پسر برادرشوهرم خونمونه بیاید بگید چکارش کنیم

باباش یک ماهه بهش زنگ میزنه این پسر جوابشو نمیده خلاصه ما قسمش دادیم که اومدی کاریش نداشته باش اومد گرفت زدش منو شوهرم به زور از زیر دست و پاش دراوردیم میگه می‌خوام ببرم خونه ببندمش

زنگ زدیم به بقیه برادر شوهرام هم اومدن همه جمع شدن تو مغازه شوهرم نمیدونن میخوان چطور باهاش رفتار کنن 

افتاده با یه پسر که باباش فوت شده و مامانشم رفته شوهر کرده خونه مجردی هم داره 

اون پسره اینو میزاره سر کار که برو پول بیار یا پول بدزد از عموهات یه کاپشن تازه باباش براش خریده دو ملیون دادش به همین پسره برادر شوهرم میگه بگو دادیش به کی نمیگه الانم برادر شوهرام زیر بارش نرفتن که ببرنش خونه خودشون اومد خونه ما میترسم فرار کنه تا فردا 

باباش به شوهر من میگه نزاری فرار کنه تا فردا بیام ببینم میخوام باهاش چکار کنم  شوهرم الان خوابه من موندم نگهبانی 

من خیلی مراقبش بودم همیشه منو شوهرمم خیلی دوستداره ولی وقتی ساعتی پولی چیزی جایی باشه برمیداره می‌بره آدم میترسه یدفعه ماشینمونو نبره یا بره سراغ چیزای بزرگتر

مادرشوهرم چون تنهاس خیلی هواشو داشت از وقتی ما از اونجا اومذیم این پسر همیشه پیش مادرشوهرم بوده که تنها هم نباشه خوب رفته پولاشو برداشته دیگه مادرشوهرمم دوستنداره ببینش منم هروقت میاد خونم یه چیزی ازم برمیداره میگم عیب نداره ولی الان دیگه خیلی اوضاعش خراب شده 

یعنی انقد دلم براش میسوزه که حد نداره امشب تا اومدیم خونه میگه زنعمو گرسنمه غذا کشیدم براش عین قحطی زده ها میخورد 

پیش مادرشوهرم بود این مدت خوب بود افتاد با این پسره گند زد بهش 

مادرشوهرمم میگه من پیرم نمیتونم تربیتش کنم باید باباش و نامادری اشغالش مراقبش باشن 

میگه دیر میاد خونه من نمیتونم بهش زنگ بزنم وقتیم میاد هزار جور دروغ میگه 

من چهار پنج روز خونم بود بهش گفتم مراقبتم جایی نرو با عموت برو در مغازه با اونم بیا ولی هرچی تو گوشش می‌خونی تا اون پسره بهش زنگ میزنه یادش میره گذاشت رفت دیگم نیومد خونه مازنگم میزدم جواب نمیداد تا امروز که باباش اومد سراغش