2777
2789
عنوان

اصلا هنگ کردم نمی دونم چی بگم

| مشاهده متن کامل بحث + 145384 بازدید | 293 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

با ناراحتی برگشتم خونم اما تنهایی مامانم باعث شده بود هر سه روز یکباری میومد خونه ما پیش من. بهش گفتم حرف مردم برات مهم نیست خودش گفت اگر پشتتو خالی نکرده بودیم الآن اصلا نباید اینجا می بودی اما خب چه میشه کرد من هم تابع بابات بودم. اوایلش شوهرم چیزی نمی گفت اما خب بساط تاریک کشیش راه نمی افتاد اینجوری. تا اینکه بعد یک ماه یه روز اومد خونه جلو مامانم شروع کرد داد و بیداد خمار خمار بود و اومد کتکم بزنه که مامانم جلوش وایساد گفت چه غلطی می کنی که مامانم هل داد اونور اتاق فقط بهش گفتم نکن ما الآن میریم بیرون نکن داد زد ننت حق داره بره اما تو می مونی. با ناراحتی مامانم رو فرستادم بیرون خودش هم ترسیده بود.
مردم مردم مردم مردمی که هرررر سال از عمرشون که میگذره بی فرهنگ تر و پست تر میشن مردمی که یه ذره انسانیت براشون نمونده هرچند خودمون هم از همون مردمیم و گاهی کار اشتباه میکنیم اما بعضیا شورشو در آوردن
همونجا بود که مامانم فهمید چه خبره و تازه این یک صدم چیزی که رخ می داد رو دیده بود. روز بعد اومد منو برد خونه پدرشوهرم گفت خودم با چشم خودم دیدم قضیه چیه دخترمو اسیر کرده کتکش می زنه منم می خواست بزنه. اون از خدا بی خبر ها هم گفتن دخترت به این روز انداختتش اگه الآن خونه به نام ما نبود اونم فروخته بود دود کرده بود هوا از بس دخترت زیاده خواهه. مامانم شدید خندید گفت دختر من دوساله یه چادر سرش می کنه مانتوش عوض نمیشه یه ماهه می رم خونش گوشت نداره خودم بردم براش چطور می گی دختر من زیاده خواهه. برگشتن گفتن چیه بعد شش سال فهمیدی دختر داری؟ طلاق بگیره هیچی به شماها نمیماسه به دلتون صابون نزنین و مادر منم که خودش مقصر بود فقط سر تکون داد و بعد کلی حرف شنیدن برگشتیم خونه ما گفت وسایلتو جمع کن بریم اما جلو همسایه ها نگو قهر کردی نفهمن چی شده ههههه فکر کردم مادرم عوض شده اما فقط انگار یه ذره دلش رحم اومده بوده یا خواسته بود از تنهایی در بیاد
خسته شده بود دیدم دراز کشید رو مبل چیزی نگفتم ساعت 10.30 صبح بود و نه من صبحونه خورده بودم نه اون معلوم بود چیزی نخورده. پا شدم پرسیدم چایی کجاست با دست نشونم داد حال نداشت دیگه حرف بزنه انگار چایی دم کردم که گفت می دونی بدترین چیز تو دنیا زن بودنه زن که باشی انگار هیچی نیستی فقط آه کشیدم نمی تونستم تو این شرایط بگم نه اینطور نیست حتی نمی دونستم آخر قضیه چیه نمی دونستم به کجا می خواد برسه. به همسرم هم پیام دادم گفت هنوز پایینم فقط دیگه تا 1 بیا بیرون. کار دارم.
خلاصه اینکه فکر کردم آروم شده گفتم بهتری گفت نه تازه جای هیجان انگیزش مونده که وقتی می گم از زن بودنم متنفرم بفهمی چرا وقتی می گم بی گناهم و نمی دونم گناه من از این همه درد چیه بفهمی. چای رو گذاشتم جلوش گفتم بخور اگر شیرینی داری بیارم که گفت توی کابینت شیرینی کشمشی هست رفتم که بیارم گفت شایدم من خودم اشتباهی کردم که نمی دونم کجای کارم بوده. اما می دونم خیلی هاش دست من نبوده حداقل ازین جا به بعدش رو می دونم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792