2777
2789

پروین

قسمت_پنجاه ونه


حدود دو ماه بعد بود من بلند شده بودم برای پسرم شیر درست کنم احساس کردم که بی‌بی توی خواب داره ناله میکنه رفتم نزدیکش و گفتم بی بی چی شده چیزی میخوای برات بیارم؟؟

گفت دخترم برام آب بیار رفتم براش آب آوردم دستمو تو دستش گرفت و گفت دخترم من دارم میرم تو مراقب خودتو زندگیت باش اگه دیدی واقعا مرتضی توبه کرده برگرد سرزندگیت..

زندگی عوض کردن به این راحتی ها نیست برای بچه یتیم خیلیا دل میسوزونن ولی هیچ کس حاضر نمیشه از بچه یتیم مراقبت بکنه..

الان آقاجونت سرپاس داره ازت مراقبت میکنه اگر فردا نباشه تو میمونی و داداش و زنداداشات،میدونی که اونا اجازه نمیدن پاتو خونشون بذاری هیچ مردی هم راضی نمیشه ازسه تا بچه مراقبت بکنه مجبور ‌ میشی تا آخر عمرت تنها زندگی کنی حتی شاید مرتضی بچه اشو ازت بگیره که اونموقع از دوری بچه ات دیوانه میشی..

اگر دیدی واقعا مرتضی اشتباه کرده و به اشتباهش پی برده برگرد به زندگیت و دو دستی شوهرتو بچسب اون مرده و شیطان گولش زده ..

بی بی گفت من دارم میرم ولی تو به نصیحتم گوش بده داخل صندوقچه یه چیزهایی دارم که بعد از رفتن من باز کن و بین خودت و خواهر برادرات تقسیم کن اونا تنها سرمایه ی من هستن الان برو قرآن رو بیار برای من قران بخون من چشامو میبندم و گوش میدم..

حرفهای بی بی منو بهم ریخته بود راست میگفت اگه مرتضی بچه رو ازم میگرفت چی من میمردم ،بدون پسرم زندگی کردن معنی نداشت..

قرآن رو آوردم و شروع کردم به خوندن با هر کلمه اش گریه میکردم..بعد از نیم ساعت قران خواندن احساس کردم که بی بی پرواز کرد میتونم بگم نوری اومد تواتاق که من با اینکه بی بی رفته بود ولی من ناراحت نبودم..بله در یک شب آرام و زیبا از پیش ما رفت واقعا میتونم بگم مثل یک پرنده پرواز کرد و رفتم مادرم و آقاجون و بیدار کردم..

هر دوشون شروع به گریه زاری کردن مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت زن نور بهت بباره این همه سال عروست بودم یک بار منو اذیت نکردی یک بار حرف زشت به من نزدی تمام کارهای خانه داری رو بهم یاد دادی من هیچی بلد نبود نه غذا پختن بلد بودم و نه خانه داری ولی هیچوقت ازم ایراد نگرفتی خودت مثل یک مادر مهربان همه چیز و از صفر بهم یاد دادی..

آقا جونم گریه می کرد و می گفت کاش میتونستم هر سال بفرستمت زیارت

کاش بیشتر از این خدمتتو می کردم... 

خلاصه کم کم خواهر برادرامم آمدن همشون گریه زاری می کردن این وسط تنها کسی که گریه نمیکرد من بودم چون واقعاً دیدم چقدر زیبا مرد و مطمئن بودم که جایی رفته که بهترین جا و مکانه... 

تمام فکرم پیش حرفهای بی بی بود گاهی میرفتم پسرمو بغل میکردم و گریه میکردم،

حتی یک لحظه هم طاقت دوریشو نداشتم

تنها من بودم که به کارها رسیدگی میکردم و دوست داشتم که تمام مراسم های بی بی به بهترین شکل ممکن تموم بشه چون بی بی خیلی آبرودار بود و همه ی محل و همه ی فامیل ازش تعریف می‌کردند..

آقاجونم روز سوم براش مراسم بزرگی گرفت و حدود هزار نفر مهمان داشتیم مهمان هایی که شاید بیشترشون رو نمیشناختیم ..

پانصد نفر از فامیل ها و دوستای آقاجون بودند ولی بقیه غریبه و بیگانه بودند که آقا جونم گفته بود هر کس که تو کوچه هست بیاد و سر این سفره بشینه و فقط فاتحه بخونه 

یک هفته آشپزها تو خونمون بودن و غذا میپختن شاید برای هر وعده بیشتر از صد نفر مهمان داشتیم آقاجونم حسابی پول خرج می کرد و می گفت هر چی برای مادرم انجام بدم کمه،آخر سر هم به یاد بی بی خیریه ی کوچکی ساخت و اکثر خیرین بازار رو اونجا جمع کرد و الان هم همان خیریه کار می کنه و برای خانواده های زیادی کمک خرجی میده ..

خلاصه مراسم های بی به بهترین شکل ممکن تمام شد اما بگم از مرتضی که در تمام مراسم های بی بی حضور داشت و اونقدر این چندماه شکسته شده بود که من واقعا نمیشناختمش، صورتش رو اصلاح نکرده بود چند تار موی سفید روی سرش بود،نمیدونم چرا وقتی بهش نگاه کردم یه حس خاصی نسبت بهش پیدا کردم ولی بعد با خودم گفتم خر نشو این همون مرتضی ست که وقتی نبودی بهت خیانت کرد ‌..

مرتضی سعی میکرد تو مراسم ها بهم نزدیک بشه ولی من تا متوجه میشدم که داره از دور به سمتم میاد زود میرفتم به سمت مجلس زنانه و هیچوقت مرتضی جرات نمیکرد که منو از مجلس صدا کنه..بعد از فوت بی بی سکوت غمگینی در خونمون جاری شده بود پدرم به شدت ناراحت بود و وقتی پسرم گریه میکرد حسابی به هم میریخت ...

درسته که بهم چیزی نمی‌گفت ولی می دیدم که وقتی پسرم گریه میکنه یه لا اله الا الله میگه و به سمت حیاط میرفت..

راستش کم کم داشتم به حرفای بی بی ایمان میاوردم این که پدرم بود و پشتم بهش گرم بود داشت کم میاورد چه برسه به کس دیگه که بخواد از من مراقبت بکنه..

