2777
2789
عنوان

داستان واقعی . نوشته سحر رستگار

| مشاهده متن کامل بحث + 85356 بازدید | 821 پست

داستان جدید داریم 😊

اسم داستان دلتنگی های مادرانه ... 

دوستان برام کامنت بذارید ک بدونم دارین میخونین . فقط یکی بعد از تموم شدن هر داستان 

ضمن اینکه من بیشتر داستان میذارم . تاپیک هم ب روز میشه . 

خب بریم سراغ داستان 😉

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

قسمت_اول#  

دلتنگی های مادرانه 

اخرین امضا رو زدم و یه نفس راحت کشیدم، باورم نمیشد اون همه بدبختی تموم شده

نگاهش روم سنگینی میکرد اما سرم رو برنگردوندم طرفش، دلم میخواست اخرین تصویری که از این زندگی نکبت تو ذهنم میمونه همین طلاقنامه باشه

از سر دفتر خداحافظی کردم و بیخیال از محضر اومدم بیرون، تو پیاده رو یه نفس عمیق کشیدم، حالم انقدر خوب بود که‌ میتونستم تا خونه قدم بزنم، منی که تا سر کوچه هم به زور میرفتم

پشت سرمو نگاه کردم، داشت از پله ها میومد پایین، قدم زدن رو بیخیال شدم و رفتم کنار خیابون تا سوار تاکسی بشم

یکی دوتا ماشین شخصی بوق زدن تا اینکه یه سمند زرد جلوی پام وایستاد، پریدم تو ماشين و به صدای مردی که تا ديروز همه جا امیر صدام میکرد چون رو اسم ناموسشم غیرت داشت و امروز خیلی راحت داشت وسط خیابون عربده میزد شادی وایستا، توجه نکردم.

تو ذهنم کلی نقشه واسه‌ آینده‌ام داشتم، واسه روزایی که دیگه قرار نبود کسی اذیتم کنه.

رسیدم دم خونه پدریم، خونه ای که میدونستم توش هیچکس منتظرم نیست جز پسر کوچولویی که تموم زندگیم بود

کلید انداختم و رفتم تو، حیاطمون شبیه بهشت بود، انقدر که بابام عاشق گل و گیاه بود و از وقتی ام بازنشسته شده بود دیگه تموم روزشو به گلاش میرسید

از در حیاط 20 قدم فاصله بود تا پله های ورودي خونه... یه تقه کوچیک به در زدمو رفتم تو، صدای پسرکم نمیومد.. صدای بهم خوردن ظرفا از آشپزخونه باعث شد برم طرفش، مامان پای گاز بود، رفتم جلوتر و با ذوق سلام کردم، حتی جواب ارومش هم نتونست حالم رو خراب کنه

خیلی وقت بود که خودمو واسه این روزا اماده کرده بود، اگه می‌خواستم به خاطر حرف کسی زندگی کنم که هنوزم باید تو اون خونه جهنمی نگران چشمای ترسیده پسرم میبودم... من میخواستم قوی باشم، به خاطر خودم، به خاطر پسری که همه چیزم بود

تازه وارد 23 سالگی شده بودم و هیچکس باورش نمیشد یه پسر 4 ساله داشته باشم، حماقت کرده بودم و خانواده‌م رو هم مجبور کرده بودم انتخاب اشتباهم رو قبول کنن و حالا جوابی برای طعنه هایی که میزدن نداشتم

گوشیم از همون لحظه ای که سوار تاکسی شدم تند تند زنگ میخورد، باید سیم کارتمو عوض می‌کردم، من از هرچیزی که منو به اون وصل میکرد بیزار بودم،

بدون هیچ حرفی از اشپزخونه اومدم بیرونو رفتم طرف اتاقم، پسرکم غرق خواب بود و من عاشق اون دهن بازش بودم که عمق خسته‌گیش رو نشون میداد

کنارش نشستم و زل زدم به صورت معصومش، خیلی شبیه اون بود اما مگه مهم بود، من کاری میکردم که اخلاق و رفتارش شبیه اون نشه، اصلا مگه به خاطر همین صورت معصوم بیخیال آبروی خانواده‌م و حرف مردم نشدم.. #سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت دوم 

اون شب وقتی سر سفره شام نشسته بودیم، بابام سر حرف رو باز کرد

گفت :میخوای چیکار کنی بابا جان؟ الان تنها خودت نیستی، مسولیت یه بچه هم به گردنته

نگام افتاد به آرین که کنارم نشسته بود و مظلومانه نگام می‌کرد، دلم ضعف رفت برای چشمای طوسی قشنگش... دستمو کشیدم رو موهاشو رو به بابا گفتم : همه زندگی من آینده پسرمه و واسه خوشبختیش هرکاری میکنم... یکی از دوستام قول یه کار خوب رو بهم داده، فردا باید برم واسه مصاحبه، بعدم میگردم و همون اطراف یه مهد پیدا میکنم.. درمورد خونه ..

حرفمو قطع کرد و گفت : دیگه نشنوم، گفتم : بابا من میخوام با پسرم زندگی کنم، خواهش میکنم درکم کنید

صدای مامان بلند شد و گفت : فقط همین مونده، به اندازه کافی آبروریزی کردی، به این ته مونده آبرومون رحم کن.

