قسمت_اول#
دلتنگی های مادرانه
اخرین امضا رو زدم و یه نفس راحت کشیدم، باورم نمیشد اون همه بدبختی تموم شده
نگاهش روم سنگینی میکرد اما سرم رو برنگردوندم طرفش، دلم میخواست اخرین تصویری که از این زندگی نکبت تو ذهنم میمونه همین طلاقنامه باشه
از سر دفتر خداحافظی کردم و بیخیال از محضر اومدم بیرون، تو پیاده رو یه نفس عمیق کشیدم، حالم انقدر خوب بود که میتونستم تا خونه قدم بزنم، منی که تا سر کوچه هم به زور میرفتم
پشت سرمو نگاه کردم، داشت از پله ها میومد پایین، قدم زدن رو بیخیال شدم و رفتم کنار خیابون تا سوار تاکسی بشم
یکی دوتا ماشین شخصی بوق زدن تا اینکه یه سمند زرد جلوی پام وایستاد، پریدم تو ماشين و به صدای مردی که تا ديروز همه جا امیر صدام میکرد چون رو اسم ناموسشم غیرت داشت و امروز خیلی راحت داشت وسط خیابون عربده میزد شادی وایستا، توجه نکردم.
تو ذهنم کلی نقشه واسه آیندهام داشتم، واسه روزایی که دیگه قرار نبود کسی اذیتم کنه.
رسیدم دم خونه پدریم، خونه ای که میدونستم توش هیچکس منتظرم نیست جز پسر کوچولویی که تموم زندگیم بود
کلید انداختم و رفتم تو، حیاطمون شبیه بهشت بود، انقدر که بابام عاشق گل و گیاه بود و از وقتی ام بازنشسته شده بود دیگه تموم روزشو به گلاش میرسید
از در حیاط 20 قدم فاصله بود تا پله های ورودي خونه... یه تقه کوچیک به در زدمو رفتم تو، صدای پسرکم نمیومد.. صدای بهم خوردن ظرفا از آشپزخونه باعث شد برم طرفش، مامان پای گاز بود، رفتم جلوتر و با ذوق سلام کردم، حتی جواب ارومش هم نتونست حالم رو خراب کنه
خیلی وقت بود که خودمو واسه این روزا اماده کرده بود، اگه میخواستم به خاطر حرف کسی زندگی کنم که هنوزم باید تو اون خونه جهنمی نگران چشمای ترسیده پسرم میبودم... من میخواستم قوی باشم، به خاطر خودم، به خاطر پسری که همه چیزم بود
تازه وارد 23 سالگی شده بودم و هیچکس باورش نمیشد یه پسر 4 ساله داشته باشم، حماقت کرده بودم و خانوادهم رو هم مجبور کرده بودم انتخاب اشتباهم رو قبول کنن و حالا جوابی برای طعنه هایی که میزدن نداشتم
گوشیم از همون لحظه ای که سوار تاکسی شدم تند تند زنگ میخورد، باید سیم کارتمو عوض میکردم، من از هرچیزی که منو به اون وصل میکرد بیزار بودم،
بدون هیچ حرفی از اشپزخونه اومدم بیرونو رفتم طرف اتاقم، پسرکم غرق خواب بود و من عاشق اون دهن بازش بودم که عمق خستهگیش رو نشون میداد
کنارش نشستم و زل زدم به صورت معصومش، خیلی شبیه اون بود اما مگه مهم بود، من کاری میکردم که اخلاق و رفتارش شبیه اون نشه، اصلا مگه به خاطر همین صورت معصوم بیخیال آبروی خانوادهم و حرف مردم نشدم.. #سحر_رستگاری
@man_yek_zanam