میدونستم که هیچکدوم از زن داداشم لیاقت اینو ندارن که حتی یک شب من و تو خونشون نگه دارن

👇👇👇

 *☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_شصت


برای همین ترس عجیبی وجودمو گرفته بود ..ترس از دست دادن پدر و مادرم

با اینکه مادرم حالش اصلا خوب نبود ولی هیچوقت به من و بچه هام بی احترامی نمیکرد..

منم سعی می کردم تمام کارهای خونه رو انجام بدم و نذارم که مادرم اذیت بشه ولی ته ته قلبم ناراحت بودم و زیاد دست و دلم به کار نمیرفت..

خلاصه یه چند مدتی گذشت مرتضی هی به مغازه ی پدرم می رفت و اونجا التماس می‌کرد که من برگردم یک شب آقا جون منو صدا کرد و گفت دخترم تا خودت نخوای من نمیگم که برگردی ولی این حالی که من از مرتضی دیدم مرتضی واقعا پشیمونه و میتونه برگرده و اشتباهشو جبران بکنه تو میتونی یک فرصت یک ساله بهش بدی و برگردی سر زندگیت اگر دیدی واقعا تغییر کرده بمون سر زندگیت نمیشه که یک زندگی رو به همین راحتی از دست داد..

واقعا بین دوراهی بدی گیر کرده بودم گفتم آقا جون اگه اون سارا رو عقد بکنه چی اگه بیاره سر خونه زندگی من چی ..

گفت باید بشینیم با مرتضی حرف بزنیم من اجازه نمیدم دختره رو عقد بکنه و بیاره تو خونه زندگی تو باید تکلیف اون بچه رو هم مشخص بکنه..

آقاجون گفت دخترم  درسته که مرتضی بهت خیانت کرده ولی شاید واقعا فقط همون یک شب بوده چون من رفتم و از همسایتون نرگس خانوم هم سوال کردم نرگس خانم گفت تا حالا ندیده که مرتضی سارا رو بیاره خونه ..

فقط یک شب آورده بود که نرگس خانم اونشب دیدشون بعد گفت دیگه شبهای دیگه نیاورده ..

.با خودم گفتم پس برای همین بود که نرگس خانوم میگفت برگرد سر زندگیت..

خلاصم گفتم باید فکرامو بکنم شبانه روز فکرم درگیر بود تا اینکه بعد از دوهفته به آقا جونم گفتم بگو مرتضی بیاد تا با هم صحبت کنیم..

آقا جونم به مرتضی زنگ زده بود و گفته بود که بیاد مرتضی با سر اومد یعنی چنان خوشحال بود که انگار داره میاد خواستگاری..مرتضی آمد راستش از شنیدن حرف هایی که قرار بود زده بشه خیلی ترس داشتم فکر میکردم قراره اتفاق بدی برام بیوفته من دوست نداشتم توی همچین روز و همچین موقعیتی قرار می گرفتم که در مورد این جور مسائل صحبت کنیم..

..ولی مجبور بودم صحبت یک عمر زندگی بود مرتضی اومد من یک گوشه ی اتاق نشسته بودم آمد کنار من نشست دوست داشتم بلند بشم و برم جای دیگه بشینم ولی به خاطر مادرم و آقاجون کاری نکردم و همون جا نشستم..

آقاجونم از مرتضی پرسید قراره با سارا چیکار بکنه مرتضی گفت تکلیف سارا روشنه..

اگر ثابت بهش که بچه منه که بعید میدونم بچه من باشه من هر ماه پولی به حساب سارا میریزم و هیچوقت دیگه سارا رو نمی بینم..

اگر هم پروین خانم اجازه بده گاهی میرم به دیدن بچه ام که پروین خانم رو هم میبرم اگرم اجازه نده که کلاً دور بچم خط میکشم..

نمیتونستم وقتی مرتضی این حرفارو میزنه به صورتش نگاه کنم واقعا نمیدونستم باز هم میتونستم باهاش باشم یا نه...

چون دیگه احساس می کردم مرتضی کثیف شده نمیتونه به من نزدیک بشه ..

ولی خوب حرف های بی بی تو سرم تکرار می شدن اگر پدر و مادرم نبودند چیکار باید میکردم و حتی اگر پدر و مادرمم بودن و نمیتونستن من و سال‌های سال ساپورت کنن چی..

واقعا نمیتونستم خودمو بسپرم به سرنوشت و بگم دور مرتضی خط میکشم و انشالله خدا برام خوب بخواد...

چون واقعا از مرتضی هیچ چیز بدی ندیده بودم با اینکه پسر بود ولی من و با دو تا بچه قبول کرده بود..

درسته فکر میکرد بچه دار نمیشه و برای همین با من ازدواج کرده بود ولی خوب اصلا تا به حال من هیچ بد رفتاری ازش ندیده بودم برای همین تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه بهش بدم آقاجونم گفت هر چی پروین بگه همون میشه..به آقاجونم نگاه کردم و گفتم آقا جون من یک بار دیگه به مرتضی فرصت میدم یک سال دیگه باهاش زندگی می کنم اگر واقعاً دیدم عوض نشده دوباره برمیگردم به این خونه..آقاجونم گفت دخترم قدم تو و بچه هات تا آخر عمر روی چشمای من جا داره انشالله که خدا برات خوب بخواد..

مرتضی حسابی خوشحال شد و ذوق کرد

گفت به خدا این مدت داشتم هوش و حواسم رو از دست می دادم وقتی پروین و بچه ها تو خونه نبودن انگار خونه برام قفس بود پروین برگرد ببین دنیا رو به پات میریزم یا نه...

واسه یکی دو روز رفتیم پیش مادرشوهرم تا اونا هم خیالشون راحت بشه که ما آشتی کردیم مادر شوهرم مثل پروانه دور سرم می گشت و قربون صدقه ام میرفت وسایلمو جمع کردم و با مرتضی برگشتیم به سمت تهران..

من هنوز با مرتضی دلم صاف نشده بود هنوز باهاش حرف نمیزدم... ولی مرتضی حسابی می‌گفت و میخندید..

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

پروین

قسمت_شصت ویک


بانرگس خانم رفت و آمد می‌کردم 

نرگس خانم بهم گفته بود که مرتضی در نبود ما مثل یک مرغ پر کنده شده بود..

میگفت از شوهرت مراقبت کن و نذار دست هر کسی بیوفته از مرتضی در مورد سارا نمیخواستم سوال بکنم ولی چاره ای نبود باید تصمیم گرفته می‌شد..

