همش 14 سالم بود که خاله بزرگ ترم میخواست منو برای پسر دایی بگیره من عاشق درس خوندن کتاب اونم 25 سالش بود میخواست زن بگیره خانواده ام راضی نبودن اما مامانم خیلی ترسو تر از این حرفا بود که بگه نه همش میترسید رابطه خانوادگی بهم بخوره
میخوام درد دل کنم کسی هست؟
اهوم
منم تو سن 16سالگی زن پسر داییم شدم....
خیلی هم خوب
عجب
خب
هستیم بگوو
زن دایی از همون اول آدم منودن نبود به من میگفتن اگر تو بهشون بگی نه زندگی داییت بهم میخوره آنقدر میترسیدم یادم اون روزا کا دو ساعت میخوابیدم
اولش گفتم نه خودم زنگ زدم به همه گفتم بهش بگین بره من آدم زندگی نیستم
خالم از شهرستان اومد خونه مون بهم التماس کرد گفت زندگی داییت رو بهم نزن گفت گناهش گردن تو بهم گفت دیگه چی میخوای خوبه یه آدم معتاد بیاد باهات ازدواج کنه؟ اون موقع از من جواب نگرفت من فقط از ترس سکوت کردم اما رفت گفت راضیش کردم ناز داره
اومد خاستگاری
میشه منو لایک کنی
قشنگ یادمه من داشتم اتاقم رو تمیز میکردم رفتم سر گوشیم یه آهنگ پلی کنم دیدم پیام داده
خودم زدم به اون راه گفتم شما؟ گفت امینم
یکم باهم حرف زدم من بی اعصاب اون صبور خوش اخلاق بود ساعت 12 پیام میداد ساعت 3 جوابش میدادم ثانیه به ثانیه بهم گزارش میداد میگفت الان ناهار خوردم الان رفتم گل فروشی گل چی میخوای شیرینی چی بخرم من جواب هیچ کدوم از پیام اش رو ندادم خیلی ذوق داشت خیلی
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
39 ثانیه پیش
40 ثانیه پیش
42 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