بغضم گرفت، نگام به بشقابم بود، گفتم : من چیکار کردم مامان؟ کجا پامو کج گذاشتم که اسمش شده بی آبرویی؟ من میخوام با پسرم زندگی کنم. این کجاش جرمه!؟ یهو یه دست کوچولو دستمو محکم گرفتو من چقدر دلم گرم شد از داشتنش، تموم حسای بد از دلم رفتن

مامان گفت : شادی تا امروز هرکاری دلت خواست کردی، ما هیچی نگفتیم، اما این پنبه رو از گوشت دربیار، تا وقتی سرو سامون نگیری از این خونه بیرون نمیری

حرارت بدنم رفت بالا، گفتم : سرو سامون؟ کی گفته من قراره یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم؟

پوزخند زدو گفت : اشتباه؟ پسر به اون خوبی رو از دست دادی، الان داغی نمیفهمی، دو روز دیگه که زدی تو سرت که چرا زندگیمو خراب کردم، امروزو یادت میارم

دیگه نمیتونستم بشینم هیچی نگم ،آرین و بغل کردم و رفتم تو اتاقم...رودتختم نشستم و چسبوندمش به سینم، هیچی جز وجودش آرومم نمی‌کرد، دستاش به دور کمرم نمیرسید اما بازم همه سعی‌ش رو می‌کرد که بغلم کنه چقدر خوب بود که داشتمش وسط اینهمه بی کسی

اون شب دیگه از اتاق بیرون نرفتیم، نمیخواستم بازم حرفی بزنن که حالم بد بشه، من تصمیمم قطعی بود، صبح زود میرفتم دنبال خونه، پولم کم بود اما اگه میگشتم یه جای کوچیک رو میتونستم پیدا کنم

صبح که بیدار شدم اول پتو رو روی آرین مرتب کردم، خیلی بد می‌خوابید و همیشه صبح ها پاهاش رو بالشت بود و پتو زیر سرش

ساعت هفت بود و زیاد وقت نداشتم، یه آرایش الکی کردم و لباسامو پوشیدم از اتاق رفتم بیرون، صدایی نمیومد و معلوم بود هنوز خوابن، بی سرو صدا از خونه رفتم بیرون...ده دقیقه سر کوچه منتظر موندم تا یه تاکسی پیداش شد و سوارم کرد... دلم شور میزد امیدم به این کار بود و اگه قبولم نمی‌کردن همه آرزوهام نابود میشد

جلوی شرکتی که پرستو آدرسش رو داده بود پیاده شدم

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت سوم

یه ساختمون تجاری بلند رو به روم بود، استرسم شدید تر شده بود و زانوهام میلرزید، به زور از خیابون رد شدم و از پله های ورودی رفتم بالا، رفت و آمد جلوی در زیاد بود...

وارد لابی شدم و به کاغذ تو دستم نگاه کردم، طبقه پنجم، سمت راست شرکت ساختمانی البرز...

داشتم میرفتم طرف آسانسور که صدای یه مرد اومد که پرسید کجا ؟ برگشتم طرفش، از لباساش معلوم بود نگهبانه، گفتم میخوام برم شرکت البرز، یه ابروشو داد بالا و ژشت مدیر عامل رو گفت و گفت: برو تو آسانسور طبقه پنجم رو بزن... نتونستم ساکت بمونم، گفتم : خوب شد گفتین، میخواستم از پله ها برم

اخم کرد و من رومو برگردوندم و رفتم تو آسانسور، طبقه پنجم رو زدم و زل زدم به صورت خودم تو آینه پر از لَکش..

هنوزم صورتم شبیه دختر بچه ها بود، خیلی پوست کلفت بودم که هنوز سالمو سر پا بودم...مطمئن بودم هرکدوم از کارایی که احسان با من کرد میتونست یه زنو از پا در بیاره...

صدای آهنگ الهه ناز قطع شد و در آسانسور باز شد، وقت نشد یه سلفی با اینه آسانسور بگیرم...

یه بیخیال زیر لبم گفتمو از آسانسور رفتم بیرون، سمت راستم، کنار در قهوه‌ای یه تابلو کوچیک بود که نوشته بود شرکت ساختمانی البرز...

در نیمه بازو هل دادمو و رفتم تو، خلوت بود و فقط صدای زنگ تلفن و تق تق کیبورد میومد..

پرستو گفته بود باید برم اتاق مدیر عامل، یکی اینور و اونور رو نگاه کردم و اتاقشو پیدا کردم... جلوی در مقنعه‌م رو مرتب کردم و یه تقه به در زدم، یه صدای آروم گفت بفرمایید و منم رفتم داخل...

فکر میکردم الان یه آقای جنتلمنو پشت یه میز شیک میبینم... اما یه میز معمولی بود که یه پیرمرد ساده پشتش نشسته بود

رفتم جلو تر، قبل از اینکه چیزی بگه خودم رو معرفی کردم و گفتم از طرف کی اومدم..

تعارف کرد و من نشستم رو به روش... گفت : خانم ایزدی یکی نیروهای قدیمی و خوب ماست که متاسفانه از دستشون دادیم، پرستو ماه آخر حاملگی بود.

گفت راجع به کار بهتون توضیح دادن؟ گفتم نه چون پرستو چیزی بهم نگفته بود، صداشو صاف کرد و گفت ما اینجا به یه نیروی خدماتی احتیاج داریم، آوردن چای و جارو و نظافت هم از وظایفی هست که به عهده شخص مورد نظرمونه...

