#دلتنگی_های_مادرانه
قسمت هفتم
فوری برگشتم خونه و شناسنامه رو برداشتم ....واقعا برام مهم نبودکه دوباره باید کنارش تو اون جهنم زندگی کنم ...فقط میخواستم ارین رو بغل کنم
مامان و بابام ساکت بودنو به نظرم خیلی مشکوک بود رفتارشون اما وقت ریز شدن تو حالشون رو نداشتم ،احسان ادرس رو فرستاد و من با اژانس رفتم ،حتی ازم نپرسیدن کجا دارم میرم
تا وقتی برسم فقط صلوات فرستادم که ارین سالم باشه
راننده جلوی یه خونه قدیمی تو کوچه پس کوچه های شوش نگه داشت..
به احسان زنگ زدمو اومد درو باز کرد ، چقدر ازش متنفر بودم ..از بغلش رد شدمو رفتم تو ،ارین داشت تلویزیون نگاه میکرد ...قلبم از هیجان داشت منفجر میشد،انگار یه عمر بود ندیده بودمش
از پشت سر بغلش کردم و فقط عطر خوب تنش رو بو کشیدم
پسرکم برگشت طرفمو گفت مامان, بابا میگه تو دیگه مارو دوست نداری،راست میگه؟
برگشتم طرف احسان که جلوی در وایستاده بود، هرچی دلش میخواست به این بچه میگفت،نمیفهمید که بچه باور میکنه ،با اخم گفتم نه مامان بابا شوخی میکنه...
چقدر مغزش کوچیک بود..ارین دوباره حواسش رفت به تلویزیون ،بلند شدمو رفتم طرف احسان ...
یه لبخند چندش رو لبش بود ..اروم گفتم این مسخره بازیا چیه ، تو مثل اینکه نمیخوای بفهمی ما طلاق گرفتیم ،اینو بفهم احسان من دیگه زن تو نیستم ..
بد نگام کرد و گفت دوباره زنم میشی... گفتم حالم ازت بهم میخوره ،ترجیح میدم بمیرم ..
حرفم تموم نشد که احساس کردم بینیم شکست ،با مشت کوبیده بود تو صورتم ... صدام درنیومد که ارین نترسه..
گفت منو سگ نکن شادی ،بتمرگ یه گوشه
گفتم بابام نگرانم میشه به پلیس خبر میده ،میان پدرتو در میارن
خندید ،بلند و کشدار ..گفت مامانت روزی صد بار زنگ میزد به من که بیا اینو ببر
باورم نمیشد،مگه من چیکارشون کرده بودم
از اتاق رفت بیرونو در قفل کرد
ارین داشت نگام میکرد
دلم میخوایت بمیرم از این همه ضعف ،از اینکه هیچ کاری نمیتونستم بکنم ..
اتاق پنجره نداشت ،درو هم که قفل کرده بود
سرمو گرفتم بالا ،خدایا چیکار کنم ،رحم کن بهم
میمیرم اگه دوباره دستش بهم بخوره
یه ساعت گذشت و خبری نشد ،ارین رو خوابوندم
دوروبر اتاقو برای بار هزارم نگا کردم ،دنبال یه راه چاره بودم
چشمم افتاد به کمد لباس گوشه اتاق ،رفتمو درشو باز کردم ،چیزی توش نبود
اومدم درشو ببندم که میله ای که لباسارو ازش اویزون میکنن رو دیدم
برش داشتمو رفتم پشت در نشستم
صورتم خیس بود ،چیکار باید میکردم ،نمیتونستم یه اشتباهو دوبار تکرار کنم..
یه ربع بعد صدای قدماش رو شنیدم ،قلبم تند تند میزد ،دستامو دور میله سفت کردم و بلند شدم ...
#سحر_رستگاری
@man_yek_zanam