هرچقدر که بزرگتر شدم درک اینکه چرا توی بچگی آرزوی بزرگ شدن رو داشتم سخت تر شد
هر چقدر بزرگتر شدم قلبم سنگین تر شد و روحم توی جسمم زندانی تر
هر چقدر بزرگتر شدم کمتر زندگی کردم
خودم رو گول میزنم که حالم خوبه که زندگی خوبه
خودم رو گول میزنم که من قویم
فقط هر چقدر که میگذره مثل کسی که توی قفسی گیر کرده و توی آب افتاده بیشتر به اعماق اقیانوس خستگی بی انتها فرو میرم
برای خلاص شدن از این احساسات تلاش کردم حداقل 4 سال ولی فهمیدم زندگی کردنم توی 17 سال خلاصه شد