انگار یه سطل آب یخ ریختن روم، باید آبدارچی میشدم!؟! با مدرک لیسانس باید زمینو تی میکشیدم؟ چرا پرستو چیزی نگفته بود بهم؟! چشمام داشت پر از اشک میشد و به زور خودم رو کنترل کردم... انگار فهمید حال خرابمو که گفت فکر نمی‌کنم این کار به دردتون بخوره انشالله یه کار مناسب پیدا کنید...

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت چهارم

نمیدونستم چی بگم ،خیلی وقت بود دنبال کار میگشتم ،هرجا میرفتم یا محیطش بد بود ،یا حقوقش انقدر کم بود که بیکاری بهتر بود برام

صداش اومد که میگفت: میخواین راهنمایتون کنم ؟

داشت بیرونم میکرد ، هُل شدم ،پرستو فقط از حقوقش برام گفته بود که خیلی رویایی بود ،اگه از دست میدادم اینکارو تموم ارزوهایی که واسه ایندم داشتم به باد میرفت...چقدر نقشه کشیده بودم ،میخواستم واسه ارین کلی لباس بخرم ،میخواستم بفرستمش مهدکودک و..

گفتم: من میخوام اینکارو ...لباش خیلی مسخره کش اومد و گفت واقعا؟

محکم گفتم بله ،یه فرم با یه خودکار گذاشت رو میزشو گفت اینو پر کن...وا رفتم ،حتما میخواست بگه برو بعدا بهت زنگ میزنیم ...اما ادامه حرفش تو دلم عروسی به پا کرد ، گفت فردا هفت صبح شرکت باش ،کلید رو هم از نگهبانی بگیر.

نمیتونستم لبخند پهن رو لبم رو جمع کنم ،فرم رو پر کردم و با کلی ذوق از اون ساختمون اومدم بیرون

دیگه مهم نبود برام که شغلم چیه ،فقط به تنها چیزی که فکر میکردم خوشحالی ارین بود .

گوشیمو دراوردمو شماره پرستو رو گرفتم ،فوری جواب داد ،طلبکار گفتم چرا نگفتی بهم ؟من مسخره توام ؟ یه جوری به من گفتی که من فکر کردم میز ریاستو برام خالی کردن

زد زیر خنده ،خیلی پررو بود

گفت اگه میگفتم میرفتی ؟ واسه چهار تا چایی و یه تی میخواد حقوق مدیر عامل بده بهت ...این بده ؟ کجا میخواستی همچین حقوقی پیدا کنی...تو برو تو اون شرکت ،اگه کم کم خودتو نشون بدی ،جاتو عوض میکنه

راست میگفت ،حقوقا افتضاح بود ،حتی نمیشد کرایه یه سوئیت رو باهاش داد

تصمیم گرفتم به هیچکس نگم کارم چیه..جلوی در خونه که رسیدم یه موتور با صدای بدی پشتم ترمز کرد، برگشتم ،احسان بود ...کی میخواست سایه نحسشو از سر زندگی من برداره ،پیاده شد و اومد طرفم ،گفت کجا بودی ؟ واسه کی انقدر به خودت رسیدی ؟ امپرم چسبید به سقف،با دستام کوبیدم وسط سینه ش و داد زدم به تو چه ؟ تو چیکاره منی؟ دست خودم نبود ،میدیدمش دیوونه میشدم ...مچ دستمو گرفتو دستمو پیچوند ،دردم گرفت اما به روی خودم نیاوردم ، صورتشو اورد نزدیک صورتمو گفت از کی تا حالا انقدر بلبل زبون شدی ؟ ببین تو تا وقتی نری سینه قبرستون زن منی ،پاتو کج بذاری بلایی به سرت میارم که از زنده بودنت پشیمون بشی

دستمو از دستاش کشیدمو محکم کوبیدم به درو جیغ زدم بابا،باباااا..رنگش پرید،عقب عقب رفت و سوار موتور شد ، با حرص گفت تو با پای خودت برمیگردی تو اون خونه ،ببین کی بهت گفتم..کلید و از کیفم دراوردم و دروباز کردم و پشت در نشستم رو زمین..هنوزم ازش میترسیدم

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت پنجم

عصر همون روز سیم کارت جدید خریدم،نمیخواستم با هر بار دیدنش شماره ش عصبی بشم ،حرفی از دیدن احسان به مامان و بابام نزدم ،نمیخواستم دوباره شروع کنن به غر زدن

سعی میکردم بیشتر وقتمو با ارین بگذرونم که جای خالی احسانو حس نکنه...هرچی عکس ازش داشتمو پاک کردم چون نمیخواستم ارین دیگه ببینتش...مهریه م رو بخشیده بودم و در مقابلش حضانت دائم پسرم رو گرفته بودم و خودش تو دفتر اسناد نوشته بود و امضا کرده بود که به هیچ وجه نمیخواد ارین رو ببینه ‌...میدونستم هیچ حسی بهش نداره ،حتی منو هم از روی لجبازی میخواست برگردونه ‌..

اون شب سعی کردم از اتاق بیرون نرم ،میترسیدم چیزی راجع به کارم بپرسنو هُل بشم ...بهشون گفته بودم تو قسمت طراحی شرکت کار میکنم ...دروغم نگفته بودم ،فقط با تی و جارو طراحی میکردم

ساعت شش قبل از اینکه صدای زنگ گوشیم بلند بشه،بیدار شدم ...انقدر استرس داشتم که نتونستم درست بخوابم

زود اماده شدم ،چند بار لپای سفید ارین رو بوسیدم و به زور ازش دلکندم و با بسم الله از خونه زدم بیرون...

