سلام سلام
یه چن تا خاطره بگم برم🙃😂
نکته *همه ی بچگی من تو خونه مادر بزرگم گذشته بیس چاری اونجا پلاس بودم🙄😑🤦🏻♀️*
¹من از بچگی یه دختر خیالاتی بودم بعد یه بار خونه مادر بزرگم اینا بودیم من تو اتاق داشتم بازی میکردم
خونه مامان بزرگم اینا اینجوری بود در کوچه باز میشد میومدی تو یه اتاقک کوچیک ما بهش میگفتیم رختکن
بعد میومدی تو خونه
بگذریم من از اتاق اومدم بیرون یادش به خیر تازه فیلم تنهایی لیلا رو میداد من همش فک میکردم اون زنم بعد شوهرمم اون پسر مذهبی-عینکیه ست از اتاق اومدم بیرون با صدای بلند پشت در رخت کن وایسادم هی داد میزدم
محمد محمدددد هی همین جوری داد میزدم اخر گفتم چقد میمونی تو حموم بیا دیره باید بریم بیرون اون موقع من پنج سالم بود
بعد دوباره رفتم تو اتاق درم بستم😕🙄
²یادش بخیر یه بار بعد فیلم حریم سلطان خونه مامان بزرگم اینا بودیم باز😑🤦🏻♀️ رفتم تو همون رخت کنه پسر داییمو صدا کردم ازم چهار ماه کوچیک تره حالا🤦🏻♀️
اومد گفتم منو بغل کن خم بشم رو دستت*مثلا میخواستم تانگو برقصم😭🤦🏻♀️* خدایا چرا اونجا منو نارنگی نکردی اخههههه😕
پسر دایی بی شپرم منو رو هوا ول کرد افتادم اخرم نتونستم تانگو برم🤣🤣🤣🤣
³+همچنان خونه مادربزرگم😑+ تو اتاق بودم اون موقع از یه سلبریتی خوشم میومد یادم نیس کی بود بعد در حدی اسکل بودم یه کاغذ از وسایل های خالم کش رفتم روش یه نامه عاشقانه نوشتم بعد تنها اطلاعاتی که از سیم کارت و گوشی داشتم این بود یه شماره یازده رقمه اولش یه صفر و یه نُه داره بعد یه صفر و یه نُه نوشتم بعد از یک شروع کردم نوشتن تا یازده تا بشه 🤦🏻♀️ اون موقع تازه هفت سالم بود
هدفمم این بود که مثلا شماره کراشمه😭🤦🏻♀️
بعد رفتم پایین«زیر زمین؛ نه یه چیز ترسناک و انباری مامان بزرگم چیده بود اونجارو واسه داییم
رفتم اونجا طبق معمول واسه فضولی مامانمم پایین بود کار داشتن دنبال وسیله بودن بعد یهو خالم اومد پایین کاغذ منو اورد گفت این تو اتاق بود رضا ~دایی کوچیک کوچیکم~
پیداش کرده زنگ زده به شمارهـه فوشش داده یارو هم گفته اشتباه گرفتی فک کنم زینب"منو میگفت🤦🏻♀️" اینو نوشته
حالا بماند چقد مامان جیغ و داد کرد که چرا از این غلطا میکنی🙄😑🤦🏻♀️
⁴یه بارم تو مارک یه لباس نوشته بودم با من ازدواج میکنی دو دیقه بعد انداختمش رو زمین مامانم پیداش کرد
بماند چه مقیبت ها کشیدم سر این قضیه🤦🏻♀️😑