امروز روز بدی بود از صبح غروب هم که امدم خونه دیدم بچه گربه ای کهاز بچگی شاهد بزرگ شدنبودم تو بارون تو سرما ی اردیبهشت تنهای تنها و جای کوچک برای خودش پیدا کرده بود میخوابید و به ته مانده غذا اکتفا میکرد و همیشه از سر پنجره پنج صبح صداش میکردم غذا میدامش و ماشین له کرده بود واقعا اشکم در آمد انگار دوستم بود باور کنید تو اون کوچه تنها کسی رود که با من دوست بود حالا از دستش دادم