میخای چیکار آخه دیوونه😂
مادر بزرگم خیلی خیلی از اجنه برام میگفت
مردم روستا وقتی میرفتن سر زمینای کشاورزی
همیشه توی یه دره جن میدیدن
هیچ کس جرعت نداشت تنهایی بره اونجا
اما مادر بزرگم میگفت حتی صداش میکردم ک ببینمش
تنهام میرفتم
اما نمیدیدمش
میگف شاید دلیلش شجاعتم بوده
اما یه بار یکیشونو نیمه شب توی طویله دیده بود
گفت دستشو گرفتم اما هیچ استخونی نداشت🥴
ازش برکت خواسته بود
از اون روز
نون هایی ک توی سطل نونش بود
تموم نمیشدن
تا ماه ها...
اما چون این راز رو به بقیه میگه
یهو تمام نونا غیب میشه
و کلللللی ماجرای دیگه🙂