یک سال و خرده ای بود باهم بودیم
پنج ماهه تموم کردیم
خانواده ها هم می دونستن و قرار بود ازدواج کنیم
قبلش خودم یکم با عصبی شدنا و فقط حرف خودش باشه مشکل داشتم ولی چون زیاد دوسش داشتم کوتاه میومدم
دیگ مشاوره پیش از ازدواجم رفتیم فهمیدم مشکل جدیه
و تا اخرعمرم باید بله قربان گو بشم و حرف هیچکس هم جزخودش واسم مهم نیست
الان دیگه کسی نیست بهم دستور بده و اشکمو دربیاره
ولی چرا بازم بخاطرش گریه میکنم و دلتنگشم؟
بدیاش یادم رفته و همش ب خوبیاش فکرمیکنم به وقتایی که مهربون بود باهام ب وقتایی ک کادو میداد یا قربون صدقم میرفت ب جاهایی که می رفتیم باهم به بغلش به هرچی که ارامش داشت فکرمیکنم..تواین پنج ماه نیومدسراغم باخودم میگم اگه برم سراغش یه عمرسختی بایدبکشم ولی عشق و علاقه رو چکارکنم؟ نسبت ب اوایل حالم بهتره ولی گاهی خیلی گریه میکنم و عذاب میکشم