2733

کپی #

برای هشتگ "کپی" 57 مورد یافت شد.

‏دو هفته است منتظرم بچه‌ها حواسشون نباشه من این خوراکی زهرماری رو‌بخورم ساعت ۵:۳۰ صبح بازش کردم

یهو پسر کوچیکه با چشمای نیمه باز از روی تخت کله‌شو آورده بالا میگه مامان چیه میخوری🤦

سم مامان سم، چی میخواد باشه😂


کپی#  

مادرانه_های_من#  

دو دقیقه وقت بذارین بخونین جالبه 👍👌


اگر پایینِ عکس را کراپ کنی می‌شود شبیه میلیونها عکسی که تاحالا از تاج‌محل ثبت شده. باشکوه، زیبا و آرامش‌بخش ...

اما جِیکوب ریگلین در این عکس عمدا بِیغوله‌های اطراف تاج‌محل را کراپ نکرده. او به ما و میلیاردها آدمی که هرگز پایشان به تاج‌محل نخواهد رسید این فرصت را داده تا بفهمیم تاج‌محل فقط این عکسهای خوشگلی که تاحالا دیده‌ایم نیست ...


خیلی از ما به یک جِیکوب‌ِ درون نیاز داریم. یکی که به ما یادآوری کند چیزی که در اینستاگرامِ آدمها می‌بینیم زندگیِ کراپ‌شده‌ی آنهاست. که هیچ زندگی‌ای مثل تاج‌محل تماما شکوه و زیبایی و آرامش نیست. که در زندگیِ هر آدمی بِیغوله‌هایی هم هست که همیشه کراپ می‌شوند. و عاقلانه‌تر این است که زندگیِ کراپ‌شده‌ی دیگران را با زندگیِ کراپ‌نشده‌ی خودمان مقایسه نکنیم ...


× حمید باقرلو ×


@OfficialPersianTwitter


کپی#  

سلام

خواهر/برادر میای برای فرج آقا امام زمان عج صلوات بفرستیم و ثوابش رو هم به خود آقا هدیه کنیم 😍🌹😍

چند تا می‌فرستی برای فرج امام زمانی که.....

همیشه به فکرته،،،

همیشه برات دعا میکنه....

برای گناهانی که میکنی از خدا طلب بخشش میخواد....

حالا چند تا


بزرگترین حاجت آقا ظهوره🥺😭

که این حاجت به دست شیعیان سپرده شده...🥺


یه چیز دیگه 

خودت تاپیک میزنی؟؟؟؟

اگر تاپیک میزنی برای فرج دستت بالا

بیاید پرچم امام زمان رو بیاریم بالا

الان بیش از ۱۱۰۰ گذشته که امام زمان تنهاست.

برگرفته# از تاپیک دلخوشی ۱ 

کپی# هست

دختر خالم رو ی پسری دوست داشت ، خانواده رضایت برای ازدواج ندادن ...

پسره 3بار خودکشی کرد و رگشو زد و...

بالاخره ازدواج کردن 

حالا 5 سال از اون ازدواج میگذره ، دختره با پا و بینی شکسته و کلی کبودی رو بدنش با ی بچه کوچیک در ب در تو داداگاها داره تلاش میکنه طلاقشو بگیره :)

هنگام ازدواج در شرف اول فقط و فقط ب سلامت روان مقابلتون دقت کنید 

کسی ک ب خودش رحم نمی کنه موقیتش باشه ب شما و بچشم رحم نمی کنه :) 

مردایی ب ظاهر ادای غیرتی هارو در میارن و دختررو محدود میکنن سلامت روانی ندارن ! 

غیرت یعنی اینکه هیچ کس حق نداره به طرفت آسیب بزنه حتی خودت اقا پسر :)

کپی#  

روز خوش ❤

در خفا پیر می شویم

حرف هایمان را آنقدر در سینه حبس می کنیم که روح و جسممان را تجزیه می کند

اما به زبان نمی آوریم مبادا با همان ها دارمان بزنند...

در هر دو صورت... مهم نیست.

مرگ حق است!



کپی#  

ب رسم قصه های موقع خوابمون:)


داستانی زیبا از کتاب سوپ جو، از جک کنفیلد
که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و هنوز نیز ادامه‌ دارد..

ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.
آن موقع من 9-8 ساله بودم،
یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود.
من قدم به تلفن نمی‌رسید،
اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم.

بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.

نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود.

من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند.

انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد.
به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.

و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست

«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند»
«آیا می‌توانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، می‌توانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد.

یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»

او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند.

یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.

من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم.

راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت.
چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.

من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».

به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»

من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»

من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است»
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«می‌توانم با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از  که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.

هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.


صرفا جهت اینکه خوشم اومد از داستانش♥️


کپی#  

از گند کاریام  این بود که یادم نیست چه اتفاقی افتاده بود مامانم داشت باهام حرف میزد من یه چیزی گفتم در جوابم با یه تعجب زیاد گفت مگه شما نزدیکی دارین؟😱😱😱😱

منم با ریلکسی و خجالت گفتم اره

می خواست بکشتم

دیدم اوضاع خیطه گفتم نه

ولی مشکل این بود من فکر میکردم نزدیکی یعنی نزدیک هم بخوابی😐😐😐.

کپی#  

حالِ بد و خوبم پای خودمه، هرچیزی هست درونِ خودمه. تو نمی‌تونی بهم بگی: «هربار که حالت بد بوده، من باعث خوش‌حالیت شدم.» آدم اگه بخواد می‌تونه همونجوری توی غم بمونه. برای من، نه هیولایی واسه اشک‌هایی که ریختم وجود داره و نه فرشته‌ی مهربونی واسه خنده‌هام!

کپی#  

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ماهی گلی🐟

sama723 | 17 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   niهانیتاha  |  17 ساعت پیش
توسط   mahsa_ch_82  |  18 ساعت پیش
توسط   یکتا۸۳  |  1 ساعت پیش