وقتی رسیدم ، یادم اومد که باید کلیدارو از نگهبان بگیرم ،زیر چشمی میزش رو نگاه کردمو وقتی دیدم یه مرد جوون جاش نشسته ،بی اختیار نیشم باز شد ...رفتم جلو و خودمو معرفی کردمو و اون فوری کلیدارو از کشو میزش دراورد و داد بهم ..

وارد شرکت شدمو درو پشت سرم بستم ،میخواستم یکم فضولی کنم اما ترسیدم دوربین مداربسته داشته باشه و همین اول کاری ابروم بره

رعتم تو ابدار خونه ،اولین چیزی که زد تو ذوقم یه گاز صفحه ای کثیف بود...استینامو زدم بالا ، باید از روز اول بهش ثابت میکردم از پس کارم برمیام ...

از ساعت هشت به بعد کم کم شرکت شلوغ شد ،اون روز خیلی سخت گذشت بهم اینکه برای کسی چایی ببرم یا جلوی چشم دیگران جارو بزنم ،از مرگ بدتر بود...نگاه های پر از تحقیر و تعجبشون مثل چاقو بود رو بدنم..

عصر وقتی رسیدم خونه ،اخمای مامانم رو که دیدم حالم بدتر شد ...راهمو سمت اتاقم کج کردم که صداش دراومد،گفت بیا بشین اینجا کارت دارم،

گفتم بعدا مامان الان حالم خوب نیست، و دیگه منتظر شنیدن جوابش نشدم

ارین تو اتاق نبود و حدس میزدم با بابام رفته باشن بیرون..

نگام افتاد به قاب عکس کنار تختم،تو جاده چالوس بودیم ،یه کلاه بافت قرمز سرم بود و دماغم سرخ سرخ بود از سرما...

چقدر حالم خوب بود ، بیخبر بودم از همه چی ...کاش تا ابد بی خبر میموندم...

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی-های-مادرانه

قسمت ششم

دو ساعت گذشت و خبری از بابا و ارین نشد ،هرچقدر هم به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد ،مامان هم بدتر از من داشت سکته میکرد .. صدای زنگ در که اومد نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم به ایفونو بازش کردم .. دلم واسه ارین یه ذره شده بود ،با ذوق در خونه رو باز کردم اما قیافه توهم بابا و دست خالیش که باید تو دست ارین میبود ،لبخندو از لبام پاک کرد..

رفتم جلو و گفتم بابا ارین کو ؟ جواب نداد ،ترسیدم ،حتما یه چیزی شده بود ،جیغ زدم بابا بچم کجاست ؟ زیر لبش گفت احسان به زور بردش ... انگار نفهمیدم چی گفت ،پرسیدم چی ؟ صدای مامان از پشتم اومد که گفت ،باباشه حق نداره ببینه بچشو ؟

چی میگفتن اینا ...بچمو سپرده بودن دست یه دیوونه ..رفتم تو اتاقمو لباسمو پوشیدمو بدون هیچ حرفی از خونه رفتم بیرون .‌..

یه دربست گرفتمو رفتم دم خونه ش ولی اونجا نبود...داشتم دق میکردم ...بدون ارین نمیتونستم نفس بکشم

هزار بار شمارشو گرفتم ،ولی خاموش بود ...میترسیدم از لج من یه بلایی سر بچم بیاره ،از اون هیچی بعید نبود

هزار تا فکر تو سرم میچرخید ،اگه دیگه پیداشون نمیکردم چی میشد ...

به خودم که اومدم ساعت ۱۰ شب بود‌‌‌...گوشیم زنگ خورد ،شماره ش ناشناس بود ،جواب دادم ،صدای خودش بود ...سعی کردم اروم باشم، گفتم ارین کجاست ، گوشیو بده بهش ،سالمه ؟ خندید و گفت انگار یادت رفته من باباشم ..صدای گریه های ارین وقتی احسان میزدش پیچید تو گوشم ،وقتی دستای کوچولوشو میگرفت جلوی دهنش که صدای هق هقش احسانو عصبانی تر نکنه و من فقط دلم میخواست بمیرم که باعث به وجود اومدن یه موجود بیگناه تو این زندگی نکبت شدم ،منی که قبلش انقدر کتک خورده بودم که نمیتونستم تکون بخورم، واقعا واژه بابا بهش میومد ...

گفتم احسان بگو کجایی من بیام پیشت ...چاره ای نداشتم ،باید خوب حرف میزدم باهاش

گفت اره باید بیای ،کلی واسه همیشه باید بیای ، برو خونه شناسنامه تو بردار،بعدش بهت زنگ میزنم..

قطع کرد و من گوشی به دست وسط یه کوچه تاریک به هیچی جز پسرم فکر نمیکردم..

