لابلای حال و هوای بچگی و بغل بغل آتیش سوزوندنای اون موقع ها...
یه درختی ته محلمون بود که بارش شاه توت بود...
یه جورایی عادتم شده بود و
تقریبا هر روز عصر به صورت روتین میرفتم سر وقتش...
بنظرم اینکه میخواستم با دستای خودم اونارو بچینم و درشت و کوچیکشو سوا کنم تومنی صنار توفیر داشت با اینکه بخوام یه مشت چیده شده از قبلش رو امتحان کنم...
نمیدونم!
اما شاید اینو آدمایی خوب متوجه میشن که خوراکشون تجربه کردنه...
چندوقت بعد...
از دست بر قضا ما از اون محله رفتیم...
این رفتنی که میگم شاید از همون قماش دوری ها باشه که آدمای امروزی زیاد تجربش میکنن...
حالا هم خیلی مهم نیست که کدوم یکی خواسته باشن که دیگه نباشن...
یا شایدم اصلا دندون گرد بودن سرنوشت مسبب باشه...
اما من الان درست چندسالی میشه که یه دونه شاه توت از همونایی که دوست داشتم بغل حیاط کاشتم...
بنظرم ما آدما باید خیلی بد باشیم
که
نتونیم یا حداقل نخوایم
که
یه بار دیگه...
عشق رو...
هر روز و هر روز...
با کسی دیگه که چه بسا مستحقشه...
تجربه کنیم...
فرشته#