2777

قسمت_اول #

برای هشتگ "قسمت_اول" 5 مورد یافت شد.

سلام سلام امیدوارم حال دلتون خوب باشه⁦❤️⁩⁦🙏🏻⁩ 

میدونم تو این روز ها زندگی همه کسل شده و به خاطر موقعیتی که پیش اومده نمیتونید از خونه هاتون بیرون برید و... 

منم تصمیم گرفتم شبی دوپارت رمان بنویسم که قسمتی از وقتتون رو با خوندن رمان من بگذرونید 💕 دوست دارم حمایت بشم و بهم انگیزه بدید که بیشتر شوق نوشتن رو داشته باشم 😍 ممنون میشم نظارتتون رو برام بنویسید و یک توضیح کامل هم بدم اینکه این داستان هایی که میخوام بزارم اصلا و به هیچ عنوان واقعی نیستن با من همراه باشید ⁦❤️⁩⁦🙏🏻⁩



قسمت_اول#  

نام_داستان_دردسر# های مهتا 

#خلاصه

مهتا دختری هست که خیلی شر و شیطون هست و همیشه و همه جا خودشو توی دردسر‌ میندازه تک فرزند هست و ...

بقیه اش رو خودتون بخونید ⁦❤️⁩ حمایتم کنید ⁦🙏🏻⁩

پارت_اول#  

_صبح بود که چشام رو بستم واقعا دیگه خسته شدم اینهمه برگه اخه تو چطوری دلت اومد این برگه هارو به من بدی لعنتی دیگه دستام جونی نداشت اخرین برگه هم امضا کردم و تمام آخیش تموم شدا فردا حسابت رو میرسونم خانم معلم جاااان صبر‌ کن به سرویس رفتم و کارا انجام دادم و برگشتم به تخت خواب فردا حالی ازت بگیرم که دیگه با من لج نیفتی فروزان حالا ببین کی‌گفتم با این فکر و خیال ها به خواب رفتم ..

این داستان یجور رمانه عاشقونه ست

و قسمت قسمتیه که اگه طرفدار داشت قسمت های بعدی شو میزارم

اسم رمان: "رمان من"

قسمت_اول#  

------------------------------

 داستان زندگی من، منی که دوست دار و عاشق یه حیوان انسان نما بودم و در دورانی بودم که هیچی از عشق و زندگی نمی فهمیدم، تنها دغدغه ام این بود که نمره ۲۰ همیشگی رو برای پدر و مادرم هدیه بدم! یعنی ۱۷سالگی! در دورانی که تا میای حرف از عشق بزنی با لبخند تلخ و مسخره آمیزی تورو مسخره میکنن و با جمله)):اخه بچه جون تو از عشق چی میفهمی)).بدرقه ات میکنن!
داستان من از جایی شروع میشه که یه روز به درخواست و اصرار دوستم به آموزشگاه زبان فقط برای دیدن و تماشای محیط درسی رفتیم! دوستی که باهام اومده بود اسمش مریم بود! مریم دوستی بود که می شد بهش تکیه کرد! دوستی بود که بی شائبه باهات بود!
به آموزشگاه که وارد شدیم مسئول ثبت با لبخند زیبا راهنماییمون کرد و گفت: اینجا بهترین آموزشگاه زبان این منطقه ست! شما میتونین تحقیق کنین! محیط درسی عالی و درجه یک.....!
مثل هر بازار یابی از جنسش که جنسش تدریس بود تعریف میکرد!
من صدا هایی از ته راهرو شنیدم که باعث مشکوک شدن من شد! داشتم به ته راهرو میرفتم که حرف های مریم با مسئول آموزشگاه تموم شده بود و منو صدا کرد!
من کنجکاویم رو سرکوب کردم و با مریم راهی به طرف منزل شدم! تو راه به مریم مدام میگفتم که به این آموزشگاه مشکوکم و هر دفعه با جواب تکراری که" تو بدبینی" خودشو خلاص میکرد!
به هر طریقی بود مریم من رو راضی کرد تا تو اون آموزشگاه زبان ثبت نام کنم! من که دلم راضی به این کار نبود اما با خواهش زیاد نتونستم دلش رو بشکنم!
فردا شد و به همراه مادرم برای ثبت نام به آموزشگاه رفتیم! مسئول ثبت نام مثل دیروز برخورد نمیکرد! انگار عصبی بود ! در واقعیت هم عصبی بود! این بار صدایی از ته راهرو نشنیدم! صدایی که دیروز من رو کنجکاو کرده بود صدای آه و ناله یک دختر بود! من برای همین شک و تردید تو ثبت نام در این آموزشگاه داشتم! امروز خبری از صدای آه و ناله یک دختر آن هم از ته راهرو نبود! طبق فرم ثبت نام روز های زوج( به جز روز های تعطیل) باید تو کلاس حاضر می شدم! بعد از ثبت نام به مریم زنگ زدم و خبر ثبت نامم رو بهش دادم! خوشحال شد اما با جواب ناراحت کننده ایی گفت: من نمیتونم ثبت نام کنم! ببخشید
+من: یعنی چی نمیتونی ثبت نام کنی؟!
-مریم: ببخشید دیگه! نشد! بابام اجازه نداد!
+میمردی زودتر بگی؟ الان من ثبت نام کردم!
-خب برو ثبت نامتو کنسل کن
+نمیشه مریم نمیشه!
-دیگه نمیدونم چی بگم دیگه! خودت یه کاریش کن! کاری نداری؟ من کار دارم باید برم ببخشید!
با لحن عصبی گفتم: اخه من تنهام!.... باشه ...خدافظ!
دوباره با مادرم به آموزشگاه برگشتم و تو راه به مادرم توضیح دادم و قانع اش کردم!
پس از صحبت با خانم مسئول برگه ایی که پشتش چسبیده بود رو نشون داد!
محتوای برگه این بود که پس از ثبت نام امکان کنسل و لغو ثبت نام وجود نداره!
با ناراحتی تمام از آموزشگاه خارج شدم! باید به آموزشگاهی میرفتم که دلم باهاش نبود و بهش شک و تردید داشتم!....