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت هفتم

فوری برگشتم خونه و شناسنامه رو برداشتم ....واقعا برام مهم نبودکه دوباره باید کنارش تو اون جهنم زندگی کنم ...فقط میخواستم ارین رو بغل کنم

مامان و بابام ساکت بودنو به نظرم خیلی مشکوک بود رفتارشون اما وقت ریز شدن تو حالشون رو نداشتم ،احسان ادرس رو فرستاد و من با اژانس رفتم ،حتی ازم نپرسیدن کجا دارم میرم

تا وقتی برسم فقط صلوات فرستادم که ارین سالم باشه

راننده جلوی یه خونه قدیمی تو کوچه پس کوچه های شوش نگه داشت..

به احسان زنگ زدمو اومد درو باز کرد ، چقدر ازش متنفر بودم ..از بغلش رد شدمو رفتم تو ،ارین داشت تلویزیون نگاه میکرد ...قلبم از هیجان داشت منفجر میشد،انگار یه عمر بود ندیده بودمش

از پشت سر بغلش کردم و فقط عطر خوب تنش رو بو کشیدم

پسرکم برگشت طرفمو گفت مامان, بابا میگه تو دیگه مارو دوست نداری،راست میگه؟

برگشتم طرف احسان که جلوی در وایستاده بود، هرچی دلش میخواست به این بچه میگفت،نمیفهمید که بچه باور میکنه ،با اخم گفتم نه مامان بابا شوخی میکنه...

چقدر مغزش کوچیک بود..ارین دوباره حواسش رفت به تلویزیون ،بلند شدمو رفتم طرف احسان ...

یه لبخند چندش رو لبش بود ..اروم گفتم این مسخره بازیا چیه ، تو مثل اینکه نمیخوای بفهمی ما طلاق گرفتیم ،اینو بفهم احسان من دیگه زن تو نیستم ..

بد نگام کرد و گفت دوباره زنم میشی... گفتم حالم ازت بهم میخوره ،ترجیح میدم بمیرم ..

حرفم تموم نشد که احساس کردم بینیم شکست ،با مشت کوبیده بود تو صورتم ... صدام درنیومد که ارین نترسه..

گفت منو سگ‌ نکن شادی ،بتمرگ یه گوشه

گفتم بابام نگرانم میشه به پلیس خبر میده ،میان پدرتو در میارن

خندید ،بلند و کشدار ..گفت مامانت روزی صد بار زنگ میزد به من که بیا اینو ببر

باورم نمیشد،مگه من چیکارشون کرده بودم

از اتاق رفت بیرونو در قفل کرد

ارین داشت نگام میکرد

دلم میخوایت بمیرم از این همه ضعف ،از اینکه هیچ کاری نمیتونستم بکنم ..

اتاق پنجره نداشت ،درو هم که قفل کرده بود

سرمو گرفتم بالا ،خدایا چیکار کنم ،رحم کن بهم

میمیرم اگه دوباره دستش بهم بخوره

یه ساعت گذشت و خبری نشد ،ارین رو خوابوندم

دوروبر اتاقو برای بار هزارم نگا کردم ،دنبال یه راه چاره بودم

چشمم افتاد به کمد لباس گوشه اتاق ،رفتمو درشو باز کردم ،چیزی توش نبود

اومدم درشو ببندم که میله ای که لباسارو ازش اویزون میکنن رو دیدم

برش داشتمو رفتم پشت در نشستم

صورتم خیس بود ،چیکار باید میکردم ،نمیتونستم یه اشتباهو دوبار تکرار کنم..

یه ربع بعد صدای قدماش رو شنیدم ،قلبم تند تند میزد ،دستامو دور میله سفت کردم و بلند شدم ...

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت هشتم

کلید انداخت و در باز کرد ، همه بدنم میلرزید ،به محض اینکه دیدمش با میله کوبیدم تو سرش..جلوی پاهام افتاد زمین..میله از دستم افتاد ..چیکار کرده بودم ..کشته بودمش..مغزم کار نمیکرد ..بالا سرش وایستاده بودم ..احساس کردم تکون خورد به خودم اومدم ،گوشیمو از جیبش دراوردم و انداختم تو کیفمو ارین رو بغل کردم و رفتم بیرون ...نصفه شب بود ،هیچکس تو خیابون نبود ...

اگه میمرد ،اگه پلیس میومد دنبالم ،اگه اعدامم میکردن ..

هزار تا اگه تو سرم بود..

ارین خواب بود ،سنگینش شونه هامو سِر کرده بود ...

بغل خیابون راه میرفتم و به این فکر میکردم تو این دنیا به این بزرگی من هیچکسو ندارم ،مگه میشه یه ادم انقدر تنها بشه ..حتی پدر و مادرمم با من نبودن ..

دو سه تا ماشین از بغلم رد شدن و بوق زدن ،حتی میترسیدم نگاشون کنم ...زیر لبم تند تند صلوات میفرستادم ...حس کردم یه ماشین از پشت سر داره نزدیکم میشه ،ارینو بیشتر به خودم چسبوندم و سرمو انداختم پایین ،ماشین کنارم ترمز کرد ،صدای یه مرد اومد که میگفت خانم میتونم کمکتون کنم ؟ جوابشو ندادم و قدمامو تند تر کردم ،صدای ضربان قلبم گوشمو کر کرده بود ...

صدای در ماشین اومد و قلبم ریخت ،داشت دنبالم میومد ،تو دلم فاطمه زهرا رو صدا میکردم که فقط به بچم رحم کنه ...

