این داستان یجور رمانه عاشقونه ست
و قسمت قسمتیه که اگه طرفدار داشت قسمت های بعدی شو میزارم
اسم رمان: "رمان من"
قسمت_اول#
------------------------------
داستان زندگی من، منی که دوست دار و عاشق یه حیوان انسان نما بودم و در دورانی بودم که هیچی از عشق و زندگی نمی فهمیدم، تنها دغدغه ام این بود که نمره ۲۰ همیشگی رو برای پدر و مادرم هدیه بدم! یعنی ۱۷سالگی! در دورانی که تا میای حرف از عشق بزنی با لبخند تلخ و مسخره آمیزی تورو مسخره میکنن و با جمله)):اخه بچه جون تو از عشق چی میفهمی)).بدرقه ات میکنن!
داستان من از جایی شروع میشه که یه روز به درخواست و اصرار دوستم به آموزشگاه زبان فقط برای دیدن و تماشای محیط درسی رفتیم! دوستی که باهام اومده بود اسمش مریم بود! مریم دوستی بود که می شد بهش تکیه کرد! دوستی بود که بی شائبه باهات بود!
به آموزشگاه که وارد شدیم مسئول ثبت با لبخند زیبا راهنماییمون کرد و گفت: اینجا بهترین آموزشگاه زبان این منطقه ست! شما میتونین تحقیق کنین! محیط درسی عالی و درجه یک.....!
مثل هر بازار یابی از جنسش که جنسش تدریس بود تعریف میکرد!
من صدا هایی از ته راهرو شنیدم که باعث مشکوک شدن من شد! داشتم به ته راهرو میرفتم که حرف های مریم با مسئول آموزشگاه تموم شده بود و منو صدا کرد!
من کنجکاویم رو سرکوب کردم و با مریم راهی به طرف منزل شدم! تو راه به مریم مدام میگفتم که به این آموزشگاه مشکوکم و هر دفعه با جواب تکراری که" تو بدبینی" خودشو خلاص میکرد!
به هر طریقی بود مریم من رو راضی کرد تا تو اون آموزشگاه زبان ثبت نام کنم! من که دلم راضی به این کار نبود اما با خواهش زیاد نتونستم دلش رو بشکنم!
فردا شد و به همراه مادرم برای ثبت نام به آموزشگاه رفتیم! مسئول ثبت نام مثل دیروز برخورد نمیکرد! انگار عصبی بود ! در واقعیت هم عصبی بود! این بار صدایی از ته راهرو نشنیدم! صدایی که دیروز من رو کنجکاو کرده بود صدای آه و ناله یک دختر بود! من برای همین شک و تردید تو ثبت نام در این آموزشگاه داشتم! امروز خبری از صدای آه و ناله یک دختر آن هم از ته راهرو نبود! طبق فرم ثبت نام روز های زوج( به جز روز های تعطیل) باید تو کلاس حاضر می شدم! بعد از ثبت نام به مریم زنگ زدم و خبر ثبت نامم رو بهش دادم! خوشحال شد اما با جواب ناراحت کننده ایی گفت: من نمیتونم ثبت نام کنم! ببخشید
+من: یعنی چی نمیتونی ثبت نام کنی؟!
-مریم: ببخشید دیگه! نشد! بابام اجازه نداد!
+میمردی زودتر بگی؟ الان من ثبت نام کردم!
-خب برو ثبت نامتو کنسل کن
+نمیشه مریم نمیشه!
-دیگه نمیدونم چی بگم دیگه! خودت یه کاریش کن! کاری نداری؟ من کار دارم باید برم ببخشید!
با لحن عصبی گفتم: اخه من تنهام!.... باشه ...خدافظ!
دوباره با مادرم به آموزشگاه برگشتم و تو راه به مادرم توضیح دادم و قانع اش کردم!
پس از صحبت با خانم مسئول برگه ایی که پشتش چسبیده بود رو نشون داد!
محتوای برگه این بود که پس از ثبت نام امکان کنسل و لغو ثبت نام وجود نداره!
با ناراحتی تمام از آموزشگاه خارج شدم! باید به آموزشگاهی میرفتم که دلم باهاش نبود و بهش شک و تردید داشتم!....
....
پایان قسمت اول