من تازه ازدواج کردم تو این مدت مادرم چندبار سفر رفته هربار یه مسئله و شرایطی بوده ک نتونستم برم
دیشب از سفر برگشتم ، امروز مادرم خواست بره یک شهری که دوساعت با ما فاصله است ، گفت بیا .... حقیقتا تو راه خیلی اذیت شدم و توان رفتن نداشتم اما خیلی دلم میخواست باهاش برم ، دیشب بهش گفتم به احتمال زیاد بیام ، صبح ساعت ۱۲ بیدار شدم ، دور اطرافم خیلی شلوغ بود زنگ زدم که نمیام ، بعدش گفتم ولش کن کی خونه من میاد ، با مادرم برم وقتی برگشتم خونه رو جمع کنم ، زنگ زدم گفت جا نمیشی ،گفتم چطور دیشب گفتی بیا ، جا میشدم ک ، گفت امروز جا نمیشی بعد هم خداحافظی کردیم، حس میکنم مامانم فکر میکنخ دوست ندارم باهاشون جایی برم ،