یعنی انقد دلم براش میسوزه که حد نداره امشب تا اومدیم خونه میگه زنعمو گرسنمه غذا کشیدم براش عین قحطی زده ها میخورد
پیش مادرشوهرم بود این مدت خوب بود افتاد با این پسره گند زد بهش
مادرشوهرمم میگه من پیرم نمیتونم تربیتش کنم باید باباش و نامادری اشغالش مراقبش باشن
میگه دیر میاد خونه من نمیتونم بهش زنگ بزنم وقتیم میاد هزار جور دروغ میگه
من چهار پنج روز خونم بود بهش گفتم مراقبتم جایی نرو با عموت برو در مغازه با اونم بیا ولی هرچی تو گوشش میخونی تا اون پسره بهش زنگ میزنه یادش میره گذاشت رفت دیگم نیومد خونه مازنگم میزدم جواب نمیداد تا امروز که باباش اومد سراغش