برای همین یه روزی بهش گفتم از کجا مطمئنی که سارا حامله ست گفت مدارک پزشکیشو دیدم که حامله ست الانم فکر کنم که باید شش ماهش باشه..

گفتم هنوز میبینیش؟گفت من اصلا نمی بینمش ازوقتی شراکتمو بهم زدم از اون درمانگاه انداختمش بیرون یه دکتر دیگه آوردم نگران نباش من فقط بهش پول میدم اونم از طریق واسطه... 

یک روز تو خونه نشسته بودیم که در رو بشدت زدن رفتم باز کردم مرتضی خونه نبود.. 

با دیدن سارا پشت در مات ومبهوت مونده بودم سارا با تمسخر گفت بالاخره تونستی خودتو دوباره به مرتضی غالب کنی مرتضی کم عقله با اونهمه جوونی و خوشتیپی اومده تورو گرفته ..

با اینکه خون خونمو میخورد ولی فقط سکوت کرده بودم،سارا که سکوتم رو دید شروع کرد به داد زدن و می گفت که چرا شوهرت نمیاد به من سر بزنه چرا این بچه رو کاشت و الان خبری ازش نیست یا باید منو عقد بکنه یاحق و حقوقمو بده از اینجا برم یا تو و بچه اش رو بیچاره میکنم..

گفتم تو هیچ حق وحقوقی نداری خجالت بکش اومدی سرخونه زندگی من داری برای ما خط و نشان می‌کشی..

دست و پام میلرزید واقعا احساس می‌کردم ا زدرون دارم خالی میشم ولی نباید جلوی سارا کمی میاوردم تمام سعیمو می کردم تا سارا لرزش دست و پام رو احساس نکنه ..

سارا می گفت کاری نکنین که تو این محل آبروتونو ببرم واقعا باورم نمی شد که سارا یک تحصیلکرده و دکتر باشه چون الان تقریبا همه تحصیلکرده هستند،آن زمان کسانی که واقعاً تحصیل کرده بودن مقام و منزلت و شخصیت دیگه ای داشتن ولی اصلا به سارا نمی خورد که تحصیل کرده باشه..

سارا با عصبانیت از حیاط خارج شد و گفت به شوهرت بگو بیاد تکلیف منو روشن کنه وإلا من میدونم و اون..در و به شدت بست و رفت همین که سارا پاشو از خونه بیرون گذاشت نشستم وسط حیاط و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن تنها شانسی که آوردم پسرم و دخترم خونه نبودن و اون روز رفته بودن خونه ی معصومه..

خلاصه تا مرتضی بیاد طول و عرض حیاط رو طی می کردم و با خودم می گفتم به زمین گرم بخوری مرتضی که پای این افراد رو به زندگیمون باز کردی..

مرتضی اومد تا در حیاط رو باز کرد رفتم جلو و گفتم مرتضی بیا تحویل بگیر یه شب خودتو باختی الان این زنیکه عفریته دست از سرمون برنمیداره..

مرتضی گفت چی شده تمام ماجرا رو براش تعریف کردم مرتضی گفت این زن خیلی خطرناکه چون درس خونده خیلی کارها بلده.

اونقدر حال مرتضی خراب بود که من دیدم بیشتر از این سرزنشش بکنم حالش خراب تر میشه کاملاً معلوم بود که خودش درماندست و نمیدونه چیکار بکنه،ولی خوب این کاری بود که خودش انجام داده بود و نباید راضی می شد که با اون بره مهمونی تا بخواد یه همچین افتضاحی به بار بیاد ..

مرتضی بهم گفت بیا باهم بریم پیش سارا من نمیخوام تنهایی برم فردا فکر کنی چه حرفی بینمون زده شده بیا باهم بریم تا کنار تو باهاش صحبت کنم..

با این که من اصلا دوست نداشتم مرتضی رو همراهی کنم ولی نمیتونستم تنها بفرستمش پیش سارا برای همین بر خلاف میلم حاضر شدم و فردا بعد از ظهر رفتیم به سمت خونه سارا ..

هرچقدر که به سمت خونشون میرفتم حالم‌ خراب تر می‌شد ولی چاره ای نداشتم باید شر این زن رو از زندگیم کم می‌کردم در زدیم،وارد خونه شدیم مرتضی طوری راحت برخورد می‌کرد انگار بارها و بارها به این خونه اومده..

خلاصه نشستیم سارا با دیدن من کنار مرتضی اخماش رفته بود تو هم میگفت آقا مرتضی رفتی بزرگترتو آوردی اون روزا بزرگترت کجا بود اومده بودی آویزونم شده بودی..

مرتضی گفت سارا نیومدم کارهای گذشته رو بررسی بکنم اومدم تکلیفتو مشخص کنم..

سارا گفت تکلیف من که مشخصه این بچه، بچه ی توهست باید منو عقد بکنی تا به اسم خودت شناسنامه بگیری ..

مرتضی گفت من برای اون بچه به اسم خودم شناسنامه میگیرم ولی تو باید شرتو از زندگی من کم بکنی البته زمانی شناسنامه می‌گیرم که ثابت بشه اون بچه بچه منه.سارا گفت زمان زیادی نمیکشه بزار به دنیا بیاد میریم آزمایش میدیم..

من یک کلمه هم حرف نمیزدم ساکت ساکت بودم مرتضی گفت چی میخوای از من تا برای همیشه بزاری بری؟؟

سارا گفت من چیز خاصی نمیخوام اونقدر میخوام که بتونم تا آخر عمرم بچمو راحت و آسوده بزرگ کنم..

مرتضی گفت چی میخوای ؟؟گفت من کل درمانگاه رو میخوام ..

هر دومون مات ومبهوت به هم نگاه می‌کردیم مرتضی عصبانی شد و داد زد خودتم بهتر میدونی که اون درمانگاه تنها سرمایه ی منه من هر چیزی که داشتم برای درست کردن اون درمانگاه خرج کردم من الان به جز درمانگاه هیچی ندارم نمیتونم دودستی ببخشم به تو ..

