ی مادربزرگ( مامان من) بابا میره تهران ، و ترسید و اصلا نرفت میگفتیم بریم گریه میکرد
منم کاریش نداشتم گفتم بچه هستش ، این ۱۵ روز یه بار با منت مامانم اومد اینجا یعنی خونه مادرشوهرم و یه بارم ما رفتیم به مامانم سر زدیم
الانم میخواهیم حرکت کنیم برگردیم تهران و هفته ی دیگه بنا به کارم برمیگردیم و باز خونه مامانم هستیم
از بسسسس گله کرده واقعا خسته شدم
میگه من بچه زاییدم اما همش کنار مادرشوهرتی!
الان زنگ زد که آره برید من دلم بزرگه نیومدید اینجا!
خدا شاهده این ۱۵ روزم انقدر درگیر بودیم که حد نداره
به خدا خسته شدم
یه بارم رفتیم دنبال مامانم که بریم براش ماشین ببینیم کنار قبر مادرش بود ما دیگه پیاده نشدیم بدجور گرم بود دیگه مامانمو برداشتیم و رفتیم ماشین ببینیم ، گله کرد که چرا نیومدید فاتحه بگید! من میدونم اون لحظه به شوهرم میگفتم بریم فاتحه بدیم غر میزد که تو این گرما منو کشوندی اینجا اومدیم برای ماشین دیدن نه فاتحه خوندن
مامان شماهم اینقدر اهل گله هست؟
دیگه بریدم
خدا و اون دنیا منو گلوم وگرنه خودکشی میکردم