کم کم خدا خیلی کمکمون کرد. بعد از چندین سال سختی... اونا میخواستن تحقیرمون کنن ولی خدا عزیزمون کرد چون دل کسی رو نشکستیم و بی احترامی نکردیم، نه تلافی کردیم نه چشم و هم چشمی!
دخترم پنج سالش که شد ماشین هم گرفتیم. یه پراید سفید! رفتیم مشهد اونم نه با اتوبوس و اقامت تو مسافرخونه های داغون! با قطار رفتیم و یه هتل خوب گرفتیم. حتی سوریه هم رفتیم! برای دخترم لباس ها و اسباب بازی های خوب میخریدم و کیفشو میکردم... اگرچه هنوزم به خاطر درسم و سرنوشت تلخم افسردگی داشتم.
عباس خیلی زحمت کشید. با وجود رفتارهای بدش، رفیق باز نبود خیلی اهل کار بود و بچه امونم خیلی دوست داشت.
یه دختر دیگه هم آوردیم و اوضاعمون خیلی بهتر شد! پس انداز میکردیم و آرزوهای زیادی داشتیم.
دلمون میخواست وضعمون خوب بشه تا بتونیم به بقیه هم کمک کنیم. اونایی که به کمک نیاز داشتن.