‌....
پایان قسمت اول

قسمت_اول#  

دلتنگی های مادرانه 

اخرین امضا رو زدم و یه نفس راحت کشیدم، باورم نمیشد اون همه بدبختی تموم شده

نگاهش روم سنگینی میکرد اما سرم رو برنگردوندم طرفش، دلم میخواست اخرین تصویری که از این زندگی نکبت تو ذهنم میمونه همین طلاقنامه باشه

از سر دفتر خداحافظی کردم و بیخیال از محضر اومدم بیرون، تو پیاده رو یه نفس عمیق کشیدم، حالم انقدر خوب بود که‌ میتونستم تا خونه قدم بزنم، منی که تا سر کوچه هم به زور میرفتم

پشت سرمو نگاه کردم، داشت از پله ها میومد پایین، قدم زدن رو بیخیال شدم و رفتم کنار خیابون تا سوار تاکسی بشم

یکی دوتا ماشین شخصی بوق زدن تا اینکه یه سمند زرد جلوی پام وایستاد، پریدم تو ماشين و به صدای مردی که تا ديروز همه جا امیر صدام میکرد چون رو اسم ناموسشم غیرت داشت و امروز خیلی راحت داشت وسط خیابون عربده میزد شادی وایستا، توجه نکردم.

تو ذهنم کلی نقشه واسه‌ آینده‌ام داشتم، واسه روزایی که دیگه قرار نبود کسی اذیتم کنه.

رسیدم دم خونه پدریم، خونه ای که میدونستم توش هیچکس منتظرم نیست جز پسر کوچولویی که تموم زندگیم بود

کلید انداختم و رفتم تو، حیاطمون شبیه بهشت بود، انقدر که بابام عاشق گل و گیاه بود و از وقتی ام بازنشسته شده بود دیگه تموم روزشو به گلاش میرسید

از در حیاط 20 قدم فاصله بود تا پله های ورودي خونه... یه تقه کوچیک به در زدمو رفتم تو، صدای پسرکم نمیومد.. صدای بهم خوردن ظرفا از آشپزخونه باعث شد برم طرفش، مامان پای گاز بود، رفتم جلوتر و با ذوق سلام کردم، حتی جواب ارومش هم نتونست حالم رو خراب کنه

خیلی وقت بود که خودمو واسه این روزا اماده کرده بود، اگه می‌خواستم به خاطر حرف کسی زندگی کنم که هنوزم باید تو اون خونه جهنمی نگران چشمای ترسیده پسرم میبودم... من میخواستم قوی باشم، به خاطر خودم، به خاطر پسری که همه چیزم بود

تازه وارد 23 سالگی شده بودم و هیچکس باورش نمیشد یه پسر 4 ساله داشته باشم، حماقت کرده بودم و خانواده‌م رو هم مجبور کرده بودم انتخاب اشتباهم رو قبول کنن و حالا جوابی برای طعنه هایی که میزدن نداشتم

گوشیم از همون لحظه ای که سوار تاکسی شدم تند تند زنگ میخورد، باید سیم کارتمو عوض می‌کردم، من از هرچیزی که منو به اون وصل میکرد بیزار بودم،

بدون هیچ حرفی از اشپزخونه اومدم بیرونو رفتم طرف اتاقم، پسرکم غرق خواب بود و من عاشق اون دهن بازش بودم که عمق خسته‌گیش رو نشون میداد

کنارش نشستم و زل زدم به صورت معصومش، خیلی شبیه اون بود اما مگه مهم بود، من کاری میکردم که اخلاق و رفتارش شبیه اون نشه، اصلا مگه به خاطر همین صورت معصوم بیخیال آبروی خانواده‌م و حرف مردم نشدم.. #سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

