۱۳روزه قلب پسرم توی دلم نمیزنه
من امیرحسینمو توی شهر غریب خاک کردم و برگشتم شهر خودم حس میکنم اگر تنها بشم خودمو میکشم
خدا دلش به حال من نسوخت
من هیچی مادرم و همسرم چی اونا بنده خدا نبودن
روزایی که مادرم با دست و پای روماتیسمی برای من غذا میپخت و لباس میشست و نمیذاشت من به چیزی دست بزنم خدا دید که من جز نون پنیر چیزی از گلوم پایین نمیرفت خدایی که دید صادقم برای منو پسرم کم نگذاشت اون شبایی که من دندون درد رو تحمل میکردم که پسرم چیزیش نشه اون شبایی که از ساعت سه صبح تا پنج صبح مادرم ویکس میزد به لپم و حوله داغ میذاشت که دندونم خوب بشه اون شبایی که بیدار میشد ببینه من خوب خوابیدم که به پسرم آسیب نرسه یا اون روزایی که از شدت ویار و بالاآوردن نفسم بند میومد و همسرم اون جاهارو تمیز میکرد همسری که همش منو میبرد حموم و نمیذاشت من تکون بخورم اون شبایی که همسرم توی ماشین جلوی بیمارستان میخوابید اون شبایی که مادرمو توی اقامتگاه ازخواب بیدار میکردن میگفت خر و پف میکنی چون اونا نمیدونستن مادر من وقتی ناراحته خر و پف میکنه و آخرش ختم میشه به اون چندشبی که امیرحسینم برای همیشه منو باباشو و مادربزرگشو گذاشت و رفت😭😭😭💔💔💔کاش میشد برگردم عقت یا اینقدر برم جلو که نبود پسرمو فراموش کنم من قوی نیستم من کم آوردم من میمیرم من تموم شدم
لعنت به سقط...😭