سلام و روز بخیر
این یک داستان واقعی است از زنی که بزرگترین آرزوش مادر شدن بود...
حدودا ده سال پیش بود و من 9 10سالم بیشتر نبود ما توی ی مجتمع زندگی میکردیم اون موقع و خب یک از خانما که دوست مامانم بود بچه دار نمیشد و خب رفت و امد زیاد داشت به خونه ما
دیگه هر وقت که کاری داشت یا کمکی میخاست من میرفتم بهش کمک میکردم مثلن یادمه خیلی میرفتم مغازه براش پفک و چیپس و اینا میخریدم یا نمیدونم میرفتم خونشون برام بازی روی کامپیوتر میزاشت خودشم کنارم مینشست و بهم یاد میداد میگفت اینجوری بازی کن
برنامه کودک همیشه روی تلویزیونش روشن بود و بعضی وقتا باهم نگاه میکردیم خخخ زن خیلی مهربونی بود خلاصه و کلی قربون صدقم میرفت همیشه
مادر نبود اما مهر مادری عمیقی داشت
بعدن ک من بزرگتر شدم ایشون هم بار کردن رفتن یه شهر دیگه بخاطر شغل همسرش ولی خب 3 4 سال پیش برگشتن با این تفاوت که ایشون بشدت مریض شده بود... و متاسافانه سرطان سختی گرفته بودن جوری ک نمیتونست راه بره و همیشه توی خونه بود و من ندیدمش بجز یک بار از دور ک داشت سوار ماشین میشد و کلن خیلی ضعیف شده بود
ولی مهر مادری و محبت هایی ک کردی هیچوقت یادم نمیره و ازت ممنونم
میدونم که تو پیام من رو اینجا نمیبینی اما میدونم که حسش میکنی و صدامو میشنوی
پسر ده ساله درون من همیشه با توعه
تقریبن یکسال بعداز اینکه برگشتن به مجتمع بود که متاسافانه ایشون به علت سرطان فوت کردن و در سن 34 ساگلی رحمت خدا رفتن...
روحت شاد مهربون 😔
و من اخرین بار تقریبن دوماه پیش بود که رفتم سر مزارش و بخاطر محبت هایی که در حق من کرده بود در بچگی ازش تشکر کردم ...
باید بازم برم... 🖤