امروز روز بدی بود از صبح غروب هم که امدم خونه دیدم بچه گربه ای کهاز بچگی شاهد بزرگ شدنبودم تو بارون تو سرما ی اردیبهشت تنهای تنها و جای کوچک برای خودش پیدا کرده بود میخوابید و به ته مانده غذا اکتفا میکرد و همیشه از سر پنجره پنج صبح صداش میکردم غذا میدامش و ماشین له کرده بود واقعا اشکم در آمد انگار دوستم بود باور کنید تو اون کوچه تنها کسی رود که با من دوست بود حالا از دستش دادم
تاپیک افغان زدم یه ماه تعلیق بودم به خاطرش🥹🥹🥹من نمیگم افغان ها همشون بدن بخدا من آدم خوبم دیدم اما تهدید برای نژاد اریاییی و برای مذهب شیعه هستن اون هام انساننن ولی مهمان جند روز اول حبیب خداست بعدش ذلیل بنده خداس