گمان می کنم یک روزی، یک جایی، توی این شبهای مهتابی، همان وقتی که سرخوش و خوشحال سرمان را گرم زندگی کرده ایم، همان وقتی که داریم قهقه زنان از مهمانی برمی گردیم، روی پل هوایی ایستاده ایم و حس می کنیم خوشبخت ترین آدم روی زمین هستیم، همان موقع قرار است دست سرنوشت مسیرمان را جلوی هم سبز کند. سرمان را بالا می گیریم، آرام خنده روی لب هایمان خشک می شود، کلاف چشمهایمان توی یکدیگر گره می خورند و دستان یخ کرده مان می رود توی جیب پالتوهایمان..
دوباره پرت می شویم توی همان روزهایی که قرار بود شب ها مهتابی باشند، سرخوش و خوشحال و گرم زندگی باشیم، قهقه زنان از مهمانی برگردیم و توی پل هوایی شانه به شانه هم قدم برداریم ...
ادامه دار.....
+ هر از گاهی که زندگی یه حس عجیبی میده، دوست دارم بنویسم. خوشحال میشم نظرتون رو درباره نوشتم بگید