سلام بچه ها امروز یه داستانی رو شنیدم که اگر خود طرف رو نمی شناختم و زندگی خودش نبود می گفتم دروغ میگه خالی بندیه. اصلا در مخیله ام نمی گنجه همچین چیزی
حالم بد نبود از مرگ بابام چون همیشه هاله ای محو ازش توی زندگیمون بود و فقط ازش زور و بازو می دیدی نه محبتی نه چیزی و غیرت شدید و تعصبی که همیشه جلوی زندگی کردنش رو گرفته بود. وقتی رفتیم ختم مادرم جیغ زد گفت آبرومونو بردی حالا اومدی تو اصلا دختر ما نیستی بابات از دست تو سکته کرد و داداشام ریختن سر مهدی که برو بیرون زن فلان فلان شدت رو هم ببر. گیج بودم گفتم مگه من چیکار کردم چی شده و از یه طرف دلم می خواست داداشام تا می تونن بزننش. داداشایی که اینجا نبودن و با زن و بچشون خوش بودن و از عروسیم به بعد یه بار دیده بودمشون حالا اومده بودن مرد بازی در می آوردن. اما خب لذت کتک خوردن شوهرم بهترین لذت دنیا بود.
وقتی فهمیدم چی شده دنیا دور سرم چرخید نمی دونستم چی بگم فقط سرم رو گذاشته بودم زمین فرش رو چنگ می زدم می گفتم خداااا چرا آخه چرا؟ فهمیدم آقا رفته بوده خونمون به بابام گفته بوده دخترتون حامله اس معلوم نیست از کی. من اصلا بچه دار نمیشم اینو مامان بابام می دونن. آبرومو برده یا بیا دخترتو ببر یا اون زمینی که خالیه بدش من بفروشمش یا یه کاری توش راه بندازم پولی دستم بیاد که صدام در نیاد وگرنه کاری می کنم نتونی تو شهر زندگی کنی. دخترت شده مایه عذاب من مایه آبروی همه اگر برات آبروت مهمه کاری کن. بابای غیرتی که بدون هیچ تحقیقی بدون هیچ حمایتی حرف یکیو باور می کنه دو ساعت بعد سکته میکنه و بعد هم... آبرو واسم نزاشتن پریدم بهش چنگش زدم که زیر دست و پاش له و لورده شدم بچه ام که سقط شد هیچ روحمم کشته شد
نکردن یه تحقیق کنن ماهی یه بار بیان خونه من ببینن چی بچیه فقط تا حرفی می شد من مقصر بودم و گناهکار نکردن بیان بگن آخه دختر این راست می گه دروغ میگه. هیچی اما بازم رفتم خونمون التماس مامانمو کردم که باور نکنه گفتم کتکم زده بچم افتاده خودش داشت اوضاع جسمیمو می دید. اونم گفت شاید باور نکنیم اما حرف زده شده آبرومونو برده گفتم تورو قرآن بزارید من برگردم من نمی خوام همچین مردیو. مادرم گفت اگر طلاق بگیری آبرمونو بیشتر ازین می بره هزار تا انگ بهت می زنه.
گفتم حداقل بیایین پیشم بهم سر بزنین گفتم تو تنهایی اینجا بیا پیش ما یه مدت یا ما بیاییم پیشت اما گفت نه نمی خواد تو باید مطیع شوهرت باشی مردم حرف در میارن تو چشم مردم نگاه کنم بگم چی؟ باباش مرد طلاق گرفته اومده ور دل من که چی
همینجا بود که با پاش زد به عسلی جلو پاش و گفت لعنت به این مردم لعنت به حرف مردم. و به شدت گریه کرد. واقعا من هم باهاش زار می زدم آخه گفتم صبحش هم متوجه شدم زندایی همسرم بعد از 15 سال مبارزه با سرطان فوت کرده و خودم هم داغون بودم چون اون خانم رو خیلی دوست داشتم. پا به پاش ده دیقه گریه شدید کردم. دلم می سوخت براش میون گریه اش با حق حق می گفت به خاطر حرف مردم هزار تا جای سوختگی با سیخ تریاکشو روی تنم تحمل کردم به خاطر حرف مردم کتک خوردم و صدام در نیومد به خاطر حرف مردم شوهرم آزار جنسیم داد حرف نزدم به خاطر حرف مردم از کار و زندگیم گذشتم خونه نشین شدم به خاطر حرف مردم جرات نداشتم تا بقالی برم مبادا انگ بدی بهم نزنن و به خاطر مردم کارم به اینجا کشید
فافا من همچین موردی برای یکی از آشناهامون پیش اومد ...پسره از طریق اطلاعات و پلیس فتا پیگیر شد ...معلوم شد یکی از فامیلای دختر پیام میداده ...کار به دادگاه کشید شلاق براش بریدن و فک کنم زندانی