اومد کنارمو گفت ،خانم به لحظه صبر کن ،به خدا نمیخوام اذیتت کنم ،وایستادم ،گفت میدونم میترسین ،حق دارین ،اما هرکاری کردم نتونستم بی تفاوت بگذرم، این موقع شب ،تو این محله یه خانم جوون ...خدا بهتون رحم کرده که تا الان اتفاقی نیفتاده براتون..

احساس میکردم داره خرم میکنه ..نمیدونستم چیکار کنم ...گفت میخواین من تا یه کلانتری برسونمتون ...رنگم پرید ،فوری نگاش کردمو گفتم کلانتری واسه چی،من کاری نکردم ..چشماشو ریز کرد ،خودمو لو داده بودم ...

پرسید، از چیزی فرار میکنید؟

دستام میلرزید انگار جلوی مامور کلانتری وایستاده بودم ...گفتم واسه چی مزاحمم میشی ،برو تا جیغ نزدم..

گفت بذار کمکت کنم ،به خاطر این بچه ،امشب تا صبح تو خیابون دووم نمیاری ..

از جیبش یه کارت دراورد و گرفت جلوم، ببین من روانپزشکم، قسم میخورم کاری ندارم باهات ،فقط میخوام کمکت کنم ..

راهی نداشتم ،مجبور بودم بهش اعتماد کنم ..

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت نهم

رو صندلی عقب ماشینش نشستم ،ارینو تو بغلم جا به جا کردم ...گردنم ار درد تیر میکشید

بدون هیچ حرفی راه افتاد ...دلم شور میزد ،گفت جایی رو دارین که ببرمتون؟

نگام به خیابون بود ،اروم گفتم نه ...گفت بریم هتل یا مسافرخونه ؟ سرمو برگردوندم طرفشو گفتم اره... برید یه مسافر خونه ارزون لطفا

یکم مکث کرد و گفت ،میخواین تا وقتی که برسیم یکم حرف بزنید ،اینطوری خیلی سبک میشین

گفتم من حرف خاصی ندارم ،گفت اشکالی نداره راجع به هرچی میخواین بگین... من یه غریبه ام ،چند دقیقه بیشتر با هم نیستیم و احتمالا دیگه هیچ وقت همو نبینیم ،حرف زدن با من خطری براتون نداره ..اصلا بذارین اول خودم شروع کنم ،اسمم طاهاست ،۳۲ سالمه ..شما چی ،دلم میخواست حرف بزنم ،داشتم خفه میشدم ،گفتم اسمم شادیه...خندید و گفت سن خانما هم که جز اسرار دیگه ...یه لبخند کوچیک اومد رو لبم ..گفتم ۲۳ سالمه ...گفت خیلی خوشحالم از اشنایی باهاتون ،اون مرد کوچولو پسرتونه؟ اسمش چیه ؟ به صورت ارین نگاه کرد ،واقعا مرد بود ،تنها مرد زندگی من ...

گفتم ،پسرمه ،اسمش ارینه ،بعد فوری گفتم ۴ سالشه ...زد زیر خنده ...گفت ترسیدین باز سنش رو هم بپرسم

تا برسیم مسافرخونه کلی باهاش حرف زدم ،نمیدونم چه جوری بهش اعتماد کردم اما خیلی چیزا رو بهش گفتم و اون حتی یه بار هم قضاوتم نکرد و فقط گوش داد به حرفام ...وقتی رسیدیم دم مسافرخونه احساس خوبی داشتم سبک شده بودم

خواستم پیاده شم که کارتشو داد بهم و گفت ،اگر مشکلی داشتین بهم زنگ بزنید یا بیاین مطبم ، شاید نتونم کمک کنم اما میتونم به حرفاتون گوش بدم ..

کارتو گرفتمو خداحافظی کردم و پیاده شدم

محال بود بهش زنگ بزنم ،نه حوصله داشتم و نه پولشو

اون شب با هزار بدبختی یه اتاق گرفتم

میگفتن به زن تنها اتاق نمیدیم

زن تنها باید شبو تو کوچه بخوابه ؟ چرا یه زن همیشه با یه مرد دیده میشه؟چرا یه زن تنها هیچ حقی نداره ؟

فردای اون روز رفتم دم خونه پدریم ،میخواستم وسیله هامو بردارمو برم ،از صبح از شرکت هزار بار زنگ زدن و جواب ندادم ،چی میگفتم بهشون ،میگفتم شوهر سابقمو کشتم و فراری ام

مامان فقط خونه بود با دیدن من شوکه شد ، ازش متنفر شده بودم ،دست ارینو کشیدمو بردم طرف اتاقم ،یه ساک انداختم رو تخت و اول وسیله ها و لباسای ضروری ارین رو جمع کردم و بعدم مال خودم رو ،مدارکم رو هم گذاشتم

دو سه تا تیکه طلا داشتم و یه دفترچه حساب که همه دارو ندارم بود

همه رو جمع کردم و از اتاق رفتم بیرون ، داشت با تلفن حرف میزد ،احتمالا به بابام خبر میداد ..ارین رو بغل کردم از خونه رفتم بیرون

صدام کرد ..

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت دهم

برگشتم طرفش ،گفتم چیه ،ناراحتی که موفق نشدی دوباره بندازیم تو جهنم ؟ گفت خجالت نمیکشی با مادرت اینجوری حرف میزنی؟ من خوبی تورو میخوام

خندیدم ،بلند و طولانی ...گفتم مادر ؟من اصلا شک دارم که تو مادر من باشی ،کی با بچه ش همچین کاری میکنه

رنگش پرید ،صورتش یه جوری شد ...گفت چرا چرت و پرت میگی ،دیوونه شدی ؟ اینه جواب زحمت های من ؟ زدی پسر مردمو داغون کردی طلبکادم هستی

پس نمرده بود ،خداروشکر کرد و داد زدم ،اگه مادری اینه ،نمیخوام برام مادری کنی ،فقط کاری بهم نداشته باش ...

