من 43 سالمه و شوهرم 51 يه دختر 16 ساله داريم
منو همسرم با هم رابطمون خيلي خوب نيست
از وقتي دخترم بچه بود با هم اينجوري بوديم
جديدا دخترم انگار با من سر لج افتاده انگار از من بدش مياد درسش خوب بود ولي ديگه درس نميخونه دائم تو اتاقشه ، با پدرش مشكي نداره و همه چيو تقصير من ميدونه
بيشتر بحثاي منو همسرم سر خانواده منه ، من يه خواهر دارم كه اون تهران زندگي ميكنه من كرج ، ما ماشين داريم ولي اونا ندارن ، بعد هر وقت ك ما ميريم به اندازه يه وعده و كلا دو سه ساعت ميمونيم و برميگرديم ولي خواهرم ك مياد خونه ما سه چهار روز ميمونه دوتا پسر بزرگم داره هر وقت ميان ميرن خونه ما دعواست همسرم ميگه مگه من شب جايي ميمونم كه اونا ميمونن اشكالي نداره اگر من يه وعده ميرم اونا هم ناهار بيان هم شام براشون هر چيزيم ك دوست دارن فراهم كن ولي شب نمونن من راحت نيستم
من نميتونم بگم نياين خواهرمه شوهرم واقعا درك تميكنه
پارسال برادرم فوت كرد و همسرم همه كار هارو كرد گفت پدرت پيره من انجام ميدم ميوه خريد غذاي مراسم رو خريد گل مراسم رو خريد منم گفتم وظيفته بايد انجام بدي دامادشي بعد يبار دخترم پنج سالش بود همسرم ورشكست شد از پدرم پول قرض كرده بود بابام اونموقع امد خونمون جلو دخترم با همسرم دعوا كرد و گفت ماشينتو اتيش ميزنم و اين حرفا دعوا شد همسرمم هيچي نگفت بعد همسرم دخترمو به يه بهونه برد بيرون كه جو اروم شه بعد منم با مامان و بابام رفتم خونشون و با همسرم قهر كردم و به دخترمم نگفتم ك دارم ميرم دخترمم امده بود خونه ديده بود من نيستم گريه و شيون راه انداخته بود
و كلي ازين داستانا داشتيم و داريم...
بعد الان دخترم انگار از خانواده من بدش امده انگار كه نه ، از خانواده من بدش مياد و هميشه ميگه كاش تو خونواده اي نداشتي هميشه اونارو ب ما ترجيح دادي گفت من يادم نرفته كه پنج سالم بود بابا و بابا بزرگ دعواشون شد تو گذاشتي رفتي و اصن من برات مهم نبودم و نگفتي بچم چي ميشه اگر من اولويتت بودم ميموندي چرا رفتي ؟ گفتم حالا بحث يازده سال پيشو چرا ميكشي وسط گفت بحث يازده سال پيش نيست بحث سر اينه شونزده سال زندگيمو هميشه سر خونواده تو دعوا داشتيم تو اگر ارامش شوهر و بچت برات مهم بود حتي شده با خواهرت قطع رابطه ميكردي يا خيلي از رفتارارو نميكردي با اين حال باباي من پارسال براي برادرت همه كار كرد در صورتي كه برادراي ديگت دست به سياه سفيد نزدن هر وقت خواهرت پول ميخواست يا برادرات پول ميخواستن بابام بهتون كمك كرد بدون هيچي منتي بعد تو يذره ام پدر من برات مهم نبوده
بعد الان دخترم با من سر هرچي لجه حتي با خونوادم تلفني حرف ميزنم قيافش ناراحت ميشه از خانوادم بدش مياد و هميشه ميگه تو اولويتت خونوادت بود هميشه و كلا الان طرفه باباشه و از من انگار بدش مياد زنداداشم زنگ زد گفت فردا ميخوام دندوني درست كنم براي بچه دخترم ميگه من ديگه خونه خانوادت نميام شوهرمم ميگه بچرو نميبري توم نرو واقعا نميدونم بايد چيكار كنم ؟