📌کامنت 12 : آب نبات 🍬🍭
دارم می دویم و انگار کسی دنبالم داره میدویه، رد جریان گرم اشک هام رو، روی گونه هام حس میکنم که تک تک از چشمام رونه میشن و به پایین کشیده میشن. شاید اگه قانون جاذبه نبود اشکهام همونجا می موندن و به پایین سقوط نمی کردن، شایدم چشامو بیشتر اذیت میکردن و باعث میشد بیشتر بسوزن. آخه میگن اشک ها شورن. تو همون حین دوییدن، چند قطره از اشک هام پریدن تو گلوم، شور بودن، مزشو حس کردم...
وقتی داشتم می دوییدم بین جمعیت، انگار یکی دنبالم بود و هی هر جا میرفتم دنبالم بود، دستشو از پشت دراز کرد و داد میزد وایسا، چه تند میدویی... از پشت گوشه شلوارمو گرفت و یه لحظه تعادلم به هم خورد و افتادم زمین، البته اونم افتاد، ولی من جلوتر پهن شدم کف خیابون، انگار که خیابون رو بغلکرده باشم. اما انگار یکی دیگه هم پهن زمین شده بود، درست ندیدمش. فقط شنیدم که چند لحظه بعد صدای نازک دخترونه ای گفت : شکلات میخوری و دستشو به سمتم دراز کرد. گوشه دستش زخمی شده بود، دیدم که یه اشکی تو چشماش جمع شده، چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم.
چقد تند میدویی ، از سر خیابون دنبالت هستم. اینجا محله ماست، بذار کمکت کنم پاشی، با دست راستش، دستمو گرفت و بلندم کرد. به نظرم رسید کمی ازم بزرگتره. موهای سیاه با یه تل سفید روی موهاش و یه لباس بلند. تو همین فکرا بودم که دستمو کشید و برد روی صندلی نشوند. یه صندلی آهنی آبی رنگ گوشه خیابون. دستشو برد تو جیبش و شکلاتشو درآورد و گفت : بیا، بخورش. ترشه ولی دهنتو آب میندازه. و یکی هم از تو جیبش برای خودش در آورد. باز که داری منو نگاه میکنی؟ چیه؟ نکنه دوست نداری؟
نه، آخه مامانم گفته از غریبه ها چیزی نگیرم. نترس چیزیت نمیشه. بذا اصن من اینو بخورم تا باور کنی و سریع پوست شکلات رو باز کرد و انداخت تو دهنش، اووم، چه ترشه. شکلات رو تو دهانش اینور اونور میکرد و راستش منم هوس کردم که یه شکلات بخورم. با اینکه هنوز گوشه چشام خیس بود گفتم، بازم از اینا داری؟؟ از اینا؟! نه، سبزشو ندارم، دستشو کرد تو جیب لباسش و یه شکلات درآورد، همونی که برا خودش قبلا درآورده بود، بیا این اخریشه. آبیه. اینم شیرین و ترشه. مزه اش عجیبه. ولی دوست داشتنی هست. ممنون. تشکر کردم. نشستم گوشه صندلی و شکلات رو انداختم گوشه لپم. آره ترش بود. یه لحظه همه چیز یادم رفت. به مزه شکلات فکر میکردم. ترش. اووم، خیلی خوب بود. راستی اسمت چیه؟ تو دنیای خودم غرق بودم و از طرفی غرق مزه شکلات بودم، ادامه داد من اسمم سارا هست. 6 سالمه. اونجا خونمون هست و دستشو دراز کرد به سمت یه خونه آپارتمانی. طبقه سوم و اونجا که....
اسم من... خب، چیه؟نکنه یادت رفته اسمت چیه؟ اشکال نداره. چرا داشتی میدوییدی؟ نکنه گم شدی؟ میخوای کمکت کنم؟؟؟ آره ولی... پس گم شدی، مامان بابات دستتو ول کردن یا تو دستشون رو ول کردی، حتما کلی نگرانت شدن. خب راستش... چی؟ ادامه داد، میدونی آدم بزرگا خیلی عجیب غریب رفتار میکنن. از یه طرف کلی بغلمون میکنن و میگن دوستمون دارن و از یه طرف، یادشون میره که مایی هستیم....خب نگفتی...؟؟؟