دیگه منتظر جوابش نشدم و در حیاط رو کوبیدم بهم،ارین ترسیده بود و سرشو تو سینم قایم کرده بود ...

یه پارک نزدیک خونه بود، رفتم اونجا تا ارین یکم بازی کنه ..

رو یه نیمکت رو به روی وسیله های بازی نشستم...به این فکر میکردم که امشب رو باید کجا بگذرونم ...با این پولی که داشتم چند روز میتونستم تو مسافرخونه بمونم ...

از این پارک چقدر خاطره داشتم ،خاطره هایی که یه روری فکر میکردم چقدر رویایی هستن امروز فقط دلم میخواست از ذهنم پاک بشن ..

با احسان تو همین پارک قرار میذاشتم ،همینجا اولین بار دستمو گرفت و گفت دوسم داره ...چقدر رویاهای قشنگ داشتم ...اما زندگی خیلی زود واقعیت رو نشونم داد... تو دوران دوستی احسان یه مرد ایده عال بود،مهربون دست و دل باز ، عاشق .‌‌اما وقتی بعد از چندماه تلاش بالاخره عقد کردیم ،انگار اون احسان رفت و یه نفر دیگه اومد به جاش ... سه روز بعد از اینکه عقد کردیم ،عصر قرار بود بیاد دنبالم بریم بیرون ،یه ارایش ملایم کردم ،پر از هیجان بودم ..زنگ درو زد و منم رفتم دم در ..به محض اینکه منو دید اخماش رفت تو هم ،گفت عروسیه مگه ...لبام اویزون شد ...گفتم کاری نکردم که ،گفت نه بابا ،پس وای به حال روزی که بخوای کاری بکنی...بغض داشتم، گفتم الان میرم پاک میکنم ...دستمو کشید و درو پشتم بست،گفت لازم نکرده به مامانت بفهمونی ..

نیم ساعت بیشتر راه نرفتیم ،هر مردی از بغلم رد میشد احسان مچ دستمو فشار میداد و زیر لب فحش میداد و اخر یه دربست گرفت و منو برد خونه شون ...تا رسیدیم تو خونه زد تو صورتم ...میترسیدم چیزی بگم ،سرمو انداخته بودم پایین و هق هق میکردم ...داد زد خودتو به همه مردا نشون دادی خیالت راحت شد ؟ خاک بر سر من که فکر میکردم تو پاکی...اومد جلو و چونمو گرفت تو دستش و فشار داد  و زل زد تو چشام ،اصلا تو قبل من با چند نفر بودی ؟ هان ؟

اشکام تند تند میریخت ..

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت یازدهم

گفتم به خدا من به جز تو کسی رو نگا نکردم و نمیکنم ...انقدر صدام گرفته بود که دلم واسه خودم سوخت..چونمو ول کرد و بلند شد و گفت پاشو سرو صورتتو بشور ببرمت خونتون ،الان مامانت کل شهرو خبر کرده که دخترمو کجا برده ...مامانم نمیخواست تا قبل از عروسی زیاد بهم نزدیک شیم ..

منو رسوند خونه و خودش رفت...قلبم میسوخت از اینکه هیچ کاری نکرده بودم...تو مدرسه شنیده بودم بچه ها میگفتن نباید با دوست پسرت ازدواج کنی چون تا اخر عمر فکر میکنه وقتی با اون دوست شدی حتما با کس دیگه ای هم بودی ...بچه بودم ،احمق بودم ...حاضر بودم هرجوری میشه بیگناهیم رو ثابت کنم که بازم دوسم داشته باشه ...با صدای جیغ بچه ها از فکر و خیالم اومدم بیرون ،چشم چرخوندم اما ارینو بین بچه ها ندیدم ،قلبم وایستاد ،رفتم طرفم سرسره ها ...نفسم داشت قطع میشد که دیدمش ،کنار تاب تو صف وایستاده بود...شده بودم مارگزیده ،از هر لحظه نبودن ارین میترسیدم...

یکم دیگه بازی کرد ،یه تاکسی گرفتم رفتیم طرف شرکت ..میخواستم از چندتا بنگاه بپرسم ببینم قیمت سوئیت ها چه جوریه ...

