یک دست کوچیک بود
دست حضرت رقیه بود
وقتی برگشتم دوباره اون دردها شروع شد
با خودم میگفتم کی منو برگردونده؟
راستش رو بگم خوشحال بودم که مرده ام
ایشون هر پنج دقیقه بهم قرص و آب میدادن قشنگ حس میکردم
هر پنج دقیقه
دستش رو زیر سرم میذاشت و سرم رو میآورد بالا و بهم قرص و آب میداد
تا اینکه کم کم تبم اومد پایین
چشمام تموم مدت بسته بود
همش فکر میکردم یعنی کی بالا سرمه ؟
چشمام رو که باز کردم یک خانمی رو با چادر سیاه دیدم که به سمت در اتاق میرفت
چند بار پلک زدم
فکر کردم دارم خواب میبینم اما واقعی بود
دستم رو به طرفشون دراز کردم ولی دستشون به من بود
فقط خدا میدونه که من راست میگم