قسمت_اول#  

اولین باری که وارد خونه ش شدم رو خیلی خوب خاطرم هست؛ ۱۶ تیر بود، هوا گرم بود برعکس من! از صبح حدود ۱۰ اومد دنبالم. از ماشین پیاده نشد تلفن کرد بیا پایین همین! آدم عجیبی بود فقط همین احساس رو در موردش داشتم. وسایل آنچنانی با خودم برنداشتم اصلا دل و دماغ نداشتم بی حوصله و غصه دار و رضا خوب میدونست ولی اصرار کرد رفتیم بازار. من هم بی میل قبول کردم. نه بازار، هیچ چیز برام هیجان نداشت. برام چند مدل لباس ترک انتخاب کرد و خرید. همشون مارک بودند، خیلی باز بودندخیلی هم کوتاه، گفت دوست دارم تو خونه اینا رو بپوشی! اندازه ی حقوق یه ماه من رو داد برام کیف! چه دنیای مسخره ای بود. آدمایی مثل اون چقد پول داشتند و ما با این همه هوش و استعداد و اون همه تحصیلات چندرغاز پول میگرفتیم. یه دستبند طلا خرید که خیلی گرون بود و خیلی زشت و زمخت_ شبیه زنجیر اینایی که تو نمایش های محلی دور خودشون حلقه می کنند و با زور بازو پاره ش میکنند _ خم شد خودش بست به دستم، سرش رو بلند کرد میفهمیدم هیجان زده ست. ما زنها زود تشخیص میدیم، چشاش هم داد میزد اینو! زود سرم رو انداختم پایین، یه لحظه خجالت کشیدم از چی ؟نمیدونم! 

یه پارچه ی گرون قیمت برداشت، گفت میدوزی چادر میپوشی! خیلی جدی گفت ولی خب فکر کردم جوگیر شده_ چون تو شهرمون اینطور رسم بود که وقتی عروس دوماد جوون میرن برای خرید، پارچه ی چادری هم برمیدارن، همونطور که قبلا هم برای خودم هم خریده بودند ولی خب من حتی ندوخته بودمش و همون طور دست نخورده توی وسایلی که استفاده نمیکردم مونده بود_ خوشم نیومد تو مغازه اینو گفت گفتم بریم دیگه. تو رستوران هم هیچی نگفت که چی دوست داری خودش سفارش داد. به نظرم مرد احمقی اومد. وقتی غذا رو مزه کردم نظرم عوض شد! زیر چشمی نگاش کردم بی خیال و مغرور داشت غذا میخورد...

پایان_قسمت_اول#  

قسمت_اول#  

(خاطره من دو تا عیب داره، هم‌ خیلی با جزییاته هم پر از الفاظ ریاکانه ست. ولی چاره ای نیست چون‌ عین‌ واقعتیه)


دیروز ساعت ۱۰:۴۰

دراز کشیده بودم، محمدجواد بغلم‌ بود. شب قبلش دیر خوابیده‌ بودم سر همین هنوز در رخت خواب به سر میبردم. یهو احساس کردم یه‌ مایع خیلی گرمی ازم بیرون اومد. شک نداشتم شیاف مغربیه. چند ثانیه صبر کردم دیدم‌ متوقف نمیشه. پا شدم ایستادم. یهویی کلی مایع ریخت بیرون. در آبراهه های مختلف. محمدجواد تعجب کرد، گفت عجب‌ مادریه، خودش بی ادبی میکنه، به‌ من‌ میگه جیش نکن.

هی میپرسید ماما جیشه؟

هرچیزیو در مورد زایمانم فکر‌کرده بودم جز پارگی کیسه آب اونم تو ۳۸+۱روز


خیلی مضطرب شدم. هم از کارهای عقب مونده، هم دو هفته زودتر اومدن بچه و... . زنگ زدم خانم صابریان، بار اول چون‌ سر زایمان بود جواب نداد. بار دوم گفت یه دوش بگیر برو‌ سجده.

حالا تو این هیر و ویر و استرس من، همسرم رفته بود فوتبال اصلا جواب نمیداد.

اخر زنگ زدم به دخترداییم. گفتم کیسه آبم پاره شده. اونم دو تا زایماناش با پارگی کیسه آب بوده. چند دقیقه از تماسم‌ نگذشت، دیدم پدرم و دخترداییم اومدن خونمون. بابام که شدیدا مضطرب بود. مادرم توی خونشون در‌حال تب و لرز، که ‌یا خدا وقت زایمان این‌دختر رسید. علاوه بر اون چهار تا بچه تو اطرافم، مدام جیغ و سر و صدا میکردن. اینقدر حس بدی داشتم که نگو. ینی هی زیر لب به دخترداییم میگفتم ای دهن لق چرا خبر دادی به پدر و مادرم. خلاصه یک ساعتی صرف ارامش دادن به اونا و راهی شدنشون صرف شد. میدونید هر ساعت اهمیت خاصی داره بعد پارگی کیسه آب.

داغ ترین های تاپیک های امروز