چندجا رفتم و چیزی که به پولم بخوره پیدا نکردم ،کم کم همه جا داشت تعطیل میشد ...خدا هیچکس رو بی پناه نکنه ،درد خیلی بدیه ..اون مسافرخونه دیشبی تاکید کرده بود فردا شب به هیچ وجه اتاق نمیده بهم

برای ارین یه ساندویچ خریدم و دوتایی رو پله های یه ساختمون نشستیم ،دفترچه تلفن گوشیم رو ده بار بالا پایین کردم به امید اینکه یه نفر پیدا بشه و امشبو بتونیم پیشش بمونیم

اما نبود، فامیلای نزدیکمون شهرستان بودن و ما به خاطر کار بابام تهران زندگی میکردیم

زل زده بودم به خیابون و ماشین های که با سرعت رد میشدن ،انقدر تو اون لحظه حالم بد بود که به هیچی فکر نمیکردم، دنبال راحت ترین راه بودمو مرگ از همه چی اسون تر بود ...دست ارین رو گرفتم و بلند شدم ،دستمو کشید ،نگاش کردم ...چقدر معصوم بود،چه جوری میتونستم اینکارو باهاش بکنم ،گفت مامان ساندویچم تموم نشده

خوش به حالش که غصه ش تموم نشدن ساندویچش بود

گریه م گرفته بود ، اگه من میمردم و ارین زنده میموند چه بلایی سرش میومد ،احسان حتما زجر کشش میکرد،یا اگه برعکس میشد چی ...خدایا چرا زندگی ما اینطوری شد

یعنی داشتن یه سقف کوچیک ارزوی زیادی بود ؟ سرمو گرفتم بالا ،اسمون خیلی صاف بود ،بلند گفتم خدایا اگه امشب نجاتم ندی دیگه فراموشت میکنم،به خودت قسم فراموشت میکنم

ارین دوباره نشست و مشغول خوردن شد ،از کیفم دستمال کاغذی دراوردم که چشمم خورد به کارت همون مرد روانپزشک

کارتو دراوردم ،خودش گفت بهش زنگ بزنم ..‌

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 

#دلتنگی_های_مادرانه

قسمت دوازدهم

به محض اینکه شماره ش رو گرفتم ،پشیمون شدم و قطع کردم،زنگ میزدم چی میگفتم ..نمیگفت من به تعارف زدم این زنه رو هوا گرفت ...

با خودم درگیر بودم ،اخرم خودمو قانع کردم که به خاطر ارین مجبورم زنگ بزنم...دو سه تا بوق خورد و خابالود جواب داد ...خودمو معرفی کردم و بعد یکم مکث شناختم ، ازش خواستم کمکم کنه، باورم نمیشد انقدر خوب برخورد کنه...ادرس رو گرفت و گفت زود خودشو میرسونه..

ده دقیقه بعد رسید ،ارین رو بغل کردمو رو صندلی عقب نشستیم ،ارین کنجکاو بود و مدام نگاهش به اون بود..

گفتم ببخشید بهتون زحمت دادم ولی جز شما کسی به فکرم نرسید ..خندید و گفت من خودم ازتون خواستم بهم زنگ بزنید ،خیالتون راحت من سرم درد میکنه واسه این کارا ، دوستام سوپر من صدام میکنن..خنده م گرفت از تصور قیافه اون تو لباس سوپر من... خیلی مرد خوش رویی بود ، کنارش احساس خوبی داشتم..

چند دقیقه بعد جلوی یه خونه وایستاد ،یکم ترسیدم ،پرسیدم اینجا کجاست ،برگشت طرفمون و گفت اینجا خونه مادر بزرگمه ،تنها زندگی میکنه ،عاشق اینه یکی بشینه کنارشو مخشو پیاده کنه، هر شب یکی از نوه ها میاد پیشش،خدا امشب شمارو فرستاد که مغز من یکم استراحت کنه ... ماشالله انقدر با پدر بزرگم خاطره داره که نوح با زن و بچش نداره ،کلا هفت سال باهم زندگی کردن ،نمیدونم کی رسیدن انقدر خاطره سازی کنن ... نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم،پشت هم حرف میزد و نفس کم نمیاورد ،یه لبخند ملیح نشست رو لبش ،ارین هم خندید با اینکه نمیدونست چی به چیه

نمیدوستم چرا ولی اعتماد داشتم بهش ،انگار سالها بود که میشناختمش ...

از ماشین پیاده شدیم ...یه خونه قدیمی یه طبقه بود ،کلید انداخت و رفتین تو ،حیاط پر ار لامپهای رنگی بود و یه تاب سفید فلزی که ارین با ذوق رفت طرفش‌‌...

جلوتر از من رفت تو خونه ،حتما میخواست با مادربزرگش حرف بزنه...

کنار ارین وایستادم ،چقدر دیدن خنده هاش خوب بود ،امید میداد بهم ...

چند وقیقه بعد اومد تو حیاط ،یه خانم مسن هم پشت سرش بود ...رفتم جلو خیلی چهره دلنشینی داشت ،شبیه مادربزرگ های مهربون تو قصه ها بود ..خواستم باهاش دست بدم که منو کشید جلو و بغلم کرد ..‌ حالم زیرو رو شد ،چقدر احتیاج داشتم به یه اغوش امن ..

صدای زنگ موبایلم اومد ،از بغلش اومدم بیرون و گوشیمو نگا کردم ، از خونه بود ...جواب دادم ،صولی بابا بود ، بدون هیچ حرف اضافه ای گفت احسان ازت شکایت کرده ،تو بیمارستانه، بیا خونه بریم کلانتری خودتو نشون بده ،به همه گفته تو فرار کردی، پلیس دنبالته ، اگه نیای فراری محسوب میشی و حضانت ارین رو میگیرن ازت ‌..

#سحر_رستگاری

@man_yek_zanam

                               معجزه یعنی اینکه حسین و برادرش عباس ، منِ روسیاه رو قابل بدونن و حاجتم رو بدن .خدایا شکرت 💙            خدایا از اولش سپردمش دست خودت تو دلیم رو . خودت نگهشدار. خدایا شکرت 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز