سعی کردم داستان رو طوری بنویسم که روان و گویا باشه. و درسی که خودم از این زندگی گرفتم، عدل خداست. خیلی هامون شاید عدل خدا رو درک نکنیم و مدام فکر کنیم با ما یا با بقیه آدم ها با عدالت برخورد نمیشه. ولی من هرچقدر که فکر میکنم میبینم هر اتفاقی که تو زندگی ما آدم ها میفته دلیلی داره، یا امتحانیه که باعث رشدمون میشه و یا تقاص کارهای اشتباهمونه. یا اثر مستقیم اشتباهه.
قضیه اینه که ما تا شعاع محدودی از اطرافمون رو میبینیم. از همه ماجرا خبر نداریم.! نه از بُعد زمانی نه از بُعد معنوی و اینکه افعال و افکار ما در عالم هستی آثار مختلفی داره! (کلید اسرار! یوهاهاها!)
مثلا همین مامان من بعدا مُقُر اومد که خودشم اوایل ازدواجش خیلی عصبی بوده و هی به بقیه میپریده! یا تو بچگیش کارهای بدی هم انجام میداده.
واقعا خود من به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نباید قضاوت کنم وقتی همه ماجرا رو نمیدونم. تنها چیزی که میدونم اینه که وظیفه دارم در حد خودم تحلیل کنم، درس عبرت بگیرم و تلاش کنم به خودم و بقیه کمک کنم.
مادر من سختی زیاد کشید، ولی خودش هم شاید هنوز ندونه کارهایی که کرده و سختی هایی که کشیده چقدررر توی زندگی من و خواهرام اثر داشته!
و تو زندگی بچه من، شوهر من و و و ....
دلتون رو آروم کنید با این اصل که «خدا ناظر همه چیزه، عادله، شاهده، و فقط در پناه اونه که میتونیم سعادتمند و آرام باشیم»