اتاق پنبه ای کجا بود، من از همون بچگی داغون شدم. یه پذر معتاد بد دل با حقوق کم، همش دعوا، شک به مادرم. قهر
از سایشونم میترسیدم، چون عصبی و بی شعور بودن. ن محبای نه چیزی، آرزوی یه مدادرنگیه خوب و یه دفتر فانتزی داشتم. دلم میخواست بهم پول تو جیبی بدن.
زمان دانشگاه هی باید اون ده هزارمنی که بهت دادن رو خوب مدیریت کنی که بتونی برا یه هفتت بلیط اتوبوس داشته باشی. خیلی وقتا یه بستنی نمیتونستم بگیرم.
منم دلم میخواست یه روز با دوستام برم کافه یا...اما همیشه میپیچوندم چون پولی نداشتم. حتی عمم مسخره میکرد که چرا با این کیفه کهنه میری میایی، همش توی بلزار باید دنبال ارزون ترینا جنسا باشی.
میدونم که خیلیا زندگیشون بدتر از منه، اما خب منم دلم میخواست بعد از این همه درس خوندن آخرش یکم پیشرفت کنم. وقتی میبینم دوتا از همکلاسیم که توی ناز و نعمت بودن و زمان دانشگام دنبال پسر بازی الان شدن کارمند زورم میگیره