امشب یا مهمونی یهویی پیش اومد ساعت ۹ بود می دونستم مامانم خیلی دوست داره بریم ولی خودش هیچی نمی گفت من خواهش کردم که بریم بابام زیاد راضی نبود الان از وقتی برگشتیم باهام حرف نمی زنه از اون طرف مامانم مسموم شده دلم داره میترکه احساس اکم من همیشه باعث همه مشکلاتم توروخدا یه چیزی بگین آروم شم
دلداری میخوای بیا این دلداری به بار با پا فشاری من یه جا رفتیم بعد تو جاده ای که خطرناک بود گفتم وایسیم عکس بگیریم مامانم گفت وای این ور دره است بابام به شوخی گفت وقتی میگید اینجا عکس بگیریم باید جونتونو کف دستتون بگیرید مارفتیم عکس بگیریم یه روانی یه دفعه ای از مسیر منحرف شد کم مونده بود بخوره به ماشین ما بره ته دره مادر بزرگ و بابام اونجا بودن نگو شانسی هر کدومشون رفتن یه سمتی خب این اتفاق بخیر گذشت ولی همه مون ترسیدیم اما نمیگم همیشه همه چی تقصیره منه توهم وقتی هیچی نشده فقط یه مریضی ساده است خودت رو سرزنش نکن چیزی که بخیر میگذره تموم میشه میره
نمی دونم چرا هر مشکلی هرچقدرم کوچک باشه از بچگی پیش میاد فکر میکنم مقصرش منم ، احساس میکنم اگه من نبودم زندگی خانواده م خیلی بهتر بود خیلی سعی کردم خودم رو اصلاح کنم ولی نمیشه شاید برداشت من اشتباس ولی احساس می کنم اعضای خامواده مم من رو مقصر همه پی می دونن هرکی از هرچی عصبیه سر من خالی میکنه🚶♀️