👇👇👇

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_شصت ودو


سارا گفت خود دانی من حرفمو زدم من اون درمانگاه رو میخوام دیگه دست توئه اگه ندی تا آخر عمرت موی دماغتون میشم..اگه تا به دنیا اومدن بچه به نامم بکنی میذارم برای همیشه میرم حتی ازت شناسنامه هم نمیخوام..تمام بدنم میلرزید ما به جز درمانگاه چیز دیگه ای نداشتیم مرتضی تمام سرمایش رو گذاشته بود برای اون درمانگاه اگر درمانگاه رو از ما میگرفت باید مرتضی می‌رفت و تو کوچه ها، دستفروشی می کرد ..

درسته تو اون یکی دوسال مرتضی با سود درمانگاه ماشین بهتر و یه خونه ی دیگه خریده بود ولی حتی اگر اونها رو هم میفروختیم نمیتونستیم کل اون درمانگاه را به دست بیاریم مرتضی گفت تو خواب ببینی که من همچین کاری بکنم سارا هم گفتم تو خواب ببینی که من دست از سرتون بردارم هر دو عصبانی بودن من فقط گریه می کردم ..

مرتضی گفت چته تو چرا گریه میکنی فکر کردی من به این راحتی‌ها زندگیمو میدم به این زن هرزه؟؟

با شنیدن این حرف ها سارا بلند شد هر چی تو خونش داشت رو شکست گفت به من میگی هرزه صبر کن ببین کاری میکنم که بخاطر این کلمه صد بار از من معذرت خواهی کنی

مرتضی گفت هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعد در حالیکه دست منو میگرفت از خونه خارج شد بین راه مرتضی اونقدر عصبانی بود که هر لحظه ممکن بود تصادف کنیم با صدتا سلام صلوات به خونه رسیدیم ..

بچه ها رو سپرده بودم به معصومه 

معصومه اون روزها چون بچه دار نمیشد،حسابی ناراحت بود از یک طرف هم ناراحت معصومه بودم ولی الان مشکل خودم بیشتر از معصومه بود..

تنها همدمم نرگس خانوم بود رفتم پیش اون و همه چیزرو براش توضیح دادم ،نرگس خانوم یکم فکر کرد و گفت نمیدونم والا چی بگم اینطور که معلومه این دختر میخواد زندگیتونو از هم بپاشه بعد رو به من گفت شما از کجا مطمئن هستین که حامله ست

گفتم مدارکش شوهرم دیده میگه که حامله ست

نرگس خانم یکم فکر کرد و گفت مگه نمیگی دکتره صددرصد دوستای زیادی تو بیمارستان داره که میتونه همچین مدارکی رو جور کنه اگه نظر منو بخوای من میگم یه بار ببرینش دکتر بگین دستگاه وصل کنه و صدای قلب بچه رو بشنوین در ثانی مگه نمیگی بچه شش ماهه یا هفت ماهه هست پس میتونین بچه رو هم ببینین..

یک لحظه مغزم سوت کشید واقعاً نرگس خانم راست میگفت گفتم نرگس خانم راست میگی کل بیمارستان دوستای سارا هستند صددرصد میتونه یه همچین مدارکی رو جور کنه..گفت آره اگه به من باشه میگم برو و صدای قلب بچه رو بشنو..

اومدم خونه مرتضی رفته بود سراغ بچه ها دل دل می کردم که هرچه زودتر مرتضی بیاد و جریان رو بهش بگم مرتضی تا رسید یدونه چای براش آوردم و نشستم کتارش گفتم آقا مرتضی شما از کجا مطمئن هستی که حامله است؟؟نرگس خانوم می‌گفت شاید بادوستاش دست به یکی کردن و مدارک رو جور کردن مرتضی اخماش باز شد و گفت راست میگی پروین کل بیمارستانی که توش کار میکنه باهاش دوستن...خلاصه قرار شد من و مرتضی بریم سراغ سارا و ببریمش دکتری که خود من پیدا کرده بودم منو مرتضی رفتیم سراغ سارا.

وقتی سارا ما رو دید تعجب کرد وگفت برای چی اینجا هستین مرتضی گفت اومدیم باهم بریم دکتر راستش دلم برات سوخته دوست دارم که کمکت کنم واین دوران بارداریتو پیشت باشم برای همین الان هم اومدم ببرمت دکتر.

سارا گفت برای چی زنتو آوردی ؟مرتضی گفت من هرجا که برم زنمم می برم الانم میریم دکتر ..سارا گفت من دکتر خودمو دارم و هر ماه میرم پیشش برای چکاپ..

مرتضی گفت اشکال نداره یه بارم با من بریم به دکتری که زنم پیدا کرده سارا گفت مگه من عروسکم که بازیم بدین؟؟

مرتضی گفت سوار ماشین شو سارا مقاومت می کرد و نمیومد یهو یه فکری به نظرم رسید با خودم گفتم چرا شکمش جلو نیست اگه هفت ماهه حامله باشه که شکمش جلو

میاد

درسته یکم شکمش جلو بود ولی نه درحد یه زن هفت ماهه برای همین در حینی که سارا داد و بیداد می‌کرد دست زدم به شکمش گفتم اگر حامله نباشه اون یکم شکم پس چی هست؟ نکنه چیزی تو شکمش قایم کرده تا شکمش بزرگتر به نظر برسه؟

ولی نه شکم خودش بود چیزی زیر لباسش قایم نکرده بود

سارا با وقاحت تمام داخل کوچه داد میزد چیه فکر کردی زیر شکمم پارچه گذاشتم نخیر این بچه ی شوهرته تو شکمم..

اشکال نداره الان هم میریم پیش هر دکتری که شما بگین 

.سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت دکتری که من پیدا کرده بودم دل تو دلم نبود که دکتر بگه بچه ای در کار نیست ولی از وقتی دستمو به شکمش زده بودم مطمئن شده بودم که حامله است چون کاملاً شکمش بر آمده بود

دکتر معاینه اش کرد و صدای قلب بچه رو شنیدیم سارا بدون توجه به محیط اطرافش با صدای بلند داد زد حالا فهمیدین که من حامله هستم الان که اینطوری شد تا درمانگاه رو ازتون نگیرم بیخیال نمیشم..من و مرتضی کاملاً حالمون به هم ریخته بود اصلا انتظار همچین چیزی نداشتم خیلی دوست داشتم که حرفای نرگس خانوم راست باشه ولی نبود

👇👇👇

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_شصت وسه


خلاصه باید تا به دنیا آمدن بچه کاری میکردیم..

سارا هر روز میومد سراغمونود میگفت باید تا به دنیا آمدن بچه درمانگاه رو به من بدید ولی مرتضی میگفت زمانی که ثابت بشه اون بچه بچه ی منه نصف درمانگاه رو به نامت میزنم..

