دیروز با زن همسایمون رفتم بیمارستان پسرش مریض بود کلاس چهارمه زنه چون تنها بودمن رفتم باهاش پسرکوچیکشو ۹ ماهشه بگیرم کمکش دکتر برا پسرش سرم نوشت اینا بچه کوچیکش گریه میکرد بردش بیرون ساکتش کنه من رفتم کنار تختش میگفتم سرم درد نداره اینا بعد یه پسری خیلی نگام میکرد باهام شوخی میکرد من محل نمیدادم خیلی خوشم اومده بود ازش ولی خودمو خیلی میگرفتم
مشخص بود ازم خوشش اومده حتی از پسره پرسید اسم خالت چیه اینا بعد نیم ساعت ک مرده سرمش تموم شد خواست باهام حرف بزنه بچه رو دید بغلم دیگه چیزی نگفت گفت شرمنده ببخشید همین رفت اعصابم خورده اون لحظه مادرش رفته بود پیش پسرش ببینه سرمش تموم نکرد پسره کوچیکشو داد به من