خیلی استرس داشتم خیلی انرژی منفی اطرافم بود. خود پسره هم یه جلسه با بابام حرف زده بود و من هنوز ندیده بودمش. یه خانمی تو دانشگاهمون بهم گفت وقتی خواستی ببینیش رو نگیر چهره ات رو ببینه.
اولین جلسه امون هم بالاخره برگزار شد. اون من رو پسندید ولی من خیلی خوشم نیومده بود ازش! یه پسره سبزه رو عینکی که نه ریز بود نه درشت! حالا مامانم به طرز عجیبی ازش خوشش اومده بود و هی تعریفشو میکرد!
دلم صاف نبود. چندین بار استخاره کردم خیلی خوب اومد. خودم به قرآن تفأل میزدم و آیات خیلی قشنگی میومد که دلمو گرم میکرد. ولی باز هم میترسیدم از آینده ای نامعلوم و تاریک.
بعدا فهمیدم که حق هم داشتم.
پسره هیچی نداشت. از قضای ظاهر باباش هم خیلی پشتش نبود و چیز خاصی نداشت. فرهنگشون از ما یکم پایین تر بود. قمی بودن و روحیاتشونم فرق داشت با ما.
رک و راست بهم گفت هیچی ندارم به جز 70 تومن حقوق دانشجومعلمی. ترم آخر دبیری شیمی بود.
خیلی ترسیدم ولی بابام دلمو گرم کرد گفت کارمنده یه حقوقکی داره بهتر از هیچیه! پسر خوبیه!
ولی وقتی شب قبل از عید سال 77 عقد کردیم... تا صبح گریه کردم و فکر میکردم قطعا طلاق میگیرم.
مامانش ازم خوشش نیومده بود. بیخود نبود که مرضیه اون پسره رو به خاطر خونوادش رد کرده بود!
یه عقد خیلی ساده تر از ساده تو خونمون برگزار شد بدون هیچی! نه مامانم چیزی بلد بود نه خودم. شاید اگر هم بلد بودیم کسی پول خرج نمیکرد برام.
کوچیکترین خاله تنی م که مستاجرمون بود دلداریم داد گفت خدا عقدو شیرین میکنه. حالا جالب اینکه خودش طلاق گرفته بود!