من کتاب ملت عشق رو نخوندم چون کلا از اینکه بر مبنای خیالات بخوان یه مسئله ای رو بیان کنند خوشم نمیاد. می تونم بهت اطلاعات واقعی تاریخی بدم.
قضیه مولوی و شمس داستان یک مرید و مراد هست. شمس معروف بود به شمس پرنده. با تشدید روی ر. یعنی کسی که زیاد از جایی به جای دیگه میره.
مولوی هم یک عالم زاده از یک خانواده بسیار معروف بود. پدرش هم یک خطیب بسیار معروف در بلخ بود.
اون قدیم ها همه این مناطق از ترکستان چین تا بین النهرین و از خلیج فارس تا قفقاز به زبان فارسی می نوشتند و زبان فارسی یه جورایی مثل زبان بین المللی این مناطق بود. برای همین هم مولوی به راحتی می تونست در هر جایی که میره بین مردم صحبت کنه. حتی مردم ققفاز هم زبانش رو می فهمیدند.
به خاطر ناامنی های شرق ایران که فکر کنم از حمله مغولان بود حرکت می کنه و با خانواده میره قونیه. اونجا شمس رو می بینه و خب فکر کنید یه آدم اتوکشیده و عالم و در چارچوب با یه آدم بدون قاعده و آزاد مثل شمس آشنا میشه و بعد هر دو با تفکرات هم و مسلک هم آشنا میشن و اینجا هست که این دو تفکر همدیگر رو جذب می کنند و اینها ساعت ها با هم مشغول مصاحبه و تبادل نظر بودند.
چون شمس به عرفان اعتقاد داشته و در تفکر مدهبی اون زمان عرفان یک چیزی معادل کفر بوده. مثل اتفاقی که برای منصور حلاج افتاد. مولوی هم به واسطه این حشر و نشر بدنام میشه و از اونجایی که می خواسته هم این حرف و حدیثا تموم بشه و از طرف دیگه شمس رو هم پابند خودش کنه دختر خونده خودش رو به شمس میده. ولی در آخر هم شمس فکر کنم ول می کنه و میره.