ولی الان این کار رو نمیکنم سارا هم میگفت اگر الان به اسمم بزنی یه چیزی اگر نزنی بعد از اینکه بچه به دنیا آمد و ثابت کردم که بچه ی تو هست مجبورت می کنم تا منو عقد بکنی و ببری تو خونه زندگیت من دست از سر تو و بچه هات برنمیدارم..

خدا میدونه که من اون روزها چه حالی داشتم و چطور روزگارمو سپری میکردم اینقدر اعصابم خراب شده بود که با کمترین حرکت بچه ها عصبانی میشدم و کتکشون میزدم بعد خودم پشیمان میشدم و تا ساعت ها مینشستم گریه میکردم...

حال روز مرتضی بهتر از من نبود انگار دیگه واقعا قبول کرده بود که اون بچه بچه خودشه

سارا میومد دم در خونمون و میگفت باید کل درمانگاه رو به نامم بکنید تا اصلاً هیچ نام و نشانی از مرتضی به بچش نگم ولی اگر این کار رو نکنید میارم این بچه رو پیش خودتون تا بزرگش کنید...

من فقط با نرگس خانم صحبت می‌کردم اونم میگفت شاید واقعا راست میگه و اون بچه بچه ی خود آقا مرتضی باشه ...

وقتی به این فکر میکردم که بچه ی مرتضی تو شکم یه زن دیگه ای هم هست تمام بدنم میلرزید ولی دیگه چاره ای نبود..

یه روز که باز سارا اومده بود دم در خونمون و دوباره تهدید می‌کرد آخر صحبت هاش یه چیزی گفت که واقعا دیگه از مرتضی متنفر شدم سارا به مرتضی گفت تو هم بی آبروم  کردی هم یه بچه رو دستم گذاشتی، باید به خاطر این دو کاری که کردی حسابی جواب پس بدی باید کل درمانگاه و به نامم بزنی..

دنیا دور سرم چرخید من تا اون روز فکر میکردم که سارا دختر نبوده ولی وقتی فهمیدم که سارا اونشب زن شده و به دست مرتضی این کار انجام شده اعصابم بهم ریخت و دیگه طاقت نیاوردم و شروع کردم به داد و فریاد کردن ..

وقتی سارا رفت همه ی وسایل خونه رو شکستم بیچاره بچه ها یه گوشه وایساده بودن و گریه میکردن لعنت فرستادم به خودم که چرا تو خونه ی پدرم نموندم  و ازدواج کردم خونه ی پدرم هیچوقت دعوا نبود ولی الان صبح تا شب دعوا میکردیم...

دیگه با مرتضی حرف نمیزدم هر وقت میومد باهام درد و دل بکنه رومو ازش بر میگردوندم و و باهاش صحبت نمی‌کردم یک بار اومده بود با هام صحبت کنه من هیچ حرفی نزدم و سکوت کردم دیگه عصبانی شد و گفت پروین چرا اینطوری میکنی من از چند طرف باید فشار بکشم من نفهمیدم، احمق بودم الان میگی چیکار کنم منم داد زدم و گفتم هیچی برو خودت یه فکری به حال خودت بکن دیگه هم با من حرف نزن مرتضی عصبی شد و گذاشت ازخونه رفت..

رفتم پیش نرگس خانوم و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم نرگس خانم گفت سارا رو دیدم که اومده بود دم در خونتون گفت پروین به این نمیاد که بچه ی هفت ماهه تو شکمش داشته باشه شکمش خیلی کوچیکه امکان نداره که هفت ماه باشه..گفتم ولی نرگس خانوم ما رفتیم سونوگرافی کردیم بچه تو شکمش بود گفت خیلی خوب، سونوگرافی کردی و سونو گرافی فقط گفت که بچه سالمه نگفته بچه چند وقتشه..

گفتم نه نگفت ولی فکر کنم تو کاغذی که به سارا داده بود نوشته بود چون سارا بلافاصله کاغذ رو گرفت...گفتم نرگس خانم راست میگی من اصل از دکتر نپرسیدم که چند وقتشه ،گفت شما دیگه کی هستین به همین آسونی دارین زندگیتونو میدین به یکی دیگه..

اومدم خونه با اینکه با مرتضی قهر بودم ولی باید موضوع رو بهش میگفتم گفتم مرتضی نرگس خانم همچین حرفی میزنه،مرتضی گفت راست میگه من اصلا تا حالا نپرسیدم که چند وقتشه فردا باهم میریم دوباره میبریمش دکتر یا اصلا ازش میخوام که اون کاغذی که دکتر بهش داد رو به ما نشون بده، فردا حاضر شدیم و با مرتضی رفتیم اصلاً دلم نبود که با مرتضی صحبت کنم ولی چاره ای نداشتم تا رسیدیم سارا دستپاچه اومد جلو گفت چی شده من انقدر براتون عزیز شدم که خواب و خوراک رو ازتون گرفتم هر روز میاین به من سرمیزنین...مرتضی گفت اون کاغذی که دکتر بهت داده بود رو بیار سارا دستپاچه گفت کدوم کاغذ از چی داری صحبت می‌کنی مرتضی گفته همون کاغذی که بهت بعد از سونوگرافی دکتر داد ،سارا گفت دست من نیست به من نداد مرتضی گفت ما رو سیاه نکن من خودم دیدم که گذاشتی تو کیفت سارا گفت آهان اون کاغذرو میگی دادم به دکترم تا بزاره لای پرونده ام.

مرتضی داد زد برو بیارش ،گفت مرتضی چرا داد میزنی؟ گفتم که دادم گذاشتن لای پرونده

گفت پس پاشو با هم بریم سونوگرافی ،

سارا گفت حوصله ندارم دیقه به ثانیه که سونوگرافی نمیرن برای بچه ضرر داره

مرتضی گفت اشکال نداره همین یه بار رو برو ببینیم چی میشه..سارا اصلا قبول نمیکرد مرتضی اصرار می کرد و سارا قبول نمیکرد آخر سر مرتضی زد و آینه ای که تو پذیرایی بود رو شکست..

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_شصت وچهار


سارا از ترسش جیغ زد وگفت چرا اینطوری میکنی مرتضی گفت سارا اگه با ما نیای از این خونه بیرون نمیریم و تمام وسایلت رو هم میزنم میشکنم..

