آرامش#
-ظالم لعنتی,
تازه انرژیش آزاد شده بود. مشتش رو گرفتم و به عقب پرتش کردم که نفس زنان و با حرص گفت: -محض رضای خدا نميشه یه مشت زد بهت. این چه جور فایتیه خب فقط تو میزنی که.
لحن حرصیش عمیقا به دلم می نشست. میخواستم خودش رو تخلیه کنه. با بی تفاوتی گفتم:
-میتونی حمله کن. دستی به تاپش کشید و با غیض گفت:
_از محالات فرمایش میکنید دیگه.
_زیاد حرف میزنی. با اخم و عصبانیت تکونی خورد و همون طور
که سمتم می دوید گفت:
-دوست دارم..اصلا میخوام فقط حرف بزنم. نزدیکم شد و با مشت بهم حمله کرد که مشتش رو گرفتم و پیچیدم. چرخی خورد دم گوشش گفتم:
_من دوست ندارم حرف بزنی. قفل شده بود و نمی تونست تکون بخوره با ناراحتی گفت:
_اين دیگه مشکل توئه.
خودش رو تکونی داد و بدن لعنتیش بیشتر بهم کوبیده موهاش زیر بینی بود و عطر ...داشت نفیر کشان سلول های تنفسیم رو پاره میکرد.لعنت. با دست چپش ضربه
ای به شکمم زد و گفت:
-اصلا من حرف میزنم و تو باید گوش کنی.
و با یک حرکت چرخید وسط رینگ ایستاد و شروع به تکون خوردن کرد. داشت حواسم رو پرت میکرد که گفتم:
-شجاع شدی..حرف زور میزنی. چشم غره ای رفت و گفت:
-تنم به تن یه زورگو خورده.
سری تکون دادم که با جوش و خروش سمتم قدم برداشت و جیغ کشان گفت:
-وای خدا دارم دیونه میشم از دستت.
ضربه هاش از روی عصبانیت بود و خیلی دقیق نبود. مشت چپش رو گرفتم که بی هوا چرخید و با پای راستش ضربه ای به رون پام زد. غافلگیر شدم. اصلا توقع اين رو نداشتم. لبخندی زد و چشماش رو لوچ کرد و با لحن مبارز طلبی گفت: -هه,گاردتون پایین حضرت آقا.
الان داشت سر به سر من میذاشت؟ لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-الان داری منو به مبارزه می طلبی؟ پیچی به عضلات گردنش داد و مثل یک قلدر حرفه ای گفت:
_دقیقا دارم مبارز می طلبم.
سری تکون دادم...خودت خواستی آرامش!!! ثابت سرجام ایستادم که با لبخند شرورانه ای نزدیکم شد و گفت:
-بترس از من..چون قراره هوش از سرت ببرم. حتی قبل اینکه بتونه اقدامی بکنه بازوش رو گرفتم و وقتی سمتم کشیده شد خم شدم و ساق پاش رو گرفتم و توی هوا چرخوندمش و صدای جیغش به هوا رفت. صاف روی زمین گذاشتمش که از ترس زبونش بند اومده بود. با حیرت نگاهم کرد و گفت:
-الان منو مثل کیسه سیب زمینی پرت کردی هوا؟
بی تفاوت نگاهش کردم که با خود
خوری گفت:
-یکم انعطاف نشون نده ها..بابا من این کوه عضله رو چه جوری باید ضربه فنی کنم آخه؟یه نگاه به بدنت بنداز,
نفس عمیقی کشید و گفت:
-ماشالا حمله همه جانبه است..اون خانوم مدل یه طرف تو از یه طرف. میخواستم انرژی و خشمش خالی بشه. عصبی نزدیکم شد و گفت:
_دیوونه ام کردید.
مشتی زد و دفعش کردم که جیغ زد.
-چرا نمیشه بهت یه مشت زد آخه؟حرصمو سر کی خالی کنم؟
نگاهم قدر ثانیه ای به ...خورد و...نه. قطره های عرق از؛؛؛ به سمت پایین سرازیر می شد و این لعنتی ترین چیزی بود که باعث بهم ریختگیم میشد. با غرش گفتم:
-ضربه بزن.
-دستور نده..نمیخوام اصلا.
-دست تو نیست. از شدت حرص گونه اش سرخ شده بود. مثل یک بمب سمتم پورش برد و با فریاد حمله کرد. آماج ضربه هاش از هر طرف به سمتم پرتاب میشد. مملو از خشم بود و با سرکشی حمله میکرد. اجازه دادم کمی نزدیک تر بشه و خیلی سخت نگرفتم براش. به عقب رفت و وقتی خواست با ساق پاش ضربه بزنه.به سادگی ضربه اش رو دفع کرده و با شدت به عقب فرستادم اما.چرخشش باعث شد موهای فرش که بالای سرش گوجه ای بسته شده بود باز بشه و بعد. آبشار موهاش دور صورتش رو احاطه کرد و اونقدر بدنش لیز و مملو از قطره های عرق بود که به سطح بدنش چسبید،خدایا این چه حس لعنتی ای بود که من بهش داشتم؟ اون قطره هایی ...حکم یه محرک کاملا شدید رو برای من داشت. بوی تنش دقیقا یک افیون خالص بود و دوست داشتم سمتش رفته و رو به،،، بکشم.حس ،،، رو شدیدا خواهان بودم. با جوش "مزخرف "ای گفت و مشغول جمع کردن آبشار موهاش شد. ..............
-خیله خب..کجا بودیم؟
بوی آنچنان توی تنم نفوذ کرده بود که میخواستم فریاد بکشم..چرا انقدر لعنتی بود؟ نزدیکم شد و گفت:
-یعنی از دس..
,رایحه خاص همراه با عطر موهاش سمتم نارنجک پرتاب کرد و تموم اعصابم رو درهم سوزوند. خلع سلاح شدم و بعد.دستور مغزم.... بود. مبهوت نگاهم کرد اما به نرمی با پرتش کردم روی کف رینگ متعجب نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم:
_حرف نزن. قفل شده بود. گره موهاش رو باز کردم و وقتی موهاش دور صورتش ريخته شد.گردن کج کرده و نفس عمیقی کشیدم. با خرناس گفتم: