قسمت_اول#
اولین باری که وارد خونه ش شدم رو خیلی خوب خاطرم هست؛ ۱۶ تیر بود، هوا گرم بود برعکس من! از صبح حدود ۱۰ اومد دنبالم. از ماشین پیاده نشد تلفن کرد بیا پایین همین! آدم عجیبی بود فقط همین احساس رو در موردش داشتم. وسایل آنچنانی با خودم برنداشتم اصلا دل و دماغ نداشتم بی حوصله و غصه دار و رضا خوب میدونست ولی اصرار کرد رفتیم بازار. من هم بی میل قبول کردم. نه بازار، هیچ چیز برام هیجان نداشت. برام چند مدل لباس ترک انتخاب کرد و خرید. همشون مارک بودند، خیلی باز بودندخیلی هم کوتاه، گفت دوست دارم تو خونه اینا رو بپوشی! اندازه ی حقوق یه ماه من رو داد برام کیف! چه دنیای مسخره ای بود. آدمایی مثل اون چقد پول داشتند و ما با این همه هوش و استعداد و اون همه تحصیلات چندرغاز پول میگرفتیم. یه دستبند طلا خرید که خیلی گرون بود و خیلی زشت و زمخت_ شبیه زنجیر اینایی که تو نمایش های محلی دور خودشون حلقه می کنند و با زور بازو پاره ش میکنند _ خم شد خودش بست به دستم، سرش رو بلند کرد میفهمیدم هیجان زده ست. ما زنها زود تشخیص میدیم، چشاش هم داد میزد اینو! زود سرم رو انداختم پایین، یه لحظه خجالت کشیدم از چی ؟نمیدونم!
یه پارچه ی گرون قیمت برداشت، گفت میدوزی چادر میپوشی! خیلی جدی گفت ولی خب فکر کردم جوگیر شده_ چون تو شهرمون اینطور رسم بود که وقتی عروس دوماد جوون میرن برای خرید، پارچه ی چادری هم برمیدارن، همونطور که قبلا هم برای خودم هم خریده بودند ولی خب من حتی ندوخته بودمش و همون طور دست نخورده توی وسایلی که استفاده نمیکردم مونده بود_ خوشم نیومد تو مغازه اینو گفت گفتم بریم دیگه. تو رستوران هم هیچی نگفت که چی دوست داری خودش سفارش داد. به نظرم مرد احمقی اومد. وقتی غذا رو مزه کردم نظرم عوض شد! زیر چشمی نگاش کردم بی خیال و مغرور داشت غذا میخورد...
پایان_قسمت_اول#