سارا داد زد چرا وسایل منو بشکنی برو وسایل همسر عزیز تو بشکن مرتضی گفت وقتی اسم‌همسر منو به زبونت میاری دهنتو آب بکش بعد اسمش رو به زبون بیار سارا گفت می بینم که لیلی و مجنون شدین چی شده بود که اومده بودی از من آویزان شده بودی ؟؟

مرتضی گفت حرف های گذشته رو پیش نکش الان آماده میشیم میریم سونوگرافی ..

سارا با ترس و لرز آماده شد کاملا معلوم بود که داره از ترس سکته میکنه سوار ماشین شدیم سارا تو ماشین میگفت ای وای شکمم درد میکنه ای وای کمرم درد میکنه من باید استراحت می‌کردم..مرتضی گفت اشکال نداره الان اگه دکتر بگه میری خونتون استراحت میکنی یه پرستار هم برات میگیرم تا ازت مراقبت میکنه...

پروین؛


من اونقدر اضطراب داشتم که انگار جای سارا من میرفتم سونوگرافی و قرار بود دروغ های من رو بشه،همش میترسیدم که این هم درست در بیاد و واقعاً بچه بچه ی مرتضی باشه..

خلاصه تا نوبتمون بشه من مردم و زنده شدم

رفتیم تو آقای مسنی بود که بسیارخوش اخلاق بود تا دستگاه روگذاشت گفت چه خوب پسرتون به سنش نمیخوره انقدر خوب رشد کرده باشه..

مرتضی گفت آقای دکتر پسرم چند وقتشه

گفت پسرت الان چهار و نیم ماهشه فکر کنم اومدین برای تعیین جنسیت خوب بهتون تبریک میگم پسر هستش ..

مرتضی اونقدر عصبانی بود که من میترسیدم اون دستگاه سونوگرافی رو بکوبه زمین ولی جلوی دکتر آبروداری کرد و با خنده ی مختصری گفت خیلی ممنون آقای دکتر و با عصبانیت به سارا گفت پاشو لباساتو بپوش..

دکتر گفت آقا چرا این طوری با زنت بر خورد میکنی این حامله ست باید بدون اضطراب و تو ناز ونعمت بچه رو به دنیا بیاره نه اینطوری تو اضطراب..مرتضی بدون هیچ حرفی گفت ممنون خداحافظ از مطب اومدیم بیرون مرتضی بدون توجه به اطرافیانش چندتا سیلی پشت سر هم به سارا زد ،داد زد و گفت خجالت نمیکشی میخواستی سر من و کلاه بذاری منی که وقتی اومدی پیشم و گفتی پول نداری تا مطب باز کنی قبول کردم که از همه چیزم بگذرم و درمانگاه باز کنم و خودت هم میدونی که تو با اون درمانگاه معروف شدی و الان داری بچه ای که معلوم نیست مال کی هست رو میندازی گردن من.. 

سارا شروع کرده بود به گریه کردن گفت چیکار میکردم من باید درمانگاه رو هر طور که شده به دست میاوردم..

مرتضی داد زد لعنتی مگه من اون درمانگاه رو از تو میگرفتم من تصمیم داشتم بعد چند وقت کار کردن دودانگ درمانگاه رو بکنم به نام تو خاک تو سرت که نفهمیدی..

اگه الان نمیزنمت و لت وپارت نمیکنم فقط به خاطر این بچه ست که تو شکمته و الا حقت بود که بزنم بکشمت ..

میتوتم برم شکایت بکنم  

ولی دیگه حتی یک قدمی من هم پیدات نمیشه و إلا دیگه هرکاری بکنم مقصر خودتی..

راستش من دوست نداشتم که مرتضی انقد راحت قبول کنه و ازش بگذره ولی مرتضی گفت بزار بره همینکه از شرش راحت بشیم خودش یه دنیاست..

باورم نمی‌شد که از شر سارا راحت شده باشیم هر روز نرگس خانم رو دعا میکردم و مرتضی کادوی خیلی خوبی برای نرگس خانم خرید و من بردم بهش دادم..

زندگی مون درکمال آرامش ادامه پیدا کرده بود هیچ کم وکسری نداشتیم تنها من بودم که از مرتضی دلگیر بودم و یک سال اجازه ندادم حتی بهم دست بزنه...خلاصه ما از شر سارا رها راحت شده بودیم ولی گاهی اوقات مرتضی ناراحت می شد و می گفت من باعث شدم پای سارا به اینجور کارها کشیده بشه من باعث شدم سارا زن بشه و بتونه راحت خودشو در اختیار دیگران قرار بده.... 

این وسط حال معصومه هم اصلا خوب نبود و هرچی دکتر تو شهر بود رفته بود ولی بچه دار نشده بود مشکل اصلی هم از معصومه بود در واقع با لگدی که شوهرش به شکمش زده بود،

باعث شده بود که دچار مشکل بشه و دیگه بچه دار نشه شوهرش پاشو کرده بود تو یه کفش که من بچه میخوام و معصومه هر چقدر که می‌گفت خودت کردی من عیب و ایراد نداشتم قبول نمیکرد میگفت یک سال دیگه بهت فرصت میدم اگر بچه دار نشدی مطمئن باش که میرم و زن میگیرم ..

میومد پیش من و گریه و زاری می کرد کار به جایی رسیده بود که یکی دو بار با من رفتیم سراغ فالگیر و پول‌های زیادی هم بهش دادیم ولی معصومه حامله نشد ..

یک سال بعد بود که که من دوباره حامله شده بودم، ولی معصومه حامله نشد راستش خیلی خجالت میکشیدم که به معصومه بگم من حامله هستم ..

انگار حامله نشدن معصومه تقصیر من بود برای همین تا پنج ماهگی به معصوم نگفته بودم که حامله ام وقت شکمم جلو اومد و معصومه فهمید که حامله ام گفت خیلی ناراحتم کردی که فکر کردی اگه من بفهمم تو حامله ای ناراحت میشم..برای همین یک ماه از من قهر بود هرکاری میکردم باهام آشتی نمیکرد

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_شصت وپنج


برای همین یه روز یه کادوی خیلی خوب براش گرفتم و رفتم خونشون

گفتم معصومه من همچین فکری رو نکردم فقط نخواستم که ناراحت بشی و بگی خواهرم حامله میشه ولی من نمیتونم حامله بشم ،معصومه گفت اشکال نداره من که بجز تو توی این شهر کسی رو ندارم و اگر من حامله نشم مطمئنم که محسن ازدواج میکنه اونوقت دیگه من طاقت نمیارم..

