سلام صبح بخیر
خیلی دلم از یکی شکسته ، نمی دونم چرا اینقدر دلم نازکه . شاید چون زندگیم بر وفق مرادم پیش نرفته .
با گریه و دلشستگی شوهرم قبول کرد منو پسرمو بیاره شهرستان خونه مامانم ، چندروزیه اینجام . الان دیگه برمیگردیم به سمت خونمون.
دیشب همه جمع بودن ، دخترخاله م که بالای سی سال سنشه و با هم رابطمون خوبه کنارم بود . ناخن هاشو لاک زده بود . قبلا به نمازش مقید بود . وقتی آهسته ازش پرسیدم گفت کی نماز میخونه .
حیفم اومد دختر به اون خوبی
گفتم حیفه ، یواش و آروم کنارش گفتم کاش لاکت را پاک میکردی و روزه بگیری
گفت خاله این مسائل شخصیه . روزه مم می گیرم . این چیزا مهم نیست . مهم اینه که آدم رفتاراش درست باشه کسی را ناراحت نکنه برخورداش درست باشه .
در واقع داشت بهم تیکه پرونی میکرد. یعنی تو برو رفتار و گفتار خودت را درست کن .
عکس العملس طوری بود که توجه همه ی خواهرام و عمه و خاله م را جلب کرد . . خیلی دلم شکست . طوری که در یکی از اتاقها تنها نشستم و همه کیک تولد پسرخواهرم را خوردند و هیچکی یاد من نبودش و نگفت کجایی
هنوزم حالم بده .
بقول خواهرم دیگه نمیشه هیشکی را نصیحت یا ترغیب کرد .