گفتم نگران نباش انشالله که حامله میشی.. 

آقاجونم و مادرم گاهی به ما سر میزدن و گاهی هم ما میرفتیم بهشون سر میزدیم خونمونو عوض کرده بودیم و یه خونه ی بزرگتر خریده بودیم..

دوری از نرگس خانم برام خیلی سخت بود ولی خب چاره ای نبود باید می رفتیم و توی خونه جدیدی ساکن شدیم،خونه ی جدیدمون خیلی شیک و امروزی بودانصافاً مرتضی سنگ تمام گذاشته بود و نمای داخلی خونه رو کلا تغییر داده...خلاصه بعد از نه ماه انتظار دخترم شیرین به دنیا امد دختری که اینقدر خوشگل بود توی بیمارستان همه ی پرستار ها میومدن و به تماشاش میکردن ،واقعا خیلی خوشگل بود من نمیدونم که این دختر به کی رفته بود ولی زبانزد شده بود..

مرتضی یک مهمانی مفصلی ترتیب داد و گفت به جای اون اتفاق نحسی که سر پسرم افتاد این دفعه میخواد که جبران بکنه و انصافاً هم جبران کرد و به صد نفر شام داد مادرم اومد بیست روز پیشم موند وای هرچقدر اصرار کرد که ده روز هم من برم نرفتم.. 

خلاصه شیرین پنج ماهه بود که یه روز معصومه اومد و شروع کرد به گریه زاری کردن میگفت محسن میخواد زن بگیره به این هم گفته یا تحمل کنه و یا اینکه بزاره بره. 

دختر مورد علاقه شونو پیدا کرده بودن، با شنیدن این حرف‌ها نشستم کنار معصومه و حسابی با هم گریه کردیم من خودم یک بار طعم تلخ خیانت رو چشیده بودم الان می فهمیدم که معصومه چی میکشه..

با دیدن ساک کنار دست معصومه پرسیدم معصومه میخوای کجا بری گفت پروین میخوام یکی دو روزی خونه ی شما بمونم اگه اجازه بدی،بعد اگر محسن نیومد دنبالم میرم خونه ی آقاجون اعصابم به هم ریخته بود و حوصله ی هیچکس رو نداشتم معصومه دو هفته خونه ی ما موند یکی از اتاق ها رو داده بودم بهش ولی محسن اصلا سراغی ازش نگرفت همش منتظر بودیم که مادرم زنگ بزنه و بگه که محسن رفته شهرمون دنبال معصومه ولی مادرم گفت که محسن اصل انرفته وحتی بهش زنگ هم نزده بعد از دوهفته معصومه وسایلش رو جمع کرد و گفت میخواد بره خونه ی آقاجون میخواستم اجازه ندم و مانع بشم،

مرتضی هم باهاش صحبت کرد و گفت نرو اینجا خونه ی خودته فکر کن خونه ی داداش بزرگترتی،معصومه گفت نه این مشکل یه طوری نیست که بگم یکی دو ماهه حل میشه این مشکل ریشه‌ای هست پس من باید برم خونه ی پدرم خیلی دلم می سوخت که دوباره آقاجون و مادرم ضربه ی دیگه میبینن ولی دیگه چاره نبود معصومه رفت و من تنها نشستم و گریه کردم راستش اتفاقات اخیر حسابی اعصابم روخراب کرده بود اصلا تحمل هیچ کاری رو نداشتم اگه بهم میگفتند جات کجه درست بشین یک ساعت گریه میکردم دوری از نرگس خانم هم اذیتم میکرد هر چند که در هفته چندین بار میرفتم خونشون ..

دخترم که مثل پنجه ی ماه بود بزرگ و بزرگ تر می شد،دخترم شیرین تقریباً یک و نیم سالش بود که معصومه طلاق شو از محسن گرفت خیلی ناراحت بودم خیلی اذیت شدیم،ولی خب به هر حال چاره‌ای نبود معصومه نمیتونست یه زن دیگه رو تو زندگیش تحمل کنه..معصومه طلاق گرفت و تو خونه ی آقاجونم زندگی میکرد من بعضی موقع ها میرفتم به دیدنشون سعی میکردم زود برم تا حوصله اش سر نره از یه طرف دیگه هم معصومه رو میاوردم خونمون و بعضی موقع ها تا یک ماه تو خونمون میموند،ولی خودش معذب بود و زود میرفت ،آقاجونم میگفت خوب نیست که یک زن طلاق گرفته بیاد یک ماه تو خونه ی تو بمونه ..

هر چند که من به مرتضی شک نداشتم ولی خب باز هم می ترسیدم که اتفاقی بیوفته

یه روز مرتضی اومد خیلی پریشان حال بود،

گفتم چی شده گفت یکی از دوستامو که سارا رو بهم معرفی کرده بود دیدم،وقتی اسم سارا اومد حالم خراب شد..

مرتضی گفت سارا مرده ..

شوکه شدم گفتم چی میگی اون که حامله بود بچه چی شده بچه اش به دنیا آمده بعد مرده؟؟ بچه رو کی نگه داشته؟؟

گفت دوستم تعریف میکرد که انگار با یه پسری تو دانشگاه آشنا شده بود ولی اون پسر هم مثل سارا هیچی نداشت اما برای اینکه بتونن درمانگاه و از جنگ ما در بیارن نقشه کشیده بودن و بچه هم از همون پسره بوده بعد میان سراغ من که درمانگاه را از من بگیرن اگر ما زرنگی نکرده بودیم صددرصد درمانگاه رو از ما میگرفتن،بچه هم وقتی سارا شش ماهه حامله بوده تو شکمش خفه میشه چون سارا فشارش زیاد بوده و باعث میشه که بچه تو شکم سارا خفه بشه ..

گفتم خوب بعدش چی شده گفت هیچی سارا و شوهرش میرن تو یک شهر دیگه کارکنن وقتی داشتن میرفتن تصادف می کنن و شوهرش زنده میمونه ولی سارا میمیره ..

👇👇👇

*☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.

پروین

قسمت_شصت وشش


خیلی ناراحت شدم سارا با زندگی من بد کرده بود چندین ماه از زندگی من و تباه کرده بود ولی دوست نداشتم که اینطوری بمیره مرتضی هم ناراحت بود میگفت کاش حداقل یک دانگ از درمانگاه رو میدادم بهش ولی دیگر افسوس خوردن فایده نداشت..

زندگی ما طبق روال همیشه ادامه داشت ،

سال هشتاد و یک بود که مادرم بهم زنگ زد و گفت آقا جون حالش خراب شده و هر چه سریعتر خودمو برسونم ..

آقا جون اصلا مریض نبود برای همین شوک بدی به من وارد شده بود..خودمو رسوندم خونه ی مادرم وقتی آقا جونمو اونطوری تو رختخواب دیدم دنیا دور سرم چرخید آقاجونی که یک زمانی چهارشانه بود و بلند قامت الان تو رختخواب افتاده بود با دیدنش حالم خراب شد..

آقاجونم با همون حال ندار وقتی بچه‌ها رفتن نزدیکش بلند شد و نشست و بچه ها رو بغل کرد من شروع کردم به گریه کردن آقا جونم گفت به جای گریه کردن اون شلوار منو بده به این بچه ها یه پولی بدم برن برای خودشون وسایل بخرن ،گفتم آقا جون تو مریضی و هنوز به فکر اینایی ..

گفت اینا نوه های من هستن نمیتونم که به خاطر مریض بودنم دست از اینا بکشم ،رفتم کنار آقاجونم نشستم و گفتم آقا جون چی شده چرا اینطوری مریض شدی گفت نمیدونم دخترم دکترا میگن که یک غده ی بدخیم توی معده ام هست..

انگار دنیا دور سرم چرخید زدم به سرم و گفتم آقا جون تو رو خدا اینطوری نگو اگر بلایی سرت بیاد من باید چیکار کنم؟؟

گفت اینطوری نکن من عمرمو کردم فقط خدا رو شکر میکنم تا اونجایی که تونستم خوب زندگی کردم و به کسی بدی نکردم تو هم ناراحت نباش از خدا بخواه که من زیاد توی رختخواب نمونم به زودی زود برم به آنجایی که خودش وعده داده من گریه ام شدت گرفته بود ..

آقاجون گفت من از همین الان وصیت میکنم بعد از مرگ من هیچ کس حق نداره که گریه و زاری بکنه اگر گریه بکنید بدونید که من تو اون دنیا راحت نیستم ..

رفتم تو اتاق زانوی غم بغل کردم معصومه اومد نشست کنارم و گفت پروین بعد از آقا جون من چیکار بکنم آقاجون تنها مرد زندگیم بود اگه نباشه من واقعا نمیتونم تو این جامعه ی بی در و پیکر زندگی کنم و مطمئنم که هر کسی هر حرفی برام در میاره،تا الان هر کس خواست حرف بزنه آقاجون زده تو دهنش بعد از این کی بزنه؟؟

گفتم آقا جون هیچیش نمیشه تا آخر عمر به خوبی و خوشی کنار ما زندگی میکنه معصومه گفت بچه که نیستی میبینی که آقا جون توی یک ماه ده کیلو لاغر شده...تصمیم گرفته بودم که تا زمانی که آقا جونم زنده هست پیشش بمونم اصلا فکر مرتضی و خونه زندگیمو دیگه نمیکردم فقط و فقط به آقا جون فکر می‌کردم..

دو هفته پیش آقا جون بودم دو هفته‌ای که سعی می کردم از لحظه به لحظه اش استفاده بکنم آقاجون رو بغل می کردم و ساعت ها گریه میکردم آقاجونم ناراحت می‌شد و میگفت اگر من بمیرم گریه کنی هیچوقت حلالت نمیکنم..

یک روز آقاجونم بهم پول داد وگفت اینو بعد ازمرگ من میبری میدی به سلطان اون زن خیلی زحمت کشیده هرطور شده میدی بهش... 

خلاصه بعد از دوهفته روزی که فرداش عید قربان بود حال آقاجونم خراب شد داداشام به سرعت بردنش بیمارستان یک روز تو بیمارستان موند و درست روز عید قربان فوت کرد واقعاً غم از دست دادن پدر خیلی سخته... 

خدا میدونه وقتی شنیدم که پدرمو از دست دادم به چه حالی افتادم نمیدونم چرا فقط یاد اون لحظه میوفتادم که برای اولین بار توی اتاق روستا چشم باز کردم و آقا جونمو دیدم...

خیلی سخت بود و تحملش رو نداشتم به سرم می زد و گریه می کردم ،فکر کنم منو معصومه از بین بچه‌های آقاجونم بیشتر اذیتش کرده بودیم معصومه زجه میزد و آقاجونمو صدامیکرد چون دیگه بیکس شده بود و از این به بعد باید با مادرم زندگی می‌کرد و من هم یاد خوبی‌های آقاجونم میوفتادم گریه میکردم ..

آقاجونم خیلی زحمت منو کشیده بود ولی هیچوقت به روم نیاورده بود.معصومه گریه میکرد و میگفت خدایا من از این به بعد باید چیکار کنم چطور جواب این جماعت رو بدم که فکر میکنن طلاق گرفتن مثل سرطان بدخیم هست که اگه گرفتی باید بمیری و دیگه بعد از طلاق حق زندگی کردن نداری ..

حرف‌هایی میزد که دل هر شنونده ای رو به درد میومد اون شبی که آقا جون فوت کرد برق ها رفته بود توی تاریکی گریه کردیم و بیاد آقاجونم قران خوندیم مادرم همدم و عشقش رو از دست داده بود،تواین سالها حتی یک بار با هم دعوای شدید نکرده بودن مادرم عقشقش رو از دست داده بود و گریه و زاری میکرد...

خلاصه پدرم و با هزاران اندوه به خاک سپردیم سر خاک پدرم شاید نزدیک به هزار نفر آدم اومده بودن پدرم آدم سرشناسی بود ولی حیف که اونطوری که میخواست نتونست بچه هاشو خوشبخت ببینه ...

بعد از فوت پدرم حسابی افسردگی گرفته بودم چهل روز تمام کنار مادرم موندم بعد به زور مادرم و خواهرم رو با خودم آوردم خونمون

👇👇👇

 *☕️یک جرعه کتاب📚بخون و عاشق کتابخوانی شو👇*

اگر خواستی چیزی را پنهان کنی ،لای یک کتاب بگذار ، این مردم کتاب نمی خوانند.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز